غسالخانه، استاد حبیب و هزار مردهاش
گزارش-حلیمه خادمی: مرگ پروسهای دارد و کسبوکاری و درآمدی؛ از نعشکشی و مرده شوری و گورکنی تا ملایی که نماز میت و گورتلقین میخواند، نجاری که لحد را میسازد، قنادی که شیرینی آماده میکند، گلفروش، بنرنویس و چاپخانهدار، روزنامهها که پول میگیرند و آگهی تسلیت چاپ میکنند، نگهبانهای قبرستان، قرآنخوان و روضهخوان و مداح، سازنده […]
گزارش-حلیمه خادمی: مرگ پروسهای دارد و کسبوکاری و درآمدی؛ از نعشکشی و مرده شوری و گورکنی تا ملایی که نماز میت و گورتلقین میخواند، نجاری که لحد را میسازد، قنادی که شیرینی آماده میکند، گلفروش، بنرنویس و چاپخانهدار، روزنامهها که پول میگیرند و آگهی تسلیت چاپ میکنند، نگهبانهای قبرستان، قرآنخوان و روضهخوان و مداح، سازنده سنگقبر و…. مرگ به فقير و غني نگاه نميکند، اما اینجا مرگ کسب و کار عدهای شده است.
بیتعارف از مرده میترسم. تا مدتها مرگ اطرافیان، کابوس شبانه من است و پس از فوت عزیزی، گاه عاقبتم به بیمارستان هم کشیده شد!
دوران مدرسه وقتی به ما موضوع انشا میدادند، هیچ دانشآموزی نمینوشت که دوست دارد در آینده غسال، گورکن یا مردهشور شود! این مشاغل اما وجود دارد و اگر نباشد، مشکلات زیادی برای مردهها و وابستگانشان ایجاد خواهد شد.
با همهی ترس و واهمهای که داشتم، دل به دریا زدم و برای تهیهی این گزارش، چندبار به قبرستان و غسالخانه رفتم.
*غسالخانه: استاد حبیب و هزار مردهاش!
هوای پلسفید مهگرفته. به ورودی غسالخانه که میرسم، کمی مکث میکنم. کمی مردد هستم، ولی بههرحال در آهنی غسالخانه را باز میکنم. حولههایی در سالن آویزان است؛ آخرین حمام و آخرین حوله!
دوتخته سنگ را میبینم که بالای یکی شیر آب و لیف و صابون قراردارد و روی دیگری هم پارچهی سفیدی که همان کفن است. «حبیب اکبری» سالهاست اینجا مردهها را میشوید. به اینهمه ترس و وحشتم لبخند میزند و میگوید: «دختر جان! مردهها ترس ندارند، از زندهها بترس!»
با وسواس میایستم تا لباسم بهجایی نخورد. به این میاندیشم که من هم روزی به اینجا خواهم آمد، اما آن روز نه با پای خود. اینجا بین فقیرزاده و آقازاده تفاوتی وجود ندارد؛ لباس همه یکرنگ و از یک جنس است.
کمی که به شرایط مسلط شدم، با آقا حبیب گرم گفتوگو میشوم. متولد سال 1329 و بازنشسته شهرداری پلسفید است. میگوید: از سال 1358 کار مرده شوری را شروع کرده و سفید/کفن دوزی را در دوره جوانی در مسجد جامع شهر کنار حاج عباسقلی حسنی آموزشدیده است. او ادامه میدهد: «پدرم هم مرده میشست و به همین علت هیچ ترسی از مردهها نداشتم. وارد شهرداری که شدم همزمان که راننده آمبولانس بودم مرده هم میشستم.»
-«تا حالا شده از مردهای بترسید؟»
آقا حبیب با قاطعیت جواب میدهد: خیر. بعد ادامه میدهد: «مردههای زیادی دیدهام. تعدادی براثر تصادف، وضعیت اسفناکی داشتند، اما هیچگاه ترسی به دل راه ندادم. مردهای داشتم که سرش در تصادف کاملاً از بین رفته بود و برای التیام آلام بستگانش، طوری کفنپوشاش کردم که گویی سر دارد.»
او از بخیه و ماساژ بدن بعضی از مردهها که شمایل آنها تغییر کرده، میگوید و من حالم از تصور این صحنهها دگرگون میشود. وی معتقد است که خانواده داغدار، آخرین تصویر عزیز سفرکردهشان را برای همیشه در ذهن خواهند داشت، برای همین تمام تلاش خود را بهکار میبرد تا آنها صورتی زیبا را نظارهگر باشند.
حبیب اکبری با چکمه سفید و لباس بادگیری که به تن دارد، مشغول پهن کردن کفن میشود و میگوید: «یکی از کارهای خوب شهرداری این بود که با تهیه کفن، سدر و کافور و مجهز کردن غسالخانه، کمتر خانوادهها را دچار مشکل میکند.»
در برخی مناطق کفندوزی شغلی جدا محسوب میشود. برخی نیز لباس آخرتشان را در سفرهای زیارتی که میروند، تهیه میکنند. بسته سدر روی تخت قراردارد. بوی سدر و کافور در هوای غسالخانه پیچیده.
– «اینجا که آمدی محرم راز کسان باشد، مکن پرده دری تا که باشد محرم تو هر بیپدری» این را آقا حبیب میخواند و بر این باور است که در این مکان باید محرم اسرار مردگان بود.
یاد نفرین معروف مازندرانیها افتادم که: «ته ره تخته سر بشورن!» و تخته سر همینجاست.
استاد حبیب هیچگاه به دستمزد این کارش فکر نکرده و این کار را برای ثوابش انجام میدهد. آماری هم از تعداد مردههایی که شسته، ندارد؛ فقط میگوید هزار نفر را رد کرده است.
*غسالخانه: توران خانم، مادر امیرحسین
«توران سنجابی» بانویی است که حالا مقابل من ایستاده و چکمه به پا و دستکش به دست دارد.
این مادر که بانوان مرده را میشوید، چند سال قبل فرزند 16 سالهاش را نیز شست و تا قبر همراهیاش کرد.
– «در این سالها هیچوقت چیز غیرمنتظرهای مثل زنده شدن مرده ندیدی، توران خانم؟»
-«نه، فقط یکبار مردهای را داخل قبر گذاشتم، زمانی که خواستم بیرون بیایم، دیدم چشمانش بازشده و دارد نگاهم میکند.»
-«یعنی زنده شده بود؟»
-«نه، اما چشمانش باز شد و نگاهم کرد.»
-«هیچوقت خواب مرده نمیبینی توران خانم؟»
-«خیر، هیچکدام از این مردهها را در خواب ندیدم. اصلاً از بچگی ترسی از مرده نداشتم.»
توران خانم 17 ساله بود که برای اولین بار مردهای را در روستایش –اساس- شست. او مادر، برادر و بسیاری از بستگانش را خودش شسته و کفنکرده است. او هم مانند استاد حبیب، بابت این کار دستمزد نمیگیرد، مگر اینکه خانواده متوفی تمایل داشته باشند خودشان هدیهای بدهند.
*نعشکش: عماد بابایی، روح آن مرده!
از غسالخانه میزنم برون. قلبم احساس سنگینی دارد. نمیدانم از بوی کافور و سدر است یا دیدن کفن و حرفهای مردهشورهای شهر. مشاغل مرتبط با مرگ، نوعی شجاعت و نترسی را طلب میکند. «عماد بابایی» 36 ساله، 4 سال است که کنار شغل آتشنشانی، راننده آمبولانس نعشکش است. عماد میگوید: «اوایل از این کار میترسیدم. یکبار خیلی ترسیده بودم. مرده در ماشینم بود و مرتب احساس میکردم روح آن مرده از پشت سر میخواهد مرا خفه کند؛ اما بهمرورزمان عادت کردم والان دیگر ترسی ندارم.» تلفن که زنگ خورد، او با ماشین نعشکش میرود تا کسی را به سرای آخرتش ببرد.
*قبرستان: عمو مهرعلی خندان!
به قبرستان شهر میروم. چهره گورکن برایم آشناست. اوایل امسال بعد از واقعه سیل، از او عکسی انداخته بودم که با دستهای سیر در دست، حس امید را القا میکرد. آن عکس همهجا پخش شد و چند روز بعد استاندار هم با او ملاقات کرد.«مهرعلی رجبی» تا مرا میبیند میگوید: «باز آمدی از من عکس بگیری؟!» عمو مهرعلی که لبخندش را در روزهای وحشت سیل، مهمان مردم کرده بود، سالهاست قبرکنی میکند. او بازنشسته راهآهن است و هیچ درآمدی از این راه ندارد. اگر هم پولی دریافت کند، آن را خرج افراد بیبضاعت شهر میکند. زاده سال 1320 است و از جوانی قبر میکند و مرده در قبر میگذارد.«وقتی 30 ساله بودم، از ساختمان سهطبقهای به پایین پرت شدم. 12 ساعت مرده بودم، ولی دوباره زنده شدم.» اینها را پیرمرد زحمتکش میگوید و یکی از خاطرات بامزهاش را تعریف میکند: «چند سال پیش در اثر تصادف خودروها به خاطر درگیری چند الاغ در محور سوادکوه، عدهای فوت شدند. مردم با چادر روی خانمی را پوشانده بودند، به گمان اینکه آن زن هم فوتشده است. 20 دقیقهای روبهقبله بود تا من رسیدم. چادر را کنار زدم و متوجه شدم هنوز بدنش تکان میخورد. او را به درمانگاه رساندم که ساعتی بعد به هوش آمد و هنوز زنده است.»
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0