گرای چشمان بی فروغش

حرف آنلاين /سارا ربیعی : پشت این زمانه ماشینی،پشت این هجمه های سیاه بی اعتنایی ها ،پشت تراکم این روزهای خودبینی و خودخواهی و بی اعتنایی ،در ورای تزویرها و تظاهرهای این روزگار،روزها و خاطراتی گم شده است که تنها برگ های تقویم با فرو افتادنش آن روزها را به یاد ذهن ها می آورد. […]

حرف آنلاين /سارا ربیعی : پشت این زمانه ماشینی،پشت این هجمه های سیاه بی اعتنایی ها ،پشت تراکم این روزهای خودبینی و خودخواهی و بی اعتنایی ،در ورای تزویرها و تظاهرهای این روزگار،روزها و خاطراتی گم شده است که تنها برگ های تقویم با فرو افتادنش آن روزها را به یاد ذهن ها می آورد. روزگاری که سنگرهایی داشت پر از سجاده های سبز، هوایی آکنده از اخلاق و صمیمت ، خلوت هایی که پر بود از نور …سرشار ازخدا،عشق،مردمانی شیردل که زانو به زانوی خطر،زیر رگبار گلوله و خمپاره تنها معشوق را طلب می کردند و با خدایشان صمیمانه به صحبت می نشستند.

زمانه 8سال جنگ ناعادلانه،8سال ایستادگی تا پای جان…روزهای به یادماندنی که دور از خود می توانستی با سرانگشتان دعا حیات واقعی را لمس کنی،سالیانی که تمام دنیا خواستند ایران نباشد و برای نابودیش به آب و اتش و گلوله و خمپاره متوسل شدند اما غیرت شیرمردان و زنان ایرانی که جان بر کف ایستادند و جانانه از مرز و بومشان حراست کردند و اجازه ندادند ذره ای از این خاک به یغما برود، و من ،تو ،ما و همه کسانی که امروز در هر کجای این زمین قدم برمیداریم مدیون خون و جان ،سلامتی از دست رفته آنهاییم.

امروز به پاس روزهای از یاد رفته، پای خاطرات مردی از آن زمانها می نشینیم،یادگاری از روزهای جهاد و ایثار که در روستای نفت چال لفور واقع در شهرستان سوادکوه در خانواده ای روستائی به دنیا آمد، پدرش دامدار بود و مادرش وظیفه نگهداری از 10 فرزند خانواده را داشت. به گفته خودش اولین بار در سن 16 سالگی در کسوت یک بسیجی به جبهه اعزام می شود و در همان اولین حضورش در عملیات والفجر 6 در منطقه دهلران حضور می یابد. دو سال  بعد در عملیات والفجر 8 در منطقه فاو بعد از چندین روز پایداری در مقابل پاتک های سنگین دشمن، در محاصره نیروهای عراقی گرفتار و توسط آنان به اسارت گرفته می شود و این تازه شروع 1630 روز زندگی سخت و طاقت فرسا در اسارت بود. دیده بانی که روزهایی نه چندان دور چشمهای عقاب گونه اش گرای دشمن را می داد و شبها  گرای خودش را به خدا…

*والفجر6اولین حضور درخاکریزهای عشق

49سال بیشترندارد اما درد روزهای گذشته و زخم این روزهای زندگی،چهره اش را شکسته تر کرده است. مهدی مهدوی ،یادگارروزهای جهاد و مردانگی و استقامت ازاولین حضورش در سالهای جنگ تحمیلی اینچنین برایمان می گوید: جنگ که آغاز شد،16ساله بودم و شور انقلابی سرتاپای وجودم را گرفته بود، عضو فعال بسیج محله مان بودم. با اینکه سن و سالی نداشتم با اصرار به عنوان بسیجی به جبهه اعزام شدم و در همان اولین حضورم در میدان جنگ به عملیات والفجر6منطقه دهلران اعزام شدم. بعد از بازگشت از عملیات  نیز وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شدم و پس از گذراندن دوره آموزشی لازم  دوباره پا در میدان عشق و جهاد گذاشتم. باید این را بگویم جبهه تنها محل رزم نبود،مدرسه انسان سازی بود و سالها تنها افتخارم حضور در کنار شیرمردانی بود که دنیا دیگر برایشان کوچک مینمود و شوق پرواز و رهایی از زندان دنیا را داشتند و هیچ کدام  به مقام ها و منصب ها دل نبستند.

* دیده بان گردان عدوات لشکر 25 کربلا

مهدوی از روزهای دیده بانی و خاطراتش یاد می کند: سال 1364 بود که به عنوان دیده بان گردان عدوات لشکر 25 کربلا به منطقه فاو اعزام شدم، 18 سالم بود و 14 ماه از خدمت سربازی ام سپری شده بود،دقیقا همزمان با عملیات والفجر 8 بود، من دیده بان بودم و می خواستم به همراه بیسیم چی ام به محل خدمتم بروم که در پشت خط اول روی جاده پر بود از اجساد شهداء ،دیدم مردی سالخورده به تنهائی مشغول جابه جا کردن اجساد شهداء و از روی جاده مواصلاتی است نزدیک تر که رفتم او را شناختم، حاج حسین بصیر جانشین لشکر 25 کربلا بود، بعد از سلام و احوال پرسی با تعجب به او گفتم حاجی شما اینجا چه کار می کنید؟ حاج حسین با گریه گفت:« ما مسئول خون این جوانان پاک هستیم، ماشین هایی که از اینجا عبور می کنند وقت توقف ندارند و مجبورند با سرعت از روی این اجساد بگذرند، شاید بعضی از این افراد هنوز زنده باشند و فقط بیهوش افتاده باشند نمی خواهم بیخودی این جوانان شهید شوند، خانواده این شهداء با از دست دادن عزیزشان به حد کافی داغدارند درست نیست با متلاشی شدن جنازه جوانشان داغشان دو چندان شود.»

بعد از آن حاج حسین از مقصد ما پرسید و ما گفتیم به سمت کارخانه نمک می رویم، حاجی نیز یک باتری بیسیم به ما داد و گفت «اگر نیرو های ما رو دیدید این باتری را به آنها بدهید وگرنه تکلیفی گردن شما نیست»، بعد از خداحافظی از حاج حسین به سمت کارخانه نمک راه افتادیم.

harf.razmande.mahdavi

*پاتک عراقی ها در کارخانه نمک

کربلایی مهدی ادامه داد: در منطقه ای روبه روی کارخانه نمک مستقر شدم، چند روزی از عملیات در این منطقه می گذشت و عراقیها بارها پاتک کردند و بچه ها با چنگ و دندان از منطقه دفاع می کردند. فکر کنم در سه یا چهارمین پاتک بود که من و بیسیم چی ام به همراه چهل و چند نفر از بچه ها در منطقه ای جزیره مانند با شعاع حدودا 500 متر توسط سه تیپ عراقی محاصره شدیم، بعد از کلی مقاومت و تمام شدن مهمات دیدیم چاره ای جز تسلیم شدن نداریم، عراقی ها پیشروی می کردند و حلقه محاصره را تنگ تر می نمودند.هنگام ورود عراقی ها به خاکریز ما من با بیسیم در حال مکالمه با مرتضی قربانی فرمانده لشکر 25 کربلا بودم. دیدم عراقی ها به طور تفریحی شروع کردند به زدن تیر خلاصی به بچه ها، و تا به انتهای خاکریز برسند چند تن از بچه ها را بدون دلیل به شهادت رساندند. من نیز وقتی دیدم عراقی ها با زدن تیر خلاص دارند پیش می آیند به مرتضی قربانی گفتم:«کار ما دیگه تمومه، تا می تونید رو سر ما خمپاره و توب بریزید.» بعد ها از دوستان شنیدم پس از این که ما را از آن منطقه جابه جا کردند توپ خانه ما انجا را با خاک یکسان کرده بود.

*1630 روز در اسارت

بعد از اسارت چشم ها و دست همه را بستند. ما را با یک کامیون به خط دوم خودشان بردند و از آنجا دوباره ما را به یک پادگان در بیابان منتقل نمودند و پس از اینکه 24 ساعت را در آنجا گذراندیم به مدرسه ای در بصره منتقل شدیم . بعد از گذراندن یک هفته ما را به مرکز دژبانی بردند و یک شب نگهمان داشتند. صبح روز بعد ما را به سازمان امنیت عراق یا همان استخبارات انتقال دادند. در استخبارات باران شکنجه بود که برسرمان می بارید ،از همه بازجوئی کردند. بعد از یک هفته مهمانی در استخبارات با آن پذیرائی بی نظیرشان، آماده رفتن به آخرین مقصد این سفر شدیم، مکانی که 53 ماه پر تألم آینده را باید در آنجا می گذراندیم، اردوگاه الرمادیه 10 .

البته نیاز به گفتن ندارد که در طول مسیر همیشه با ضرب و شتم و توهین از ما پذیرائی می کردند.

*اردوگاه رمادیه 10

از آخرین مقصد اسارتش سخن می گوید: اردوگاه رمادیه 10 چهار قسمت بود که به هر قسمت قطعه می گفتند. بعد از ورود به اردوگاه ما را تقسیم کردند و هر کدام را به یک قطعه فرستادند. عراقی ها همیشه افراد را در قطعه ها جا به جا می کردند و نمی گذاشتند یک نفر مدت طولانی ای را در یک قطعه بگذراند. آنها می خواستند با این کار جلوی انس و الفت بچه ها را بگیرند و از شورش احتمالی ما جلوگیری کنند. عراقی ها کلا دوست نداشتند ما راحت باشیم و علاوه بر این جابه جائی ها، هر چند وقت یکبار به دلایل واهی با کابل و باتوم به جان بچه ها می افتادند. مراسم عزا داری و برپائی نماز جماعت ممنوع بود و نمی شد آشکا را نماز خواند. اگر می خواستی نماز بخوانی باید تکی تکی آنهم هم خیلی سریع می خواندی. اگر نماز کسی طولانی می شد می آمدند و جلویش را می گرفتند.

جالب تر از این ها سیستم تغذیه ما بود. غذا همیشه ناکافی بود و بعضی وقت ها در غذا و آب آشامیدنی ما مواد شوینده می ریختند. البته سرویس بهداشتی ما واقعا تعریفی بود. هنگام بستن درها یک جعبه حلبی روغن 17 کیلوئی پر از آب به اصطلاح آشامیدنی به ما می دادند و می گفتند این جیره آب شما تا صبح است، ما این حلب را غروب پر از آب تحویل می گرفتیم ولی تا صبح این حلب پر از ادرار و مدفوع می شد چرا که تنها سرویس بهداشتی در دسترس بچه ها هنگام شب همین یک حلب بود. صبح زود نیز یک نفر حلب را تمیز می کرد و تحویل عراقی ها می داد تا دوباره شب بعد با همین ظرف برایمان آب بیاورند.

*اسارت در بصره بدترین خاطره آن روزها…

از بدترین خاطراتش می پرسم ولی در پاسخ سوالم چشمانش خیس از اشک می شود.  گویی دلش برای آن حال و هوا تنگ شده است…می گوید:تلخ و شیرین آن روزها درهم تنیده بود،انگار آن ساعت ها خدا نزدیک تر بود،روزهایی که صدای توپ و تفنگ درهم پیچیده و نوای یا زهرا و یا حسین، کربلای واقعی را پیش چشمانمان مجسم می کرد.اسارت در بصره در تمام آن روزهای به یادماندنی شاید بدترین دوران آن سالها بود. یک هفته ای که در بصره در یک مدرسه بازداشت بودیم، یک هفته کامل چشم و دست ما بسته بود و یک جا نشسته بودیم و چیزی هم برای خوردن به ما نمی دادند. دردناک ترین قسمتش این بود که بین ما چند نفر مجروح بودند که زخم شان سطحی بود اما عراقی ها حتی حاضر نشدند زخم آنها را پانسمان کنند، متاسفانه دو نفر از این عزیزان جلوی چشم ما ذره ذره جان دادند و بعد از سه چهار روز شهید شدند و ما نتوانستیم کوچک ترین کاری برای آنها بکنیم.

*قطع نامه 598

 نظرش را در مورد آتش بس ایران و عراق پرسیدم ، گفت:هیچ کس از خونریزی خوشش نمی آید، وقتی خبر صلح را شنیدیم همه خوشحال شدیم که بالاخره جلوی این همه خونریزی گرفته شد ولی وقتی از نامه معروف جام زهر امام (ره) خبردار شدیم دیگر در چهره کسی شادی دیده نمی شد، شیرینی احساس بازگشت به وطن در کاممان تلخ شد، همه ناراحت بودیم حاضر بودیم تا آخر عمر در اسارت بودیم ولی یک لحظه ناراحتی امام(ره) را نمی دیدیم.

*امام رفت

عراقی ها یک رادیو داشتند که همیشه روشن بود، بیشتر اوقات آهنگ پخش می کرد و یا بعضی وقت ها خبرهای خودشان را می گفت. یک روز ناگهان آهنگ رادیو قطع شد و رادیو شروع کرد به خواندن خبر، این بار خبر از ایران بود، در میان بهت همگان خبر این بود:« امام رفت» سنگینی عجیبی بر اردوگاه حکم فرما شد، احساس می کردیم دنیا به آخر رسیده، کل اردوگاه یکپارچه عزادار شد، در اردوگاهی که حتی نمی شد یک رکعت نماز با حال و بدون استرس خواند حالا بچه ها یک روز تمام عزاداری کردند و به طور علنی برای امام مراسم گرفتند. عراقی ها هم جرأت نمی کردند به قطعه ها نزدیک شوند، تا چهلم امام هر روز مراسم داشتیم، تنها چیزی که توانست از شدت این غم بکاهد انتخاب مقام معظم رهبری به عنوان ولی امرجدید مسلمین جهان بود. همه ما از این خوشحال بودیم که بعد امام جانشینی آن بزرگ به دست شاگرد و همراه همیشگی اش افتاد و همین قوت قلبی شد تا با امید به آینده در پیش رو بنگریم.

* طعم رهایی از اسارت

از نحوه آزادی می گوید: یکی از همین روزهای اسارت صلیب سرخ آمد و اسامی اسراء را نوشت، چند روز بعد آمدند و لیست کسانی که قرار بود آزاد شوند را قرائت کردند،نام من نیز در میان آن اسامی بود.حس عجیبی بود. آن شب را در محوطه گذراندیم و صبح زود با آمدن اتوبوس ها راهی مرز شدیم، بعد از 8 ساعت عبور از شهرهای مختلف عراق بالاخره ساعت 2 بعداز ظهر به مرز قصر شیرین رسیدیم. بعد از بدرقه عراقی ها این قطار اسرای ایرانی بود که با پای پیاده به سمت وطن سرازیر می شدند. هنگامی که روز 22/12/1364 در فاو مرا به اسارت می بردند 18 ساله بودم و اکنون که بعد از گذشت 53 ماه و 20 روز در تاریخ 2/6/69 قدم به میهن عزیز می گذاشتم یک جوان 25 ساله بودم و در تمام این 1630 روز لحظه ای نبود که به فکر این روز نباشم . شاید تا وقتی که سر به خاک وطن نگذاشتم باورم نمی شد که آن سختی و مهنت تمام شده، وقتی سر از سجده برداشتم ناگهان خود را در آغوش گرم چند برادر پاسدار دیدم و لحظه ای نبود که اشک شوق از چشمانم قطع شود. گرمی آغوش این برادران در روز استقبال باعث شد تا بسیاری از خاطرات تلخ دوران اسارت را فراموش کنم.

بعد از قصر شیرین جمیع اسراء را به یک پادگان در اسلام آباد منتقل کردند و بعد از سه روز ماندن در قرنطینه، اسرا را به تفکیک استان ها تقسیم نمودند. بچه های مازندران را آوردند فرودگاه و سوار هواپیما کردند، مستقیم با هواپیما آمدیم به فرودگاه دشت ناز ساری و از آنجا به وسیله اتومبیل ما را به محله مان در سوادکوه آوردند. آن روز از همه محلات اطراف برای استقبال آمده بودند و بعد از استقبال گرم مردم و ایراد یک سخنرانی تقریبا بلند راهی منزل شدم، خانه ای که نزدیک 5 سال از آن دور بودم و حالا آرامش خود را در آن می جستم. با ورودم به جمع خانواده سفری پر مهنت و رنج را به پایان رساندم

*  حال و هوای این روزها…

این روزها برایش سخت میگذرد و درباره اش می گوید: دلم برای جبهه تنگ شده؛ . دلم برای غروب‏های شلمچه، موج‏های خروشان اروند، دوکوهه و حسینیه حاج همت تنگ شده. دلم هوای نماز مسجد جامع خرمشهر کرده. کاش دوباره در زمین صبحگاهی می‏نشستیم پای دعای «عهد» بچه‏ها. دلم هوای ایستگاه صلواتی با آن چای همیشه جوش خورده‏اش کرده. دلم برای همه چیز جبهه و جنگ تنگ شده. از شهر و حصارهای بلندش خسته‏ام.از آدمهایی که یادشان رفته روزگاری چه انسانهایی جان و سلامتی و همه هستی خود را فدا کردند که امروز ایران سربلند باشد و زیر سلطه ابرقدرتها نرود خسته ام …یک هفته برای بزرگداشت این همه ایثار و مقاومت و ازخودگذشتی بسیار کم است.نگاه جامعه به جانباز و ایثار گر و آزاده وشهید باید تغییرکند باید به جوانان این دوره  که میراث دار خون شهیدانند درس 8سال ایستادگی را آموخت،اما متاسفانه این روزها چیزهایی را در جامعه می بینیم که درد هایمان چندبرابر می شود،نباید گذاشت خون شهدا،دردهای یک جانباز،زخم های یک اسیرپایمال شود. این روزها زندگی برایم مانند قفسی آهنین شده است،کاش می شد به آن روزهای خدایی بازگشت.

*سخن آخر…یک گلایه     

وقتی از کربلائی مهدی در مورد دیدار مسئولین پرسیدیم گفت: تا  به حالا که هیچ مسئولی به مناسبت سالروز آزادی اسراء یاهفته دفاع مقدس به ما سر نزده، اصلا کسی تاکنون نیامده تحقیق کند و ببیند که ما اصلا در اسارت بودیم یا نه! یادش به خیر وقتی می خواستیم به جبهه برویم بعضی از این آقایان در بعضی از نهادها مسئول بودند و بعد از برگشت از اسارت هم دیدیم دوستان همچنان مشغولند و خدا را شکر کاری به کار ما هم ندارند.

اگر از این آزاده سرافراز بپرسی که از آن سالها چه یادگاری داری با خشوع تمام به نشان دادن چند قطعه عکس و یک پلاک و مقداری لباس از دوران جنگ و اسارت بسنده می کند ولی  باید گفت که یادگاری اصلی آن دوران زخم هائی است که در روح و بدن این عزیز و کسانی مانند کربلائئ مهدی قرار دارد. زخم هائی که سبب شده به او بگویند جانباز اعصاب و روان ، و این 30درصد زمانی خود را نشان می دهد که همه خوابند، درد او را تنها خانواده ای می فهمند که اکثر شب ها با صدای ناله های او از خواب بیدار می شوند و حالا بعد از گذشت بیش از 20 سال حرفه ای شده اند و با تزریق چند آمپول درد هایش را التیام می بخشند. آدم یاد سخن آن افسر عراقی می افتد که هنگام شکنجه اسراء به آنها می گفت:” 20 سال بعد تازه می فهمید که ما چه بلائی سرتان آوردیم”، واقعا یادگاری او زخم هایی است که افسران عراقی نه تنها به آنها بلکه به همه اعضاء خانواده اسراء و جانبازان هدیه کرده اند.