شهیدی که در آسمان زنده شد… !

 حرف آنلاین/ بهناز دمیرچی : شهید زنده ای که با اصابت مستقیم تیر بر پیشانی اش جنازه ی او را پس از هفت روز در بیابان های کردستان یافتند و هنگام انتقالش با هواپیما  به پشت جبهه ها ناگهان در میان جنازه های شهدا زبان گشود و در خواست آب نمود، کسانی که در هواپیما […]

 حرف آنلاین/ بهناز دمیرچی : شهید زنده ای که با اصابت مستقیم تیر بر پیشانی اش جنازه ی او را پس از هفت روز در بیابان های کردستان یافتند و هنگام انتقالش با هواپیما  به پشت جبهه ها ناگهان در میان جنازه های شهدا زبان گشود و در خواست آب نمود، کسانی که در هواپیما حضور داشتند ناباورانه از دیدن این صحنه ، متحیر و مبهوت ماندند و شاید  این تداعی ازآیات قرآن و زنده شدن اصحاب کهف باشد و نشانی از عظمت خداوند و وعده ی الهی است که هرکسی خالصانه بر او توکل کند خداوند اورا یاری میرساند . شنیدن خاطرات دفاع مقدس مخصوصاً برای نسلی که بعد از جنگ به دنیا آمدند یا آن را به خاطر ندارد جالب یا شاید کمی حیرت آور باشد.هشت سال جنگ تحمیلی ،  باتوکل بر خدا و بادستان خالی در مقابل دشمنی که حمایت تمام ابر قدرتهای دنیارا داشت و تا دندان مسلح بود کمی عجیب است . شاید پس از شنیدن این خاطرات باور بعضی شنیده ها  برایمان دشوار باشد اما در کنار یکی از رزمندگان مخلص بی ادعا بودن و شنیدن خاطرات او به عنوان فرماندهی گروهان در زمان جنگ بسیار شور انگیز است . احمد رحمانی پاسدار جانباز از اهالی شهرستان نور متولد 1332 است. در زمان جنگ فرمانده بود و هم اکنون راننده تاکسی است.از خاطرات خود برایمان میگوید که بسیار شنیدنی است .

* آقای رحمانی از چه سالی و چگونه وارد جبهه شدید ؟

پس از اینکه در سال 61 وارد سپاه شدم بعد از آموزش های منطقه ی سه عازم جبهه حق علیه باطل شدم ، نخستین بار شش ماه در کردستان بودم و پس از چند عملیات درون مرزی که با موفقیت انجام شد به نور برگشتم ،بعد از چند ماه دوباره عازم جبهه ی جنوب شدیم وپس ازآموزش برای عملیات به منطقه ی کردستان در ماهوت عراق رفتیم.

 harf.shahid.kor

* آن عملیات چه نام داشت؟ برای شما در آن عملیات چه اتفاق هایی افتاد ؟

عملیات کربلای 10 بود. چند شب قبل از عملیات خواب دیدم توسط دشمنان تیر باران شدم ،من همیشه از خدا می خواستم زمانی که تیر میخورم نام خداوند را به زبان بیاورم . آن زمان حاج بصیر جانشین لشگر بود . حاج بصیر به من گفت:« باید این قله را به هر شکلی هست آزاد کنیم» . گفتم: «حاج آقا هنوز اینجارا شناسایی نکردیم و در ضمن آنقدر منور میزنند که نمیشود حر کت کرد» .حاج بصیر ادامه داد: «چشم دشمنان کور است جایی را نمی بینند تو و جعلنا رابخوان و حرکت کن» به لطف خداوند موفق شدیم قله را بگیریم . دو یا سه ساعت قبل از عملیات خواب دیدم جایی هستم که همه ی دوستانی که شهید شدند برسر تخت ها نشستند و من ایستادم به آنها میگویم پس جای من کجاست؟ آنها اشاره کردند به میزی که کاسه ی شیری روی آن بود کاسه ی شیر را خوردم اما مزه ی آن شیر طوری بود که حس کردم چنین شیری با این طعم در دنیا و جود ندارد. چند لحظه بعد از خواب بیدار شدم . گفتند نیروی کمکی میخواهند، گروهان ما از قبل اعلام آمادگی کرده بودند. حرکت کردیم تا به قله  رسیدیم .در بالا ی قله به سمت بعثی ها تیراندازی می کردم که چند دقیقه بعد مورد اصابت تیر مستقیم از ناحیه ی پیشانی قرار گرفتم و الله اکبر را به زبا ن آوردم و در آن لحظه انگارلحظه های آخر عمرم بود،خیلی سبکبال شدم،فقط به بچه های گروهان گفتم :«تا حالا از من اطاعت می کردیدازاین پس باید از معاونم اطاعت کنید».معاونم آقای اتقائی اهل جویبار بود. بعد از تیر خوردنم آقای شهابی که از همشهریان مابود خودش را به من رساند و مرا تا حدود 50 تا100 متربه عقب آورد که یک خمپاره آمد و آقای شهابی دچار موج گرفتگی شد و او را با زحمت به عقب بردند.

* شمارا چگونه و پس از چند وقت پیدا کردند؟

 آقای شهابی را که به عقب بردند به بچه های سپاه گفت که رحمانی از ناحیه ی پیشانی تیر خورد و شهید شد.من یک تسبیح چوبی داشتم وقتی نشانه ی تسبیح چوبی را گفت آنها فهمیدند من هستم و پس از 7 روز مرا در بیابان ها یافتند و با هواپیما همراه با شهدای دیگر برای انتقال به پشت جبهه بردند در هواپیما ناگهان چشم باز کردم، چهره ی شخصی را نمیدیدم فقط متوجه شدم فردی هست، به او گفتم یک لیوان آب به من بدهید که یک مرتبه آن شخص فریاد زد و گفت: «یکی از مرده ها زنده شد». افراد دیگری که در هواپیما بودند خندیدند و فکر کردن او خیالاتی شده ولی او دوباره اصرار کرد و آنها مجبور شدند به بالای سرم  بیایند، در کمال تعجب دیدند که من زنده ام و فوراً به من سرم وصل کردند و پس از آن از هوش رفتم .وقتی به هوش آمدم متوجه شدم در بیمارستان گیلان هستم،سرم را دوبار عمل کردند و حدودا چهار ماه در بیمارستان بستری بودم..

* در چه عملیاتی غیر از کربلا ی 10 شرکت داشتید و آیا  اتفاقات عجیب دیگری هم برایمان پیش آمده ؟

عملیا ت  کربلای 8 ، عملیات بدر ، قدس 1و2 والفجر 8 . در عملیات بدر زمانی که در کمین بودم  صبح زود شخصی سوار بر بلمی به ما نزدیک میشد فکر کردم دشمن است داخل آب شدم و از پشت بلم بیرون آمدم او  مرا ندید وآرام صدا میزد رحمانی رحمانی … با نی به پشت او زدم او ترسیده بود، برگشت و به من نگاه کرد، وقتی مرا دید گفت : داخل آب چه کار میکنی . گفتم : فکر کردم دشمن است. او از بچه های اطلاعات عملیات بود وگفت:«اطلاعات مهم دارم آمدم اینجا تا از طریق شما به فرماندهی لشکر برویم» ،با بیسیم جریان را اطلاع دادیم و با هم حرکت کردیم . احمد رحمانی از خاطرات خود در کردستان گفت که «پس از 6 ماه برا ی مرخصی در کنار جاده منتظر ماشین بود تا به سنندج برود ، ابتدا که سوارشدم چند نفر  داخل ماشین بودند و شروع کردند به تعریف وتمجید بعد از چند دقیقه توهین وفحاشی کردندوبه من گفتند:تو که سوارماشین ما شدی میدونی ما کی هستیم ؟ گفتم : بنده های خدا. آنها با عصبانیت گفتند : مابنده ی خدا نیستیم ما کومله دمکرات هستیم . من سکوت کردم و با توکل به خدا فکری به ذهنم رسید، دستم را زیر پیراهنم بردم آنها گفتند: چرا این کار را کردی گفتم من نارنجک دارم ، شما که مرا میکشید ، حداقل وقتی شهید شدم چند نفر از شما هارا به  جهنم فرستاده باشم . یکی از آنها گفت: دروغ میگوید. دیگری با مشت بر دستم زد . چون دستان خود را مشت کردم آنها فکر کردند انگشتان من در زیر پیراهن نارنجک چهل تکه است و دیگر فقط فحاشی می کردند و از ترس نارنجک کاری به من نداشتند نزدیک بیجار که رسیدیم گفتند: اینجا منطقه ی شیعه نشین است و ما با تو کاری نداریم . همین طور که دستانم را در زیر پیراهن نگه داشتم آرام از ماشین پیاده شدم و حدود 10 قدم که رفتم، دستانم را بیرون آوردم و به آنها نشان دادم و گفتم : چیزی نداشتم فقط مشت من بود که شمارا ترساند. آنها بی نهایت عصبا نی شدند و دیگر کاری از دستشان بر نمی آمد.»

اکنون گریزی میزنیم به کتاب پارچه های سبز رنگ تألیف مصیب معصومیان ،درقسمتی از این کتاب عکسی از آقای رحمانی چاپ شده وخاطراتی به نام (به دنبال رحمانی) از این مرد بزرگ به چاپ رسیده است درقسمتی ازاین کتاب آمده: «وقتی آقای رحمانی مورد اصابت مستقیم تیر قرار گرفت همه ی عزیزانی که بالای آن قله بودند لحظه ی تیر خوردن ایشان رادیدند و فکر کردند که شهید شده و شاید چندین بار برای آقای رحمانی فاتحه خواندیم.» همچنین در قسمت دیگری از کتاب آمده است: «با پیگیری آقای محمد علی قاضی اهل محمود آباد شماره ی همراه  آقای رحمانی را از برادر محمدی که در مقاومت نور مشغول بودند گرفتم  وقتی ایشان را دیدم پیشانی ایشان، همان جایی که عراقی ها نشانه رفته بودند بوسیدم خدا میداند به اندازه ی یک گردی بزرگ چاله ای در پیشانی او میباشد زمانی که رحمانی و اتقائی همدیگر را دیدند اتقائی معاون ایشان به او گفت :آقای رحمانی شما زنده اید؟ رحمانی گفت: لیاقت نداشتم که شهید شوم و اتقائی که بسیار شوخ طبع بود گفت : آقای رحمانی ، عراقی ها دیگر میبایست کجای شما را میزدند که شهید میشدید . اتقائی از دلاوری های رحمانی گفت: من دیدم آقای رحمانی بلند میشود و بعثی هارا به جهنم واصل می کند گفتم آقای رحمانی اینقدر بالای نوک قله نرو تیر میخوری و یک وقت متوجه شدم ایشان تیر خوردند و چندبار شهادتین را گفت : بعد رو به رحمانی کرد و گفت : راستی رحمانی تو زنده ای !؟ باز خدا را شکر که شما صحیح و سالم هستید» .

* ازاحمد رحمانی خواستم تااز خانواده اش برایمان بگویید:

درزمان جنگ ازسال63تا64به منزل نیامده بودم ،بعد ازیکسال که به منزل آمدم بچه کوچکی در خانه بود که بادیدن من شروع کرد به گریه ،به مادرم گفتم:این بچه کیه ؟ حتماً چون مرا نمی شناسد غریبی میکند مادرم گفت : ما ،در خانه غریبه نداریم این محمد جواد توست که یک سال بزرگ تر شده ونه تو او را شناختی و نه او تو را. آری. این است معنای معامله ی خالصانه با خدا که برای مبارزه با دشمنان اسلام و میهن اینچنین از عزیزان خود بگذری و آنان نیز برای رضای خدا وند شکیبایی پیشه کنند .آقای رحمانی ادامه داد : همسرم نه تنها دوری مرا تحمل کرد بلکه اوخواهر دو شهید و دو جانباز است ،همسرم با صبر زینب گونه اش به تنهایی مسئو لیت 5 فرزند من( 4 پسر و یک دختر) رادر زمان جنگ به دوش کشید که زبان در مقابل زحمات او الکن است و اجرش با خداست . گفتنی است تنها یادگار شهید اباذر مهدی پور به نام علی اصغر مهدیپور که پدر را ندیده و با خاطراتی که مادرش برای او تعریف میکرد با پدرش انس گرفت در سن 18 سالگی، در ساحل دریای نور، زمانی که همکلاسی خود را در حال غرق شدن دید، دل به دریا زد و دریایی شد و در کنار پدر شهیدش آرام گرفت روحش شاد.