عاقبت یک شوخی که ختم به بیهوشی فرمانده شد!
حرف آنلاین:شوخطبعیهای رزمندگان، بخشی از فرهنگ گسترده و غنی دوران دفاع مقدس را دربر میگیرد، زندگی در جبهه علاوه بر همراه بودن با جهاد و عبادات، با شوخیها و طنزپردازیهایی نیز آمیخته بود، بهطوری که به اظهار بیشتر رزمندگان، یک روی دوران جنگ که کمتر به آن پرداخته شده، همین شوخطبعیها است؛ در ادامه خاطرات […]
حرف آنلاین:شوخطبعیهای رزمندگان، بخشی از فرهنگ گسترده و غنی دوران دفاع مقدس را دربر میگیرد، زندگی در جبهه علاوه بر همراه بودن با جهاد و عبادات، با شوخیها و طنزپردازیهایی نیز آمیخته بود، بهطوری که به اظهار بیشتر رزمندگان، یک روی دوران جنگ که کمتر به آن پرداخته شده، همین شوخطبعیها است؛ در ادامه خاطرات زیبایی تقدیم به مخاطبان میشود.
* بازی جالب گودرز در هفتتپه
رحیم کابلی خاطرهای را چنین بیان میکند: گودرز از بر و بچههای شوشتر بود، وقتی عراق شهرش را موشکباران کرد، با خانوادهاش به قائمشهر کوچ کرد و در شهرک یثرب ـ نساجی ـ اسکان داده شد، بچه شوخ و شنگی بود، پای شوخی که به میان میآمد، بین بچههای گردان حمزه سیدالشهدا (ع) لشکر ویژه 25 کربلا، یک سر و گردن بالاتر بود، معرکهگیریهایش تماشایی بود، گل میگفت و گل میشنید، با بودن گودرز، بچههای گردان احساس غربت و دلتنگی نمیکردند، تا یکی را دمغ میدید، میرفت و سربهسرش میگذاشت.
توی هفتتپه ـ مقر رزمندگان لشکر ویژه 25 کربلا ـ بودیم، بعد از عملیات والفجر هشت و تثبیت آنجا، فرصت خوبی برای استراحت بچهها مهیا شده بود، یکی از همان روزها گودرز را دیدم، برق شیطنتی در جفت چشمهاش موج میزد، پیش خودم گفتم: «معلوم نیست ایندفعه برای کی نقشه کشیده؟»
چند دقیقه بعد گودرز خودش را به چادر ما رساند، بعد هم نقشهای را ـ که حدساش را میزدم ـ با ما در میان گذاشت، گودرز آن ساعت کلی از بچهها خواهش و التماس کرد که تا ته نقشه با او باشند و تنهایش نگذارند، ما هم که دنبال فرصتی میگشتیم تا با بچهها سربهسر بگذاریم و خوش باشیم، به گودرز اطمینان دادیم که نگران نباشد و با او هستیم.
گودرز چند دقیقه بعد با شکل و شمایل زن باردار به چادر برگشت، از دیدن قیافه گودرز همهمان زدیم زیرخنده، ولی بعد، یادمان آمد که اگر همینطوری بازار خنده را گرم نگه داشته باشیم، نقشه لو میرود، به هر زحمتی که بود، جلوی خندهمان را گرفتیم؛ گودرز از درد زایمان خودش را محکم به زمین میکوبید و هوار میکشید، داد و فریادش که با لطافت زنانه همراه بود، تا چند چادر آن طرفتر هم رسیده بود، بچهها از چادرهای کناری آمده بودند بیرون تا ببینند صاحب صدا چه کسی است و ماجرا از چه قرار است؟
با یکیدوتا از بچهها، دوان دوان رفتیم به طرف چادر فرماندهی، شهید یدالله کلانتری از بچههای بهنمیر و صادق رضایی از ساری آنجا بودند، ماجرا را که برایشان تعریف کردیم، بدون فوت وقت با تویوتا آمدند بالای سر گودرز که او را با خودشان به درمانگاه ببرند، وقتی رسیدند آنجا و صحنه را دیدند، خیال کردند، او از زنهای عرب روستاهای اطراف هفتتپه است که خودش را با سختی رسانده آنجا و حالا کمک میخواهد که بچهاش را بهدنیا بیاورد.
بچههای گردان، دور تا دور زن عرب را گرفته بودند تا ببینند آخر قصه چه میشود؟ صادق رضایی از زن خواست، هرطور شده بلند شود و خودش را به تویوتا برساند و با آنها به درمانگاه بیاید، اما زن زائو، گوشش بدهکار التماسهای صادق نبود که نبود، او فقط داد میکشید و به خاک چنگ میزد، زن با زبان عربی چیزهایی میگفت که نه من، نه بچهها متوجه منظورش نمیشدیم، صادق رضایی وقتی دید اصرارهایش فایده ای ندارد و هر لحظه ممکن است زن از درد شدید پس بیفتد، از او خواست که آستین دستش را بگیرد و بلند شود، زن از این کار امتناع میکرد، صادق که دید دارد دیر میشود، با احتیاط، گوشه لباس بلند زن را گرفت و محکم او را از جایش بلند کرد، زن از زور زیاد صادق، توی هوا معلق شده بود، وقتی دید دارد بین زمین و آسمان تلوتلو میخورد، محکم خودش را ولو کرد توی آغوش صادق، افتادن زن زائو تو آغوش صادق همانا و غش کردن صادق همان، ما هم که دیدیم گودرز افتاده توی بغل صادق کلی خندیدیم، اما خندهمان زیاد طول نکشید، بنده خدا صادق رضایی که اصلاً انتظار نداشت، زن عرب که تا چند دقیقه پیش از درد مثل مار به خودش میپیچید و حاضر نبود حتی برای بلند شدن به آستینش دست بزند، حالا خودش را محکم به او چسبانده است.
گودرز که دید اوضاع بدجوری بههم خورده و شوخیاش، کار دست رضایی داده، هی میزد بهصورت صادق و میگفت: «بابا! منم گودرز، خواستم باهات شوخی کنم، پاشو! بیدار شو!»
صادق رضایی راستیراستی غش کرده بود، با کمک گودرز و بچهها، زیر بغلش را گرفتیم و با همان تویوتایی که قرار بود گودرز را با آن ببریم، او را بردیم به طرف درمانگاه، پرستارها سریع بالای سرش حاضر شدند و به او سرم وصل کردند، خدا را شکر صادق بعد از سرم و کمی استراحت، حالش جا آمد، تا چشمش به گودرز افتاد، گفت: «گودرز! یک صفر به نفع تو.»
* صابون با سین کف نمیدهد؟
عباس خمیری نیز خاطرهای را چنین نقل میکند: توی هورالعظیم مستقر بودیم، بچههای روستای مهدیرجه گلوگاه، بیشترشان در گردان مسلم (ع) لشکر ویژه 25 کربلا بودند، یکی از همان روزها، من به همراه حسین طاطیان رفته بودیم دیدهبانی از عراقیها، بنا بود بعد از دیدهبانی برویم توی چادر بچههای مهدیرجه و شب پیششان بمانیم، بچههای باصفایی بودند، آنها هم که میدانستند، شب نشده، من و حسین آنجا آفتابی میشویم، چای درست کرده بودند و منتظرمان ماندند، به چادرشان رسیدیم، با دیدن چایی تازهدم، خستگی آن روز از تنمان بیرون رفت، چایی را که خوردیم، حسین دم گوشی به من گفت: «عباس! میخواهم امروز سربهسر بچههای مهدیرجه بگذارم، هوایم را داشته باش!»
بچههای مهدیرجه تا فهمیدند حسین قرار است باز هم با جُک گفتنهایش، سربهسرشان بگذارد، شروع کردند مخالفت کردن، یک عده هم گفتند: «اشکالی ندارد، ببینیم حسین قرار است چی از مهدیرجهایها بگوید، وای به حالت حسین، اگر بخواهی حرف بدی به ما بچسبانی.»
حسین گفت: «این چه حرفی است، حرف بد چیه؟ حالا گوش کنید ببینید چی میخواهم برایتان بگویم، میخواهم یک جوکی تعریف کنم.»
مدیر مدرسه تو روستای مهدیرجه، رو میکند به دانشآموز و از او میخواهد فردا با پدرش به مدرسه بیاید و تهدید میکند اگر با پدرش نیاید، پایش را به مدرسه نگذارد، دانشآموز بیچاره مجبور شد، حرف مدیر را به پدرش بگوید، فردا صبح، بابای دانشآموز پا میشود و میآید مدرسه، زنگ تفریح بود، وارد دفتر میشود، با همان لهجه مهدیرجهایاش رو به مدیر میگوید: «آقای مدیر! با من کاری داشتید؟» مدیر گفت: «جنابعالی» پدر میگوید: «من پدر حسین عموزادم.» مدیر با احترام از بابای دانشآموز میخواهد، نزدیکتر بیاید؛ گفت: «آقای مدیر! فرمایشی بود؟» مدیر گفت: «حاج آقا! معلم بچهتان میگوید، دیکتهاش ضعیف است.»
پدر گفت: «آقای مدیر! خدا پدرت را بیامرزد، این همه راه کشاندی مرا اینجا که فقط همین را بگویی؟ درست است که دیکته بچهام ضعیف هست، در عوض نماز که میخواند.» مدیر گفت: «پدر جان! نماز را که همه میخوانند، میگویم دیکته بچهتان ضعیف است، مثلاً بهجای این که صابون را با «صاد» بنویسد با «سین» مینویسد.» پدر دانشآموز تا این حرف را شنید، گفت: «پدر بیامرز! صابون باید کف بدهد، حالا چه با سین باشد چه با صاد، چه فرقی میکند؟»
حسین سرآخر گفت: «این هم از مهدیرجهایها.» بعد از این که حسین جوک را تعریف کرد و کلی از بچههای مهدیرجه توی چادر زدند زیرخنده، شروع کردند دنبال کردن حسین، حسین هم که دید کلاهش پس معرکه است، پا به فرار گذاشت و با لباس، خودش را انداخت توی آب هورالعظیم، آنها هم پی حسین.
* شوخی بچههای ادوات
جواد صحرایی فرزند سردار رمضانعلی صحرایی، رزمنده 9 ساله دفاع مقدس خاطرهای از دوران کودکیاش را در جبهه چنین بیان میکند: وقتی وارد پایگاه شهید بهشتی ـ محل ستاد لشکر ویژه 25 کربلا ـ میشدم، دو تا چشم دیگر قرض میکردم آدمهای پدرم را بشناسم، یکی از آنها آقای مهرزادی بود ـ مسئول ستاد لشکر ـ او هم همیشه آمار مرا داشت، میدانست بابا که منطقه است، سروکله من هم پیدا میشود.
حاج حسین مهرزادی معلم بود و مثل مدیر و ناظمها با سیاست، کم پیش میآمد بخندد، آدم مدیری که وقتی او را میدیدی، دست و پایت را گم میکردی، بابا به من قول داده بود اینبار اگر معدلم 20 بشود، مرا ببرد خط، قبل از این هم رفته بودم، ولی پیش نیامده بود تفنگ دستم بگیرم، حالا چه کسی میخواست به من تفنگ بدهد؟ اصلاً چه کسی جرأت چنین کاری را داشت؛ تازه تفنگی که قدش از قد من بلندتر باشد، به درد من نمیخورد، همیشه عشق قطبنما و دوربین بودم، دلیلش هم این بود که بابا وقتی از منطقه میآمد، یک قطبنمای جنگی سبزرنگ با کاور خاکی، دور فانسقهاش میبست و یک دوربین جنگی هم همراهش بود، مدیر داخلی پایگاه، شهید شکی بود، علت اینکه عنوان ـ مدیر داخلی ـ یادم مانده، برای این است که اولاً اتیکتی سر در اتاق بود که رویش نوشته بود: مدیریت داخلی، دوماً بیشتر سر و کله زدن خانوادههای شهرک در نبود بزرگترهایشان همین مدیریت داخلی بود؛ تأسیسات خراب میشد، سرویس بچهها نمیآمد یا دیر میآمد و … همه و همه با مدیریت داخلی در ارتباط بود، اتاق مدیریت، توی راهرویی بود، بچههای ادوات هم جایشان داخل همان راهرو بود.
بیشتر بچههای ادوات بهشهری بودند، تصورم این بود قطبنما و تفنگ و اینها به واحد ادوات مربوط است، بکوب خودم را رساندم به ادوات و رفتم تو، سلام کردم؛ ادواتیها تا چشمشان به من افتاد، سریع خودشان را برای دست انداختن من آماده کردند، یکی از آنها گفت: «بفرما آقا جواد! دم در بد است.» بیشتر بچهها مرا به اسم کوچکم صدا میزدند، گفتم: «نه، عجله دارم.» گفتند: «امرتان؟» گفتم: «یک اسلحه، قطبنما و دوربین میخواهم.»
نگاهی به هم انداختند و طرح تازهای را ریختند، یکی از بچهها کاغذی از کشو درآورد و شروع به نوشتن کرد، خیلی جدی، از خوشحالی در پوستم نمیگنجیدم، پیش خودم گفتم: «بابا که بیاید، حتماً از این عُرضه و نفوذم تعجب میکند.» یکی پاکت نامه را به آب دهانش مالید، بعد داد دستم و گفت: «این را ببر دفتر ستاد، کارهای اداریاش که تمام شد، زود برگرد همینجا.»
پاکت را گرفتم، دویدم، ذوقزده بودم، فکرش را نمیکردم حاج حسین آن روز در پایگاه باشد، در را باز کردم، ناگهان دیدم حاج حسین با آن قد بلند و اندام لاغرش ایستاده، تا چشمم به او خورد، تمام دنیا روی سرم آوار شد، حاج حسین مرا که دید، اخم کرد، با لحن تندی گفت: «جواد! اینجا چهکار میکنی؟»
از ترس زبانم حرکت نمیکرد، ماتم برده بود، در حالت عادی، بیرون از فضای پایگاه هم که حاج حسین را میدیدم، ترس برم میداشت، چه برسد اینجا؛ داخل پایگاه، آن هم دفتر حاج حسین، چه جوابی باید میدادم؟ هرچه به مغزم فشار آوردم، نتوانستم توجیه قانعکنندهای پیدا کنم، با لکنت و منّ و مِن گفتم: «هیچی، اینجا کار داشتم.» گفت: «کار؟ چه کاری؟ تو جز درس خواندن چه کاری داری؟ مگر بابات نگفته بود نیایی اینجا؟ مگر قول نداده بودی، اینجا پیدات نشود؟»
در حالی که ژستی از غم و استیصال به خودم گرفته بودم، گفتم: «آقای مهرزادی! تو را خدا، به بابا نگو! این آخرین بار است، قول میدهم.» تازه چشمش افتاد به پاکت توی دستم، خواستم قایمش کنم که دیگر دیر شده بود، گفت: «چی هست تو دستت؟» کاغذ را از دستم گرفت، باز کرد، بعد از چند لحظه حاج حسین که تمام انرژیاش را جمع کرده بود که نخندد، یکهو خندهاش گرفت، تازه متوجه داستان شده بودم، توی کاغذ نوشته بود: «دفتر ستاد! برادر رزمنده جواد صحرایی فرزند رمضانعلی، خدمت میرسند، لطف کنید اقلام زیر را در اختیارشان قرار دهید: «1. قطبنمای پلاستیکی 1 عدد؛ 2. کلاشینکف چوبی 1 عدد؛ 3. کلاهآهنی لاستیکی 1 عدد؛ 4. دوربین و …»/فارس
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0