اشک شبنم(قسمت اول)
به دستهایش که نگاه می کنم هنوز بعد از دو ماه رد دستبند نیروی انتظامی روی سوختگی دستش کاملا مشهود است. اورژانس اجتماعی و ماموران نیروی انتظامی شاه بیبی و دختر پانزده سالهاش را به مرکز بهبودی اقامتی کنام ققنوس آورده بودند.در مسیر بین کلانتری و مرکز اقامتی چشمان مه آلود شبنم به برگه ای […]
به دستهایش که نگاه می کنم هنوز بعد از دو ماه رد دستبند نیروی انتظامی روی سوختگی دستش کاملا مشهود است. اورژانس اجتماعی و ماموران نیروی انتظامی شاه بیبی و دختر پانزده سالهاش را به مرکز بهبودی اقامتی کنام ققنوس آورده بودند.در مسیر بین کلانتری و مرکز اقامتی چشمان مه آلود شبنم به برگه ای که دست مامور نیروی انتظامی بود افتاد؛ گویی قرار است خوابی که شب گذشته دیده تعبیر شود و او را از مادرش جدا کنند. 17ساله بود که به اجبار به عقد پسرخالهاش در آمده بود.قسم خورده بود که اگر این ازدواج سر گیرد، مواد مصرف کند.شب سوم عروسی شان بود که همسرش را وادار به تهیه هروئین کرد.هنوز یک هفته از عروسیشان نگذشته بود که یک مصرفکنندهی تمام عیار شده بود.حمید از روی علاقه و ترس از دست دادنش هر موادی را که شاه بیبی میخواست تهیه می کرد تا این که شاه بیبی شبنم را باردار شد. مادر شدن اورا مصمم به ترک مواد کرد. به گفتهی شاه بیبی در طایفه آنها هرچقدر بیشتر فرزند داشته باشی سرمایه و آبروی بیشتری داری. ده سال گذشت و تامین هزینههای فرزندان برایشان سختتر شده بود. خیانت های پی در پی حمید او را مصمم به تهیه و فروش مواد کرد تا بتواند با پولش سرپناهی برای خود و فرزندانش تهیه کند و از او جدا شود.اما قانون نانوشته مصرف می گوید باید هم پیاله داشته باشی و جدایی عملا غیرممکن محسوب می شود. شاه بیبی دوبار مادر شد و فرصتی جدید برای عملی کردن نقشههایش بوجود آمد. شیدای چهل روزه قربانی موادی شده بود که مادرش در قنداق او جاسازی کرده بود. تولد یک سالگی او در زندان با حضور زنانی گرفته شد که هیچ شباهتی به مهمان نداشتند. شمعی فوت نشد و عکسی گرفته نشد اما در حافظه شاه بی بی تا ابد خاطرهاش ثبت شد. بعد از آزادی دوباره به جرم حمل یازده کیلو موادمخدر دستگیر شد اما با توجه به وخامت وضع معیشت و تعداد زیاد فرزندان، قاضی پرونده برایش حکم تعلیق صادر کرد.حالا پدر و مادر که هردو مصرف کننده موادمخدر شده بودند برای تامین هزینههای زندگی تصمیم گرفتند از زابل به ساری مهاجرت کنند.آنها قربانی بیکاری شده بودند که در دو دهه اخیر به علت خشکسالی و بیآبی، بسیاری از مردم زابل را وادار به مهاجرت کرد. پس از مهاجرت به ساری بچههای قد و نیم قد همراه با مادر ضایعات جمع می کردند در حالی که حتی توانایی خرید گاری را نداشتند.شاه بیبی حالا مادر ۷ فرزند بود.محمد نه ماهه بود که مادرش او را در فرغون کنار زبالهها میگذاشت و بقیه بچهها با گونی به دنبالش….
این داستان ادامه دارد….
پی نوشت: تمامی اسامی مستعار است. فاطمه شاکری-فعال اجتماعی
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0