یک ضرب المثل برای یک شهید
حرف آنلاین: شهید سیده طاهره هاشمی انجپلی، از شهدای حماسه ششم بهمن آمل، در یکم خردادماه 1346 در روستای شهربانومحله این شهرستان بهدنیا آمد، فضای تربیتی و دینی خانواده هاشمی از او در نوجوانی، یک شیرزن مسلمان ساخت، این شهیده مجاهد در جریان حماسه ششم بهمن در حال امدادرسانی به مردم رزمنده، توسط معاندین جنگل، […]
حرف آنلاین:
شهید سیده طاهره هاشمی انجپلی، از شهدای حماسه ششم بهمن آمل، در یکم خردادماه 1346 در روستای شهربانومحله این شهرستان بهدنیا آمد، فضای تربیتی و دینی خانواده هاشمی از او در نوجوانی، یک شیرزن مسلمان ساخت، این شهیده مجاهد در جریان حماسه ششم بهمن در حال امدادرسانی به مردم رزمنده، توسط معاندین جنگل، به شهادت رسید و بال در بال ملائک پر گشود، در ادامه طی چند گفتوگو، مطالبی از لحظات جانسوزی که بر خانواده این شیرزن 14 ساله گذشت، تقدیم به مخاطبان میشود.
ذبیحالله شکری «از رزمندگان حماسه ششم بهمن» نقل میکند: آن زمان من 16ساله بودم، در حین درگیری برادرم، سردار شهید فتحالله شکری به من گفت: «برادر گرزین و کسانی که از سپاه استان آمدهاند، چون غریبه هستند و مسیرها را نمیدانند، آنها را راهنمایی کن و در کنارشان باش.»
اطاعت کردم و با آنها به سمت دادگاه انقلاب رفتیم، نزدیکیهای دادگاه انقلاب بود که به سمت دو دختر چادری تیراندازی شد، به سمتشان رفتم، دیدم یکی از آنها تیر خورده ولی زنده است، او سیده طاهره هاشمی بود، روی دستانم گرفتماش و به طرف دادگاه انقلاب حرکت کردم، به دادگاه که رسیدم، گفتم: «وسیله نقلیه جور کنید.» همه، سخت درگیر تیراندازی بودند، وانتنیسانی در محوطه بود، بدون سوئیچ، سیمهای استارت را به هم وصل کردم، طاهره را پشت وانت گذاشتم و به سمت بیمارستان 17 شهریور حرکت کردم.
پیگیری کردم تا ببینم وضعیتش چه میشود؟ ایستادم، معاینه کردند و اعلام کردند که شهید شده است.
* پیوند زمینی و آسمانی
مریم براتینیا، همسر امیر سرتیپ سیدحسام هاشمی «زنداداش شهیده» نقل میکند: قرار است سیده فاطمه به عقد جوان پاسداری درآید، من، همسرم و بچهها در تهران بودیم و برای شرکت در مراسم عقد سیده فاطمه آماده شدیم، نامزد فاطمه، پسرخالهام بود و ما واسطه این آشنایی و وصلت بودیم، وسایل را آماده کردیم تا این که صبح ششم بهمن حرکت کنیم.
شبانه به آمل حمله شده بود، صبح قبل از حرکت ما، تلفن زنگ خورد و عباس آقا، خبر داد که از دیشب در آمل درگیری شده و جاده هراز بسته است، کمی صبر کردیم، منتظر خبر بعدی بودیم، تماسهایی که گرفته میشد این بود که درگیریها ادامه دارد و جاده هنوز بسته است.
فکر نمیکردیم که درگیری آنقدر طولانی شود که نتوانیم به آمل برویم، برای همین تا ظهر منتظر ماندیم اما زد و خوردها خاتمه نیافت.
بعد از ناهار تصمیم گرفتیم، برای اینکه به مراسم عقد برسیم، خودمان را از جاده فیروزکوه به آمل برسانیم، راه طولانیتر بود، زمستان هم بود، غروب به آمل رسیدیم.
همه بستگان آمده بودند، خانواده داماد و خانواده عروس که خانواده پرجمعیتی بودند، منزلشان خیلی شلوغ بود، وقتی رسیدیم، با یکییکی سلام و احوالپرسی کردیم، طبق معمول سراغ طاهره را گرفتیم، گفتند: «از غروب رفته منزل دوستش.» فامیلها دور هم جمع بودند، شام خوردند و مقداری هم در مورد وقایع آن روز، گفتوگو کردند.
از صبح زود خودمان را برای پذیرایی از مهمانها آماده میکردیم، هر کس دنبال کاری بود، خانمها داشتند مرغ پاک میکردند، برنج میشستند و میوه آماده میکردند، آقایان هم در تدارک مراسم عقد بودند که مادر مینا حسنی «دوست طاهره» آمد و خبر طاهره را گرفت، در حالی که ما فکر میکردیم، طاهره شب را در خانه آنها گذرانده، برادران و خواهران برای پیدا کردن طاهره، هر کدام به سویی شتافتند.
امیر سرتیپ سیدحسام هاشمی «برادر شهیده» نقل میکند: طاهره خواهر پنجمم بود، من حدود هشت ماه مجروح بودم و در این مدت مجروحیت، به آمل نرفته بودم، معمولاً پدر، مادر و دیگران به تهران میآمدند و به ما سر میزدند اما طاهره را به خاطر درسش و این که کوچکتر بود، به دیدن من نمیآوردند.
در تماس تلفنی، معمولاً با بزرگترها صحبت میکردیم و نوبت به کوچکترها نمیرسید، فقط احوالی از کوچکترها جویا میشدیم، طاهره، صبح روز ششم بهمن به دوستش، مینا حسنی گفته بود: «داداشم حرکت کرد و دارد از تهران میآید، 8 ماه است که او را ندیدم و حتی صدایش را هم نشنیدم، احساسی دارم که نمیتوانم به تو بگویم.»
صبح که مادر مینا حسنی به منزلمان آمد و گفت: «از طاهره خبر ندارید؟» به همراه رانندهام به سپاه آمل رفتم، خودم را معرفی کردم و خواستم که اگر اتفاقی برای طاهره افتاد، به من بگویند، گزارشی از وضعیت شهر، شهدا و مجروحان دادند.
سپس به بیمارستان 17 شهریور رفتم، پرستارها و کادر بیمارستان میدانستند که شهیده زن، سیده طاهره هاشمی است، خودم را معرفی کردم و گفتم: «سرگرد هاشمی هستم، اگر از ایشان خبری دارید به من بگویید.» ابتدا گفتند مجروح شد و به بیمارستان بابل انتقال یافت، بعد از اصرار زیاد، مرا به سردخانه بردند، در که باز شد، دو جنازه را بیرون کشیدند، ملحفهای که روی جنازه اولی بود را کشیدم، دیدم طاهره است، پیشانیاش را بوسیدم، یک تیر به گلویش و تیری دیگر به قلبش خورده بود.
مریم براتینیا در ادامه میگوید: تعدادی از ما، در خانه ماندیم و مشغول درست کردن ناهار و پذیرایی از مهمانها شدیم، توی اتاق بودم که گوشی تلفن زنگ خورد، گوشی را برداشتم، شوهرم آقاحسام بود، گفتم: «چی شد؟» گفت: «من الان بیمارستان هستم، طاهره شهید شد.» در همین لحظه حاج خانم «مادر طاهره» رسید و پرسید: «چی شد؟ خبری شده؟» گفتم: «دارم صحبت میکنم، ببینم چی شد؟» گفت: «نه، همین حالا بگو چی شده؟» گفتم: «طاهره مجروح شد و او را به بیمارستان بابل بردند» حاجخانم گفت: «نه! نه! دروغ میگویی! طاهره شهید شد.» انکار کردم و گفتم: «آقاحسام دارد میآید تا با هم برای ملاقات طاهره به بابل برویم.» باور نکرد تا آمد گوشی را بردارد، آقاحسام متوجه شد و گوشی را قطع کرد.
حال حاج خانم، طور دیگری بود، اصلاً حرفم را باور نکرد، با این که صحنه را جوری طراحی کردم که شک نکند و بپذیرد که طاهره مجروح شده و برای رفتن به بیمارستان بابل آماده شود، زیر بار نرفت و برای رفتن آماده نشد.
آقاحسام به همراه عباسآقا «برادرش» از بیمارستان برگشت، حاجخانم شروع کرد به دست زدن و گفت: «من یک عروسی در این اتاق دارم و یک عروسی هم در آن اتاق.» گفتم: «حاجخانم! چی میگی؟ این چه حرفیه؟» خواستم او را آرام کنم و امیدوارش کنم، مدام میگفتم نگران نباش! طوری نشده! میگفت: «نه! من میدانم، شما به من دروغ میگویید.» پس از این که همه آمدند و همسایهها هم جمع شدند، دیگر مطمئن شد که طاهره شهید شده است.
رفتیم بیمارستان و در سردخانه، با همان دوربین عکاسی که برای مراسم عروسی از تهران آورده بودم، از طاهره عکس گرفتم.
* آمل دیروز این همه شهید داد، طاهره هم یکی از آنها
همه وسایل و امکانات جشن عقدکنان سیده فاطمه برای تبدیل به مراسم عزای هجر سیده طاهره فراهم شده بود، وقتی خبر شهادت را برای پدر طاهره بردند، در کمال آرامش خدا را شکر کرد، مادر طاهره به همسرش گفت: «طاهره شهید شد! چه کنیم؟» همسرش گفت: «آمل دیروز این همه شهید داد، طاهره هم یکی از آنها.»
مردم روستای انجپل برای شرکت در مراسم عقدکنان سیده فاطمه برای ناهار آمده بودند، فامیلهای عروس و داماد هم حضور داشتند، وقتی مردم، خبر شهادت سیده طاهره را شنیدند، برای تبریک و تسلیت به منزل آقای هاشمی هجوم آوردند.
حیاط منزل، در تدارک مراسم عروسی بود و تزیین شده بود، حال و هوای دیگری به حیاط بخشیده بود، حال، خانواده هاشمی باید مراسم عروسی را کنار بگذارد و خودش را برای عزای عروج طاهره شهیدشان، آماده کنند.
مگر میتوان درک کرد، حال و روز مادری را که فاطمهاش را در یک اتاق با لباس سفید عروسی ببیند و در اتاقی دیگر، جنازه طاهره را با لباس سفید شهادت نظاره کند؟!
اما مادر چه زیبا این صحنه را ترسیم کرد و گفت: یک عروسی در این اتاق دارم و عروسی دوم در اتاقی دیگر! و چه زیبا رفتار کرد و به جای عزا، ماتم و اشک، برای عروس دومش دست زد.
قرار شد، جنازه طاهره را به منزل بیاورند، قلبهای شاد و لبهای شکفته، محزون میشوند، پیکر طاهره را از بیمارستان به منزل آوردند، قسمتی از حیاط منزل را با پرده جدا کردند، در گوشهای از حیاط او را غسل دادند.
مراسم وداع مادر با طاهره، دیدنی بود، خانواده هاشمی به مهمانان طاهره و فاطمه ناهار دادند و از آنان پذیرایی کردند.
عصر روز هفتم، پیکر سیده طاهره را به حسینیه ارشاد منتقل کردند، سایر شهدای روز ششم بهمن را هم به حسینیه آوردند، طاهره تکگلی است که زمستان سال 1360 را به بهار تبدیل کرد، ضربالمثل «با یک گل بهار نمیشود» رفتهرفته رنگ باخت و اکنون در روز هفتم بهمن، طاهره، آب و هوای زمستانی قلبها و دیدههای زنان انقلابی شهرستان آمل را بهاری کرد.
روز هشتم بهمن، پیکر غرقه به خونش در امامزاده ابراهیم (ع) آمل به خاک سپرده شد./فارس
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0