کودکی که کودکی هایش را در پستوی خانه گم کرده است

حرف آنلاین: فاطمه عربی/در دستان کوچکش ساک ورزشی بودکه ابزار کارش در این ساک قرار داشت. هر دو مسافر تاکسی بودیم. انگشتان سیاه و لکه های سیاه روی لباسش حاکی از آن داشت که او نیز مثل هزاران کودک کار نان آور خانه است.عقربه های ساعت 9:30 صبح را نشان می‌دهد، به روزهای پایانی سال […]

حرف آنلاین:

فاطمه عربی/در دستان کوچکش ساک ورزشی بودکه ابزار کارش در این ساک قرار داشت. هر دو مسافر تاکسی بودیم. انگشتان سیاه و لکه های سیاه روی لباسش حاکی از آن داشت که او نیز مثل هزاران کودک کار نان آور خانه است.عقربه های ساعت 9:30 صبح را نشان می‌دهد، به روزهای پایانی سال نزدیک می‌شویم و به تبع کودکان همسن او در این ساعت در کلاس درس حضور دارند و لحظه شماری می‌کنند تا تعطیلات نوروز از راه برسد.نامش” رضا “است و چهره او همچون نام فامیلش غمگین است. شغلش را می‌پرسم می‌گوید: کفش مردم را واکس میزنم. از رضا در مورد خانواده اش می‌پرسم گویا علاقمند نیست با غریبه ها صحبت کند.رضا کودکی است که هر روزه مسیر “سورک “تا ساری را طی می‌کند تا کمک خرج خانه باشد. قطعا در هر روز صبح همشهریان رضا او را ساک به دوش می بینند اما به دلیل مشغله های زندگی بی اعتنا از کنار آن می‌گذرند و شاید هم اصلا رضا کوچولو با آن جثه کودکانه اش به چشم نیاید.پس از چند تا سئوال به رضا گفته ام که می‌خواهم صحبت های او را در روزنامه انعکاس دهم و با لحن کودکانه ای پرسید« شما میخواین تو روزنامتون درمورد من چی بنویسین؟» در پاسخ گفتم، می‌نویسم بعضی از جوان‌ها که از شما بزرگتر هستند به بهانه های مختلف از کار کردن فرار می‌کنند اما شما با این سن کم سر کار می‌روید.12 سالش است و یک خواهر5ساله دارد با مادربزرگ که او را «ننه» می‌خواند زندگی می‌کند وقتی از پدرو مادرش می پرسم در پاسخ می‌گوید:« چهار سال پیش هم پدر و هم مادرم تو جاده نیروگاه نکا تصادف کردند و فوت شدند، من و خواهرکوچیکم با ننه زندگی می‌کنیم.»از درآمد روزانه اش می پرسم که می‌گوید، روزی10هزارتومان است که تنها3هزارتومان آن کرایه رفت و آمد او می‌شود.چند دقیقه ای پس از صحبت هایمان می گوید:« می‌خوام یه چیزی و بهتون بگم اما شاید شما ناراحت بشید پس نمی‌گم».اصرار می‌کنم و قول می‌دهم تا ناراحت نشوم سپس ادامه می‌دهد:« من درمورد پدرو مادرم راستش را به شما نگفتم، پدرو مادرم طلاق گرفتن چون پدرم معتاده البته الان تو کمپ هست و ترک کرد. پدرم یک ساله که ازدواج کرد.»« پدرم نمیزاره مادرم مارو ببینه، من هم دوست ندارم پدرو مادرم و ببینم. می‌مردن بهتر بود تا این‌که ما این‌قدر سختی نمی‌کشیدیم.»باورش برایم خیلی سخت است که چطور یک کودک می‌تواند درمورد پدر و مادر خود چنین حرفی را بگوید. بچه ها در این سن به پدرو مادر وابسته اند و دوری از خانواده برای آن‌ها مشکل است.فارغ از این‌که چرا رضا در ابتدا واقعیت را نگفته است اما واقعیت این است که او کودک کار است.کسی به رضا نگفته برود کار کند اما او تصمیم می‌گیرد که کمک خرج مادربزرگش شود تا بتواند از عهده نیازهای خردو خوراک خود وخواهر کوچکش بربیاید.مدرسه نرفته است اما به قول خودش رفیقش به او نوشتن نام و نام فامیلش را یاد داده، اسمش را روی کاغذ برایم می‌نویسد« رضا غمگین».مدرسه و خواندن و نوشتن را دوست دارد اما به دلیل فقر مالی نتوانسته است به مدرسه برود.می‌گوید: « دوست دارم خواهرم و خودم بزرگ کنم و بعد عروس بشه و بعد هم اگه بمیرم دیگه مهم نیست.»مشکلات زندگی و جدایی پدرو مادر از رضا یک انسان بالغ و پخته ساخته است، فکر نمی‌کنید هم صحبت شما یک کودک12 ساله است؛ کودکی که شیطنت و کودکی اش را در پستوی خانه گم کرده است.همه ما دلمان برای کودکی هایمان تنگ می‌شود برای بازی ها و روزهای مدرسه، برای اسباب بازی و شور و شوق خرید مدرسه و عید برای بی خیالی طی کردن و فارغ از غم و غصه های زندگی.اما “رضا” گزارش ما چه؟ بقچه خاطرات کودکی اش را در کدام کوچه خاکی جا گذاشته است؟رضا از همین حالا به فکر آینده خود و خواهرش است و غصه خواهر کوچکش را می‌خورد تا بتواند او را خوشبخت کند.می گوید:«وقتی بزرگ شدم هیچ وقت راهی که پدرم رفت و نمیرم، راهی که پدرم رفت بدردش نخورد به درد من هم نمیخوره.»رضا با واقعیت ها ی زندگی آشنا است، تلخی‌های زندگی را نیز چشیده است و تجربه را هم از کودکی برای خود اندوخته است.به پاهایش که نگاه می‌کنم می‌بینم دمپایی به پا دارد، می پرسم تو این هوای سرد زمستان هم دمپایی می پوشیدی که پاسخش بله بود.به کودکان همسن و سال رضا فکر می‌کنم که مادرانشان با چه حساسیتی لباس های گرم فرزندانشان را بررسی می‌کنند تا مبادا فرزندشان سرما را احساس کنند، به کودکانی که فارغ از مشکلات زندگی در این روزها همراه خانواده به خرید عید می‌روند تا سال نو را با لباس‌های نو آغاز کنند.تنها چند روز مانده به عید نوروز و چه خوب است هریک از ما با دقت بیشتر به اطرافمان نگاه کنیم وچه بسا کم نیستند رضاهایی که در کنار ما زندگی می‌کنند.اگر اندکی از هزینه هایمان بکاهیم شاید بتوانیم به اندازه یک جفت کفش دلهای کوچک این فرشتگان را شاد کنیم.عجله دارد که برود از کارش عقب افتاده است، شماره تلفن منزلش را می‌خواهم که می‌گوید:« ما حتی گوشی تلفن هم نداریم.»