مسافر دیار نور /قسمت نهم

حرف آنلاین: شلمچه بوی غربت میدهد! به سمت شلمچه حرکت کردیم، هنوز یک ساعت مانده بود تا به مقصد برسیم اما همه از ابتدا سکوت اختیار کردند، کسی حرف نمی زد اما چشمانشان پر از حرف بود. این سکوت و نگاه پرمعنی هرچه که به شلمچه نزدیک تر می شدیم بیشتر میشد! حتی بچه ها […]

حرف آنلاین:

شلمچه بوی غربت میدهد!

به سمت شلمچه حرکت کردیم، هنوز یک ساعت مانده بود تا به مقصد برسیم اما همه از ابتدا سکوت اختیار کردند، کسی حرف نمی زد اما چشمانشان پر از حرف بود. این سکوت و نگاه پرمعنی هرچه که به شلمچه نزدیک تر می شدیم بیشتر میشد! حتی بچه ها دیگر مداحی هم گوش نمی دادند، قلب ها منتظربود تا به تپش افتد. نیمی از جوانان کاروان بودند برای اولین بار در این منطقه آمده بودند و نمی دانستند چرا چشمانشان بی دلیل تر شده؟! نزدیک شلمچه روی تابلویی نوشته بود کربلا 440 کیلومتر! این تابلو باعث شد دلهای جوانان کاروان به سمت کربلا پر بکشد گویی زائر مزار اباعبدالله هستند گویی بوی کربلا به مشام همه رسیده بود و صدای کربلا کربلا ما داریم میاییم در ذهن همه متواتر میشد! به شلمچه رسیدیم. باد تندی در شلمچه می وزید، در کاروان راهنما و راوی نداشتیم یعنی احتیاجی به اینها نداشتیم چون شلمچه خود راوی مصور از غلطیدن جوانان این مرز و بوم در خونشان است. از دروازه قرآن شلمچه رشدیم، خاک شلمچه انقدر گرم بود که پایمان احساس سستی می کرد. بادی گرمی در غروب شلمچه می وزید، باد، بوی غربت می داد، پرچم های یا فاطمه و یا زهرا به رنگ های سیاه و قرمز سرتاسر منطقه پخش شده بودند، این بوی غربت، بوی غربت بوی فاطمیه در سرزمین مردان فاطمی بود! یک کاروان از مازندرانی ها در گوشه ای در حال عزاداری بودند. برخلاف معمول از مسیری دیگر وارد فضای اصلی مسجد شلمچه شدیم. مانند سال های قبل صدای بمب و خمپاره کارگذاری نشده بود انگار همه را آزاد گذاشته تا خود متصور واقعیات رخ داده در شلمچه شوند. در حال و هوای خودم بودم که آقای جعفرزاده از کنار من رد شد، متوجه من نبود، مردی که روزگاری در این سرزمین با پوتین گام برمیداشت حالا کفش هایش را در آورده و با پای برهنه قدم می زد.

در حال و هوای این سرزمین بودم که مشاهده کردم عده ای دور یک راوی را گرفته اند، فرصت را مغتنم شمرده و به میان آنها رفتم، بچه های همدان بودند و پیرمرد همدانی از رزمندگان دوران دفاع مقدس در حال روایت اتفاقات شلمچه بود .جالب تر اینکه بچه های کاروان ما هم در بین جوانان همدانی جا گرفته بودند تا از صحبت های این راوی بهره ببرند. پیرمرد بدون آنکه احساسی و افراطی برخورد کند از اتفاقات شلمچه سخن میگفت: بچه ها ما در شلمچه شکست نخوردیم هدفی داشتیم که به آن شاید نرسیدیم اما ضربه بسیار سنگینی به پیکره دشمن وارد کردیم. اصرار رزمندگان برای ادامه مبارزه موجب شد تا نبرد در شلمچه چند ماه طول بکشد. بچه ها بدانید که شلمچه نقطه به نقطه اش محل بر زمین افتادن پیکرهای جوانانی است که مادرانشان هنوز چشم انتظار بازگشت آنها هستند. بدانید در همین منطقه ای که نشسته اید هر ثانیه بیش از ده نفر به شهادت می رسید!! صحبت های پیرمرد بسیار دلنشین و تاثیر گذار بود و بعد از وی نوبت به روحانی جوانی رسید تا به میان جوانان آید و از ایثار و مظلومیت رزمندگان شلمچه مدحی بخواند. این روحانی همدانی چه زیباروضه جوانان غریب شلمچه را میخواند .وی خطاب به جوانانی که پای سخننان وی نشسته بودند گفت : یاران مهدی خود را نبازید که ظهور آقایمان نزدیک است.

او از جانب یکی از رزمندگان تعریف می کرد که گفته تا آخرعمر کباب نمی خورد! چرا؟؟ چون روزی در همین شلمچه از منطقه ی عملیاتی برمی گشتند، بوی کباب می آمد خوشحال ازاینکه امشب کباب دارند! کمی جلوتر مشاهده کردند آمبولانس حمل مجروحان ایرانی هدف گلوله ی دشمن و به آتش کشیده شده است و گوشت تن مجروحان در حال سوختن و کباب شدن بود!!! روحانی جوان گفت: بچه ها شما روی خاکهایی نشسته اید که شهدای این منطقه روی آن افتاده بودند و بعد از سالها فقط استخوان هایشان برگشته و این خاکها آغشته به بدن های مقدس رزمندگان اسلام است.

حسین زحمتکش