تفحص عجیب و غریب ۴۰ شهید!

گروه اجتماعی_ این روزها که با ایام سالگرد شهید سردار حاج قاسم سلیمانی تقارن دارد، خانواده‌های شهدا حال و هوای خاصی دارند، گویی غمشان تازه شده و به لحظه‌ای که خبر شهادت عزیزانشان به گوش رسید بازگشتند، تا جایی که در کوچه و خیابان برای یکدیگر از خاطرات شهیدشان می‌گویند. خاطرات شهدا از آن رسته […]

گروه اجتماعی_ این روزها که با ایام سالگرد شهید سردار حاج قاسم سلیمانی تقارن دارد، خانواده‌های شهدا حال و هوای خاصی دارند، گویی غمشان تازه شده و به لحظه‌ای که خبر شهادت عزیزانشان به گوش رسید بازگشتند، تا جایی که در کوچه و خیابان برای یکدیگر از خاطرات شهیدشان می‌گویند.
خاطرات شهدا از آن رسته از روایاتی است که هیچگاه تکراری نخواهد شد و تقریبا همه شنوندگان از شنیدن آن خسته نمی‌شوند، چرا که در هر بخش آن درسی نفهته است، از طرفی برای بیان کردنش بعد زمانی و مکانی مطرح نیست.
شهدا با یک هدف در راه ارائه خدمت و بندگی خدا به شهادت رسیدند. دوران دفاع مقدس باشد، دفاع از حرم، امنیت و یا خدمت فرقی نمی‌کند، مهم این است که در طول دوران حیاتشان با آرزوی شهادت زندگی کردند‌.
رمضان قاسمی شهید قاسمی اهل کوهی‌خیل جویبار با سابقه حضور ۶۰ ماهه در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل یکی از این دلاورمردان شجاع خطه شمال است که سال‌ها به‌عنوان معاون اجتماعی فرماندهی انتظامی مازندران منشا خدمات ارزنده‌ای بود، وی که به‌صورت مستمر از عوارض شیمیایی ریوی رنج می‌برد، پس از ابتلا به کرونا در ۲۰ اسفند ماه سال ۱۳۹۸ به یاران شهیدش پیوست.
فرزند این شهید در گفت‌وگو با حرف مازندران، می‌گوید؛ یازده سال بعد از عملیات والفجر ۶ یعنی سال ۱۳۷۳، از تعاون لشکر ۲۵ کربلا تماس گرفتند و از پدرم خواستند برای تفحص پیکرهای به جا مانده از شهدای این عملیات با آن‌ها همکاری کند. در آن عملیات پدر در گردان مسلم ابن عقیل (ع) از لشکر ۲۵ کربلا بود و با شهید ذبیح الله عالی که ما به او می‌گفتیم کبلاقا، کار می‌کرد، به عملیات رفتند.
ابوالقاسم قاسمی در ادامه خاطرات را از زبان پدر تعریف می‌کند که می‌خوانید؛
*خاطرات تفحص جانباز، شهید رمضان (مهدی) قاسمی
پدرم می‌گفت؛ من از معدود نیروهایی بودم که به‌طور معجزه‌آسایی از آن عملیات سالم برگشته بودم، درهمان زمان من طی گزارشی به تعاون گردان نوشته بودم که اگر یک روزی خواستید پیکر شهدا را به عقب بیاورید روی من حساب کنید. چون جای افتادنِ بسیاری از شهدای گردان را می‌دانم.
چون در نیروی انتظامی بودم با مقامات مافوق خودم هماهنگ کردم و با مرخصی پنج روزە من موافقت شد. از خانواده هم خداحافظی کردم و همراه دوستان تفحص لشکر، عازم منطقه چیلات در منطقه عملیاتی والفجر ۶ شدم.
موقع رفتن حس غریبی داشتم. با کبوتر ذهنم به سمت سال‌هایی رفتم که با دوستانم عازم جبهه می‌شدم. ۶ سال بود که از آخرین شلیک توپخانه‌ها در جنگ می‌گذشت.
وقتی به اندیمشک رسیدیم دل توی دلم نبود. پل کرخه را که به سمت دشت عباس پیچیدیم احساس کردم به عملیات می‌روم و بچه‌های گردان مسلم انتظارم را می‌کشند.
رسیدیم به دهلران. سمت راست ما دره مُرمُری و کوه‌های سر به‌فلک کشیده همچنان محکم و پابرجا ایستاده بودند. سکوتی مرگبار بر منطقه سایه افکنده بود. نه از گردان خبری بود و نه از چادر و نه از رفت و آمد نیروها.
نزدیک دهلران که شدم در خودم فرو رفتم و با دوستان همراهم حرف نزدم. دلم می‌خواست زمان به عقب برگردد و من با بسیجی‌ها، همراه کبالقا و سایر دوستان مثل شهید ابوالقاسم اکبریان و … در شلوغی و سر و صدای توپخانه باشم و دوباره به عملیات برویم اما افسوس که دیگر زمان به عقب بر نمی‌گشت.
پس از توقفی کوتاه در دهلران، عازم محور چیالت در خاک عراق شدیم. وقتی به پایین ارتفاعات رسیدیم قلبم نزدیک بود از سینه ام بیرون بزند. داشتم خفه می‌شدم، بهترین راه از این بحران درونی، گریه کردن بود.
منتظر بهانه بودم. که ناگهان آهنگ “ای از سفر برگشتگان کو شهیدان ما” از کاست نوار توی ماشین شنیده شد، از ماشین پیاده شدم و یک دل سیر گریه کردم.
من، قدرت الله مصلحی و چند نفر دیگر با هم رفته بودیم. آن قدر از خودم برای پیدا کردن رفقای شهیدم مطمئن بودم که پنج روز مرخصی گرفته بودم اما غافل از این که شهدا به راحتی خودشان را به ما نشان نمی‌دهند!
بیست روز در منطقه ماندیم هر چه بیش‌تر گشتیم. کم‌تر به پیکرهای شهدا دست پیدا کردیم. نگران و ناراحت بودیم، چارۀ کار را در توسل به امام رضا (ع) دیدیم.
بعد از ظهر یکی از روزها ناامیدانه زیر ارتفاعات نشستیم و دعای توسل خواندیم، کم کم آفتاب در سراشیبی افق، در حال غروب کردن بود و مُوَرّب بر ارتفاعات و تپه ماهورهای بیابان چیالت می‌تابید. همان طور که به اطراف‌مان نگاه می‌کردیم، از تپه روبه‌رویی بازتابش نوری توجه ما را به خود جلب کرد. کمی دقیق شدم، به دوستان گفتم آن چه نوری است؟
یکی گفت برای حلب قوطی کمپوت است، یکی گفت برای ترکش راکت، دیگری هم گفت تکه آینه است، آن یکی هم گفت احتملا شیشه ساعت، دیگری گفت باید قمقمه برزمین افتاده باشد، خلاصه هر کسی چیزی گفت. گفتم: جلوتر می‌روم تا ببینیم این شئ نورانی چیست؟!
با احتیاط و با این فرض که مراقب مین‌های در مسیر باشیم به سمت بازتابش نور رفتیم. هر چه جلوتر می‌رفتیم نور را بهتر و بیش‌تر می‌دیدیم. وقتی به نزدیکش رسیدیم از تعجب دهانم باز مانده بود. برعکس تصور ما بازتابش نور از فلز نبود بلکه از سفیدی یک استخوان بود. دور این استخوان حلقه زدیم آرام آرام و با ذکر صلوات خاکِ دورِ استخوان را کنار زدم. یک جمجمه پیدا شد.
قبل از این که کامل آن را از خاک خارج کنیم از بازتابش نور آن چند عکس گرفتم، خاک را کامل از دور جمجه خارج کردیم. سربندی زیر جمجمه بود، خاک را بیش‌تر کنار زدیم، کل بدن معلوم شد.
لباس سپاه با آرم نیمه کنده شده. وای خدای من! این لباس و این آرم نیمه‌کنده شده چه قدر برایم آشناست. ناگهان با صدای بلند گفتم: الله اکبر! و پشت بندش گریه کردم. بچه‌ها گفتند: مهدی! چه شده. گفتم: این بدن مال کبلاقاست.
پرسیدند تو از کجا میدانی؟ صبر کن ببینیم پلاک دارد. بلافاصله گفتم: نه! ندارد. چون پلاکش را من در آورده بودم. این آرم سپاه توی پیراهن کارِ کبلاقاست. روز شهادتش هر کاری کردم کنده نشد، یعنی نصفش کنده شد. شک نکنید این بدن مال شهید ذبیح الله عالی است، آرام آرام بدنش را از یر خاک در آوردیم. ممکن بود عراقی‌ها زیر بدن شهید نارنجک تله کرده باشند.
بعد از پیدا کردنِ پیکیر کبلاقا، انگار تمام دنیا را به من داده بودند! خیلی خوشحال بودم. یکی از بچه‌ها گفت: چیه مهدی (نام دوم) خوشحالی؟ گفتم: چرا نباشم به خانوادۀ شهید قول دادم بدون پیکر کبلاقا برنمی‌گردم.
گفتند: از بقیه شهدا چه خبر، مکان افتادنِ شان را می‌دانی؟ گفتم: اطراف پیکر ذبیح الله را جست و جو کنید، هر چه جست و جو کردند اما شهید دیگری کشف نشد، به مازندران برگشتیم و بعد از یک هفته دوباره به همان منطقه رفتیم. چند روز در همان نزدیکی تفحص کردیم اما خبری از شهدا نشد که نشد. ناامید وخسته بودیم، باامید رفته بودیم اما الان ناامید شده بودیم. بغض راه گلوی من و دوستانم را بسته بود. همان‌طور ناراحت و مغبون توی فکر بودم که خدایا! خودم دیدم شهدا همین جاها افتاده بودند، ای دوستانِ شهید چرا ما را از یافتن خودتان محروم می‌کنید؟
نامیدانه داشتیم برمی‌گشتیم که ناگهان صدایی شنیدم. انگار کسی گفت: کجا می‌روید؟ رو به دوستانم کردم و گفتم: شما هم صدا را شنیدید؟ گفتند: بله! همه از هم همین سؤال را پرسیدیم. همه هم تأیید کردند که صدایی شنیده‌اند.
دقتمان را بیش‌تر کردیم، با تعجب دیدم سر یک شهید بیرون از خاک است، چه‌طور چنین چیزی ممکن بود؟ ما چندین بار از همان نقطه رد شده بودیم چرا متوجه سرِ شهید نشده بودیم؟ با احترام تمام و با ذکر آیات قرآن و دعا شروع به خاک‌برداری کردیم.
پیکر چهل شهید را در آن جا کشف کردیم. در نایلون مخصوص گذاشتیم و به داخل خاک ایران آوردیم، آن‌ها را به عقب فرستادیم تا مادران، پدران، همسران، فرزندان و خانواده‌های منتظر شهدای مفقودالاثر را از ۳۸ سال چشم‌انتظاری در بیاوریم.