اهلفرهنگ اهلفکر است، مهره نیست!
ماقبلِتاریخ است برایم ماقبلِ”روزبهی”. “عباسی”و “قنبری”و “خزایی”را امّا درک کردم در روزگار نوجوانی و اوان جوانی، که با گیوهی تئاتر، پای نهادم در کوچههای تاریک فرهنگ. قدمها پیِهم و کوچهها پسِهم، با سوسوی چراغهایی از دور. جوانیام پیش میرفت با گامهایی پرشتاب تا روشنایِ خیابانفرهنگ، با “بزرگنیا” و “رجایی”. دوشادوش، گامبهگام، بهتاخت. نورِ خیاباناش طلاییبود […]
ماقبلِتاریخ است برایم ماقبلِ”روزبهی”.
“عباسی”و “قنبری”و “خزایی”را امّا
درک کردم در روزگار نوجوانی و اوان جوانی،
که با گیوهی تئاتر،
پای نهادم در کوچههای تاریک فرهنگ.
قدمها پیِهم و کوچهها پسِهم،
با سوسوی چراغهایی از دور.
جوانیام پیش میرفت با گامهایی پرشتاب
تا روشنایِ خیابانفرهنگ، با “بزرگنیا” و “رجایی”.
دوشادوش، گامبهگام، بهتاخت.
نورِ خیاباناش طلاییبود چونضریح.
دخیلبستم بر آن.
دخیلم باز شد.
طلبیدند مرا به “امامزاده”اسماعیل.
گیوه از پا کندم و نشستم.
بیشفا رفت اسماعیل و
“ابراهیمی”ها رسیدند.
اولی با عنبرِ ناب و
دومیهم با گلاب.
نیاوردم تاب.
قصد رفتن کردم،
گیوهام اما نبود.
ماندم تا جاودانشود آن نور.
“جاودانی” آمد.
خیابانِفرهنگ، شد شهرفرنگ.
نهخود جاودان شد و نهآن نورِ طلایی.
رفت.
“شالویی”رسید.
رسید؟
نرسید.
نرسیدیم؛
نهاو از راه و
نهما از بندِ خامی؛
تابستان، استقبال در “تیرِ گرم”و
زمستانهم، بدرقه با “تیرِ گرم”؟
ششماه؟ “شلیک”مان زود بود!
ششروز هم شد ولی اینروزها؛
از مدح و ثنا، تا تهدید و ناسزا !
بیثنا یا ناسزا، دیر و زود، او میرود.
تیر گرمِ او، نصیبِ بعد از او هم میشود.
من، شما و ما چرا، مهرهی بازی شویم؟
بیخبر، بازیگرِ کارِ سیاسیها شویم؟
شأنِ ما، این بازیِ بیهوده نیست!
اهلِفرهنگ، اهلِفکر است. مهره نیست !
مهدی رمضانی
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0