لبخندهایی که هنوز برایم زنده است

یکی از محورهای مقاومت‌پروری نشر و اشاعه معارف شهدا و دفاع مقدس است؛ مازندران که بیش از 10 هزار و 400 شهید تقدیم انقلاب کرده و همچنین با دارا بودن یک لشکر مجزا «لشکر ویژه 25 کربلا» در دوران دفاع مقدس ظرفیت عظیمی در این حوزه دارد که نیازمند نگاه مضاعف رسانه‌های محلی در این […]

1-3

یکی از محورهای مقاومت‌پروری نشر و اشاعه معارف شهدا و دفاع مقدس است؛ مازندران که بیش از 10 هزار و 400 شهید تقدیم انقلاب کرده و همچنین با دارا بودن یک لشکر مجزا «لشکر ویژه 25 کربلا» در دوران دفاع مقدس ظرفیت عظیمی در این حوزه دارد که نیازمند نگاه مضاعف رسانه‌های محلی در این زمینه است؛ در ادامه خاطراتی از حجت‌الاسلام عبدالصمد زراعتی که مربوط می‌شود به 13 تیرماه 1367، از نظرتان می‌گذرد.

هوا هم‌چنان گرم و مرطوب بود و نفس کشیدن را سخت می کرد، به خصوص ما که در سال‌های گذشته،  توسط بمباران‌های شیمیایی دشمن، دچار مشکل تنفسی شده بودیم.

زخمی که دیروز پاهایم را آسیب زده بود امروز قدری التیام گرفته بود ولی همچنان روی تیغه پاها راه می‌رفتم، اگرچه دمپایی می‌پوشیدم و راه رفتن با آن وضع برام سخت بود!

ساعت 6 غروب بود که ساعت‌ها در آن زمان به یک معیار می‌گردیدند!

هوا اگرچه از تابش مستقیم خورشید رهیده بود اما گرمای آن بیداد می‌کرد و اثرش بر روی خاک تفتیده شلمچه باقی بود و تا پاسی از شب، زمین ادامه کار خورشید را پی می‌گرفت.

از صدا و سیمای گرگان دو سه نفری با ماشین پاترول آمدند و چون خاکریز ما کوتاه بود، به پیک گردان گفتم: ماشین این‌ها برای دیدبان‌های دشمن، جلب توجه می‌کنه، با راننده برو، جای جیپ ۱۰۶ بگذارید که چاله است.

پیک گفت: خب جیپ اونجا است؟!

گفتم: برو به بچه‌های ادوات بگو ماشین‌شونو جابه‌جا کنند تا کار این آقایون تموم بشه.

بنده خدا راننده، ترس داشت و می‌گفت: همین‌جا خوبه؟! نیست به نظر شما…؟

گفتم: نگران نباش اونجا، بهتره.

راننده دودل بود، فیلم‌بردار که دوربین سونی گنده‌ای دستش بود، گفت: برو دیگه… بعد خندید و خواست بفهماند که جگر دارد و نمی ترسد.

مشغول نوشیدن چای شدیم و آقا جابر جعفری فرمانده گردان صاحب‌الزمان(عج) لشکر ویژه 25 کربلا، از کارشان پرسید و آنها حکم مأموریت نشان دادند که برای تهیه گزارش آمدند.

آقاجابر با ستاد تماس گرفت و آنها هم تأیید کردند لذا رو به من کرد و گفت: شیخ! با این آقایون برو و هر کجا خواستند گزارش تهیه کنند، کار شونو انجام بدن،  فقط مسائل امنیتی و ایمنی رو رعایت کنید.

بیرون از سنگر، به راننده گفتم: قربونت! اگه خواستی عراقی‌ها رو ببینی برو داخل اون سنگر… و سنگر نگهبانی خاکریز را نشان دادم و گفتم: دوربین هم هست، با اون می‌تونی برادرای عراقی رو ببینی.

مواظب باش که قنّاسه‌زن اونا کله‌ات رو نپوکونه؟!

بنده خدا لبخندی زد و گفت: همین‌جا خوبه! من داخل سنگر می‌مونم تا بیایید.

موتورسیکلت کراس فرماندهی پشت سنگر ما پارک بود، رفتم موتور را بگیرم، جابر گفت: شیخ پیاده برید بهتره.

گفتم: طول خاکریز بیش از یک و نیم کیلومتره، من پام زخمه نمی‌تونم این همه راه رو برم.

پس خودت یا یکی دیگه برید من نمی‌تونم.

آقاجابر برای کاری با ماشین رفت و من با آقا سیدجلیل کسائیان جانشین گردان و پیک و دو نفر از طلبه‌های جوان حوزه علمیه قم ماندیم و بحث شد که چه کسی باید با این‌ها برود.

باز قرعه به نام من خورد، سوار موتور شدیم و صدابردار و فیلم‌بردار با دشواری پشت موتور قرار گرفته بودند و دودستی لباسم را چنگ زدند تا نیفتند.

هنوز 10 ـ 20 متری نرفته بودیم که صدای انفجاری باعث تکان خوردن شدید همراهان من شد و چون سرعتم کم بود توانسته بودم که بایستم.

آن دو نفر هاج و واج مانده بودند و من به عقب سر نگاه کردم، دیدم خاک و دود از پشت سنگر بر خواسته،  دقیقاً جایی که موتور و ماشین فرماندهی پارک بود و من و جابر هر دو وسیله‎ها را از آن برداشته بودیم و برای کاری رفتیم.

چون خمپاره به پشت و کنار دیواره سنگر خورده بود، خاک و دود، سنگر را پر کرده بود و دوستانی که درون سنگر بودند با سر و صورت خاکی و مبهوت از سنگر بیرون آمده بودند.

راننده پاترول صدا و سیما آن قدر متحیر و ترسیده بود که بیرون آمد، رو به صحرای پشت سنگر گذاشته بود، بچه‌ها داد زدند برگرد از اون طرف نرو… باز هم خمپاره میاد!

و برگشت اما داخل سنگر فرماندهی نمی‌شد لذا او را به سنگر بچه‌های ادوات بردند که دو نفر پسرعمو از اهالی جویبار بودند.

دو نفر از همکاران او که با من بودند از این اتفاق صحبت می‌کردند که عجب معجزه‌ای بود!

کاری که هر روز برای ما اتفاق می‌افتاد و عادی بود.

آنها را به کمین‌گاه بردم که با عراقی‌ها فاصله چندانی نداشت.

فیلم‌بردار دوربینش را روشن کرد و گفتم: قدری بیا بالا که چند ثانیه‌ای از خاکریز و سنگرهای دشمن هم فیلم بگیری.

ابتدا قبول کرد ولی منصرف شد.

گفتم: پس من یکی از سنگرهای کمین اونا رو با آر پی جی می‌زنم، تو فیلم بگیر.

خوب شد که قبول نکرد و اصرار من بی‌فایده بود، چون من برای فیلمبرداری خواستم خودی نشان بدهم و برای رضای خدا نبود.ساعتی را از جاهایی فیلم و مصاحبه گرفتند و در حالی که آفتاب در آن سوی مغرب‌زمین فرو می‌رفت، آنها هم رفتند.لبخندهای راننده آنان که خوشحال بود از این نقطه می‌رود، هنوز برای من جذاب و زیباست.