دریغ از ابوالحسن خوشرو

آذر ماه سال ۱۳۵۶ است، شبی را  در کوی دانشگاه تهران مهمان دوستان دانشجویت می شوی. نسیم انقلاب وزیدن گرفته بود، ‏در تبریز،  تهران مشهد و اینجا و آنجا صدای اعتراضات داشت اندک اندک رساتر می شد. دانشگاه نیز به منزله ی دماغه ی این ‏آتش فشان اگرچه فوران را هنوز نیاغازیده بود اما گاهی […]

آذر ماه سال ۱۳۵۶ است، شبی را  در کوی دانشگاه تهران مهمان دوستان دانشجویت می شوی. نسیم انقلاب وزیدن گرفته بود، ‏در تبریز،  تهران مشهد و اینجا و آنجا صدای اعتراضات داشت اندک اندک رساتر می شد. دانشگاه نیز به منزله ی دماغه ی این ‏آتش فشان اگرچه فوران را هنوز نیاغازیده بود اما گاهی دود و دم آتش درون آن خودی نشان می داد. توی خوابگاه سخن از امید ‏بود و آینده و اینکه شبگیراست ودیری نخواهد پایید که شفق خواهد دمید.

این یک آرزوی خام نبود بلکه در دور دستهای افق ‏روشنایی نمودار شده و می رفت که صبح صادق بدمد. این خاطره را گفتم تا بگویم: برای اولین بار آنجا با صدای گرم استاد ‏ابوالحسن خوشرو حس شنوایی ام را صفا دادم. آوخ که صدای رسای او که گویی روی قله ی دماوند نشسته و حنجره ی نازنینش ‏گلو گاه این سینه ی دم کرده ی  ایران و مازندران است که رسا و دلنشین می خواند؛ و چنین میخواند:‏

‏《گرمرد رهی میان خون باید رفت ‏

‏ در پای فتاده سر، نگون باید رفت

‏  تو پای به ره نه و هیچ مپرس ‏

خود ره بگویدت که چون باید رفت 》‏

دارم از محتوای نوار کاست “کوچ “می گویم ، یادتان هست چقدر جذاب و دلنشین بود. مختاباد کاروان را رهبری می کرد و ‏صدای آسمانی ابوالحسن خوشرو بود که با وقار و سنگین و پر صلابت،  دنباله ی جمله ی 《باید رفت 》را بلند و پرطنین می ‏کشید و می گفت: بای ی ی ید رفت…. لطفا خسته نشید چون قصه ی ما هنوز بسر نرسید. ماجرای من و خوشرو از همانجا آغاز ‏شد.‏

‏    و تو دیگر هرگز نتوانسته بودی نام خوشرو و صدای نازنینش را از صحیفه ی دلت پاک کنی. طنین  صدایش همواره در ‏گوشت زنگ می زد و پژواک هزار باره اش آویزه ی گوشت بود. اورا هرگز ندیده بودی اما کلامش چنان دلنشین بود که گویی ‏هزاران سال است این صدارا می شنیدی . این نوا را گویی پیش از آنکه از بهشت رانده شوی آنجا شنیده بودی و از انجا به یاد ‏داری. بار دوم وقتی دوباره در کوی دانشگاه مهمان دوستانت شدی بهار ۱۳۵۸ بود و بهار انقلاب در دانشگاه غوغایی بر پا ‏بود.دوستان گفتند امشب عاشیق های آذربایجان، ترکمانان و مازندرانی ها توی تالار یکی از دانشکده های دانشگاه تهران کنسرت ‏دارند.‏

‏ ( به گمانم دانشکده ی حقوق بود) با شور و اشتیاق در تالار حضور پیدا کردیم جای سوزن انداختن نبود. و گروه موسیقایی  ‏مازندران مرکزی روی صحنه آمد و از همان ابتدای کار نوای امیری فضای سالن را در نوردید ودر کنار آن روح و جان ‏عاشقان را. ‏

‏   کتولی ، نجما و… یکی پس از دیگری خوانده می شد ودر حد فاصل هر بند کسی هم بر گردان فارسی آن را دکلمه می نمود ‏‏.القصه از آن پس هرگز خوشرو را نتوانستی فراموش کنی هرچند خوشروهای  فراوانی را شناختی که به زیبایی آثاری خلق می ‏کردند. شنیده بودی که استاد خوشرو در دام مریضی جانکاهی گرفتار است اما هرگز گمان نمی بردی که مرگ دامن گیر او شود. ‏مرگ؟!؟ چه می گویم!؟  این ستاره فقط از زمین به آسمان مهاجرت کرد ، همین ، سرت را که بالا بگیری آسمان پر ستاره را می ‏بینی ستارگانی چون: احمد محسنپور، استاد طیبی و…. او هم اکنون در کنار آنان درخشیده است با این همه دریغ از استاد ابو ‏الحسن خوشرو  ، دریغ …دریغ… دریغ صبربسیار بباید پدر پیر فلک را تا دگر مادر گیتی چوتو فرزند بزاید.‏

مومن توپا ابراهیمی