حاج مهدی نیساری آسمانی شد

غیورمردی که پیکر شهید حججی را شناسایی کرد، آسمانی شد

حرف آنلاین: سردار مدافع حرم حاج مهدی نیساری درشب ۲۱ ماه رمضان آسمانی شد ، سردار نیساری فردی که برای شناسایی پیکر "شهید حججی" به مقر داعش رفت و از طرف سیدحسن نصرالله لقب پهلوان مقاومت گرفت.

*ماموریت ویژه سردار نیساری برای شناسایی پیکر مطهر شهید‌ محسن‌حججی

بعد از شهادت حججی تا مدت‌ها، پیکر مطهرش در دست داعشی‌ها بود تا اینکه قرار شدحزب الله لبنان و داعش، تبادلی انجام دهند.

بنا شد حزب‌الله تعدادی از اسرای داعش را آزاد کند و داعش هم پیکر محسن و دو شهید حزب الله را تحویل بدهد و یکی از اسرای حزب الله را هم آزاد کند.

به من گفتند: می‌توانی بروی در مقر داعش و پیکر “محسن” را شناسایی کنی؟

می‌دانستم می‌روم در دل خطر و امکان دارد داعشی‌ها اسیرم کنند و بلایی سرم بیاورند، اما آن موقع، “محسن” برایم از همه چیز و حتی از جانم مهم‌تر بود، قبول کردم خودم و یکی از بچه‌های سوری به نام حاج سعید از مقر حزب الله لبنان حرکت کردیم و به طرف مقر داعش رفتیم.

در دل دشمن بودیم. یک داعشی که دشداشه سفید و بلند پوشیده بود و صورتش را با چفیه قرمز پوشانده بود با اسلحه‌اش ما را می‌پایید.

پیکری متلاشی شده و تکه تکه شده را نشانمان داد و گفت: “این همان جسدی است که دنبالش هستید! “میخکوب شدم، از درون آتش گرفتم. مثل مجسمه‌ها خشک شدم.

رو کردم به حاج سعید و گفتم: “من چه جوری این بدن را شناسایی کنم؟!
این بدن اربا اربا شده این بدن قطعه قطعه شده!”

بی‌اختیار رفتم طرف داعشی عقب رفت و اسلحه‌اش را مسلح کرد و کشید طرفم.
داد زدم: “پست فطرتا، مگه شما مسلمون نیستید؟! مگه دین ندارید؟! پس کو سر این جنازه؟! کو دست‌هاش؟!”

حاج سعید حرف‌هایم را تند تند برای آن داعشی ترجمه می‌کرد، داعشی برای آنکه خودش را تبرئه کند می‌گفت :”این کار ما نبوده، کار داعش عراق بوده.”دوباره فریاد زدم : “کجای شریعت محمد آمده که اسیر‌تان را اینجور قطعه قطعه کنید؟!”

داعشی به زبان آمد گفت: “تقصیر خودش بود، از بس حرص‌مان را درآورد، نه اطلاعاتی به ما داد، نه گفت اشتباه کرده‌ام و نه حتی کوچکترین التماسی بهمون کرد که از خونش بگذریم، فقط لبخند می‌زد!”

هرچه می‌کردم ، پیکر قابل شناسایی نبود. به داعشی گفتیم: “ما باید این پیکر را برای شناسایی دقیقا با خودمان ببریم.”

اجازه نداد با صدای کلفت و خش دارش گفت: فقط همینجا نمی‌دانستم چه بکنم. شاید آن جنازه ، پیکر محسن نبود و داعش میخواست فریب‌مان بدهد.

در دلم متوسل شدم به “حضرت زهرا علیها السلام” گفتم : “بی بی جان خودتون کمک کنید، خودتون دستمون رو بگیرید، خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدهید.

یکباره چشمم افتاد به تکه استخوان کوچکی از محسن ناگهان فکری توی ذهنم آمد، خودم را خم کردم روی جنازه و در یک چشم به هم زدن، استخوان را برداشتم و در جیبم گذاشتم! بعد هم به حاج سعید اشاره کردم که برویم.

نشستیم توی ماشین و سریع برگشتم سمت مقر حزب الله، از ته دل خدا رو شکر کردم که توانستم بی‌خبر آن داعشی، قطعه استخوانی را با خودم بیاورم.

وقتی برگشتیم به مقر حزب الله، استخوان را دادم تا از آن آزمایش DNA بگیرند، دیگر خیلی خسته بودم.

هم خسته‌ی جسمی و هم روحی.
واقعا به استراحت نیاز داشتم، فردا حرکت کردم سمت دمشق همان روز به ما خبر دادند که جواب DNA مثبت بوده و نیروهای حزب الله ، پیکر محسن را تحویل گرفته‌اند.

به دمشق که رسیدم ، رفتم حرم “بی بی حضرت زینب علیهاالسلام” وقتی داخل حرم شدم ، یکی از بچه‌ها آمد پیشم و گفت: “پدر و همسر شهید حججی به سوریه اومده اند. الان هم همین جا هستنند، توی حرم.”

من را برد پیش “پدر محسن” که کنار ضریح ایستاده بود. پدر محسن می‌دانست که من برای شناسایی پسرش رفته بودم، تا چشمش به من افتاد ، آمد جلو و مرا توی بغلش گرفت و گفت: “از محسن خبر آوردی”.

نمی‌دانستم جوابش را چه بدهم. نمی‌دانستم چه بگویم. بگویم یک پیکر اربا اربا را تحویل داده‌اند؟!

بگویم یک پیکر قطعه قطعه شده را تحویل داده‌اند؟! بگویم فقط مقداری استخوان را تحویل داده‌اند؟

گفتم: “حاج‌آقا، پیکر محسن مقر حزب الله لبنانه ، بروید آنجا خودتان ببینیدش.”

گفت: “قَسَمَت میدم به بی‌بی که بگو.”

التماسش کردم چیزی از من نپرسد، دلش خیلی شکست، دستش را انداخت میان شبکه‌های ضریح “حضرت زینب علیها السلام” و گفت: “من محسنم رو به این بی بی‌هدیه دادم، همه محسنم رو.
تمام محسنم رو، اگه بهم بگی فقط یه ناخن یا یه تارمویش رو برام آوردی، راضی ام.”

وجودم زیر ورو شد، سرم را انداختم پایین. زبانم سنگین شده بود، به سختی لب باز کردم و گفتم: “حاج‌آقا، سر که نداره! بدنش رو هم مثل علی اکبر (علیه السلام) اربا اربا کرده‌اند.”

هیچ نگفت فقط نگاه کرد سمت ضریح و گفت: “بی بی جان این هدیه را از من قبول کن.