حماسهنامهای که باید بارها خواند
او درسآموز مالک اشتر بود، آنچه هم انجام داد وظیفه سربازی بود؛ البته ایمان در او شرح صدر و شجاعت بیهمانندی به وجود آورده بود، چنان که در بحبوحه ترورها و علیرغم تلاش منافقین برای ترورش تنها با یک قبضه کلت اهدایی مرحوم حاج احمدآقا خمینی(ره) تنها به همه جا میرفت و به کشاورزان و […]
او درسآموز مالک اشتر بود، آنچه هم انجام داد وظیفه سربازی بود؛ البته ایمان در او شرح صدر و شجاعت بیهمانندی به وجود آورده بود، چنان که در بحبوحه ترورها و علیرغم تلاش منافقین برای ترورش تنها با یک قبضه کلت اهدایی مرحوم حاج احمدآقا خمینی(ره) تنها به همه جا میرفت و به کشاورزان و نیازمندان کمک میکرد از تنکابن گرفته تا کشاورزان کرمانشاه. شیرودی حماسهنامهایست که باید بارها خواند، شاید این نوخوانی روح ما را نیز صیقل دهد و نگاه ما را به واقعیتهای اجتماعی نو کند، بازخوانی این کتاب یک حقیقت را هم فرادیدمان میگذارد.
شیرودی نماد انسان برتر بود و اگرچه در دور دستهاست اما میتوان به او رسید و باید به او رسید منتهی در قرائت امروز و در شکل امروزین و حال ما در جستوجوی او راهی شیرود، کیلومتر پنج تنکابن به رامسر میرویم.
به گزارش فارس، در آرشیو گفتوگوهای بخش دفاع مقدس، گفتوگویی از مادری را یافتیم که دامنش معراج علیاکبر شیرودی شد، مادری که سخنهای زیادی داشت و دریایی بود، آسمانی؛ صد حیف که دیگر در میان ما نیست و انتظارش بهسر آمده و در کنار علیاکبرش روزی میخورد.
*مادر از شهید شیرودی برایمان بگویید؟
وقتی من این جانبازان، قطع نخاعیها و شیمیاییها را میبینم که هر روز شهید میشوند و خیلیها را میبینم که درد و رنج هر روز آنها را تا آستانه شهادت میبرد چگونه میتوان یک بار از شهادت علیاکبر بگویم؟
باور کنید زبان من از بیان آنچه از همسران شهدا و جانبازان فهمیدهام عاجز است، شهید شیرودی فرزند رنج و محرومیت بود اما عاشق درس و مدرسه، حتی هنگامی که بهدلیل عدم استطاعت مالی نتوانستیم وی را روانه مدرسه کنیم در چهره علیاکبر یک عزم پیدا شد: «کار میکنم و هزینه تحصیل را خود بهدست میآورم». او همین کار را کرد و شاید همین تحصیل با مشقت بود که از او یک مرد ساخت، او در برخی اوقات وقتی برایش کفش میخریدم فاصله بین دو روستا تا رسیدن به مدرسه را پابرهنه طی میکرد تا با نپوشیدن کفش از زود پاره شدن آن جلوگیری کند.
* خاطرهای از روزهای تحصیل شهید شیرودی برایمان تعریف کنید؟
او اصرار داشت برای ادامه تحصیل به تهران برود و ما هم او را روانه تهران کردیم که هم کار کند و هم درس بخواند، یادم میآید که در یکی از روزهای پاییزی بعد از برداشت محصول برنج راهی تهران شدم و مشاهده کردم که درون حیاط منزلی تقریباً کلبهای وجود دارد که یک دیوار آن حصار حیاط و دیوار دیگر آن را بالا آوردهاند و روی آن را پوشاندهاند.
به داخل آن رفتم و دیدم یک تخت چوبی با وسایلی اندک (پوشاک و سایر لوازم) در زیر آن کل اثاثیه او است، تعجب کردم و گفتم خدایا! فرزندم که قد و قامت تنومندی دارد چگونه در این فضای چند متری زندگی میکند، خیلی گریه کردم و از این که وضعیت مالی ما خوب نیست تا فرزندم بهتر زندگی و تحصیل کند، متأثر و شرمنده شدم، بعد از مدتی علیاکبر آمد و با دیدن چهره غمگین من پرسید: «مادر جان! چرا غمگینی، طوری شده؟»
گفتم: «تو اینجا زندگی میکنی؟»
لبخندی زد و گفت: «من یک روستازادهام، برای تحصیل آمدهام نه برای خوشگذرانی و به همین دلیل هم راضی هستم».
و این گونه بود که خلبان شد تا خط سبز یادش در همه جبههها آنجا که حق جاری است شکوفا و عطر حضورش در آن دیار باقی باشد، چنان که وقتی برای بازدید از مناطق غرب و جنوب رفتم همکاران شهید به من گفتند: «مادر جان! از همه این خاک و کوه و دشت و شیار نام شیرودی فریاد زده میشود و عطر او در یاد میماند و همه این مکانها خاطرات شیرودی را بر زبان جاری میکنند؛ مادر! علیاکبر مالک اشتر را مجسم میکرد، این را آقای هاشمی گفتند، اما این باور همه مردم بود».
اما خودش میگفت: «من یک روستا زادهام و اگر خدا قبول کند سرباز ساده اسلام».
او درسآموز مالک اشتر بود، آنچه هم انجام داد وظیفه سربازی بود؛ البته ایمان در او شرح صدر و شجاعت بیهمانندی به وجود آورده بود، چنان که در بحبوحه ترورها و علیرغم تلاش منافقین برای ترورش تنها با یک قبضه کلت اهدایی مرحوم حاج احمدآقا خمینی(ره) تنها به همه جا میرفت و به کشاورزان و نیازمندان کمک میکرد از تنکابن گرفته تا کشاورزان کرمانشاه.
* نقش علیاکبر در عاشورای 8 ساله ما یادآور نقش علیاکبر حسین در عاشورای حسینی است، از او و جنگش برایمان بگویید؟
علیاکبر من فدای علیاکبر امام حسین(ع) شد اما خاطرههای از آغازین روزهای دفاع مقدس را برایتان بگویم، شهید شیرودی برای دیدار و کمک به کارهای کشاورزی به شیرود آمده بود، شهید شیرودی نزدیک نیمههای شب 31 شهریور به محض شنیدن حمله عراق به ایران به مقصد کرمانشاه به راه افتاد و ساعت 8 صبح اول مهر به پادگان هوانیروز کرمانشاه رسید که بنیصدر خائن دستور به تخلیه پادگان و انفجار انبار مهمات داده بود ولی شهید شیرودی در حالی که اشک از چشمانش جاری شده بود به دو نفر از همکاران خود میگوید ما سه نفر میمانیم و با همین دو بالگرد مهمات را بر سر دشمن میکوبیم و مسؤولیت تمرد با خودم است و هر سه گریستند و تکبیرگویان فرمان شهید شیرودی را پذیرفتند.
شهید شیرودی در 12 ساعت پرواز بینهایت خطرناک که خودش تنها موشکانداز بود، حماسهای خلق کرد که دوست و دشمن را متعجب ساخت، او با انهدام 37 تانک و به هلاکت رساندن حدود 300 نفر از مزدوران بعثی درس خوبی به آنها داده بود، با این حماسهآفرینی بنی صدر ترتیب ارتقای درجه وی را صادر کرد اما شهید شیرودی هیچ درجهای را نپذیرفت و همچنان خود را سرباز ساده اسلام میدانست.
*سخن از شیرودی به پایان نمیرسد، از نگاه شیرودی به امروز نگاهی داشته باشیم امروز را چگونه میبینید؟
شهید شیرودی به حجاب و دستورات اسلامی خیلی اهمیت میداد اما امروز نمیدانم اگر علیاکبرها بودند و میدیدند چگونه تاب میآورند؟ نمیدانم چه بگویم اما فساد اخلاقی، اقتصادی، وضعیت پوشش و گویش در شأن جامعهای که صدها هزار شهید داده نیست، باور کنید من توان دیدن آنچه در شهرهاست را ندارم لذا کمتر به شهر میروم، نمیتوانم خیلی چیزها را ببینم، نمیدانم مسؤولان چرا چارهای نمیاندیشند، این درد نباید بیدرمان باشد، دیگر این که مسؤولان به فکر فرزندان انقلاب باشند، این واقعیت را بفهمند که عرصه بدجوری بر آنها تنگ شده است، ما چشمداشتی نداریم، فرزندان ما خدا را برگزیدند و رفتند ما خانوادهها هم باید پاسدار کرامت آنها باشیم اما حکومت باید وظیفه خود را در قبال فرزندان زخمخورده انقلاب، جانبازان و محرومان به تمام کمال عمل کند اگر میخواهند شهدا و خدای شهدا از آنها راضی باشند، نیازهای آنها را برآورده کنند.
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0