خار و میخک(19)
پاورقی که می خوانید، بخش هایی از رمان خار و میخک نوشته شهید یحیی سنوار است. کتاب خار و میخک در 30فصل رمانی جذاب است که در سال ۲۰۰۴ در یکی از زندانهای اسرائیل در «بعر شوا» نوشته شده است. یحیی سنوار متولد ۱۹۶۲، در اردوگاه خان یونس مجاهد، مبارز، نویسنده، رماننویس و مترجم فلسطینی طی ۲۲ سال اسارت در زندانهای رژیم صهیونیستی، چندین کتاب نوشته و ترجمه کرده و در اکتبر2024 به دست رژیم صهیونیستی به شهادت رسید. وی نماد مبارزه و مقاومت در غزه به شمار می رود و کتاب خار و میخک معروف ترین اثر وی در زمان انتشار به پرفروش ترین رمان آمازون تبدیل شد اما اسراییل از آمازون خواست فروش آن را متوقف کند. هر روز در همین لینک و صفحه دو روزنامه حرف مازندران بخش هایی از این رمان را می خوانید.
یحیی سنوار در مقدمه این کتاب نوشته است: این داستان شخصی من نیست و داستان شخص خاصی نیست، اگرچه همه رویدادها یا هر گروه از رویدادها مربوط به این یا آن فلسطینی است. تخیل در این اثر فقط در تبدیل آن به رمانی است که حول افراد خاصی می چرخد تا شکل و شرایط یک اثر رمانتیک را برآورده کند و بقیه چیزها واقعی باشد، من آن را زندگی کردم و بیشتر آن را از زبان مردم شنیدم. دهان کسانی که آن را زندگی کرده اند، آنها، خانوادههایشان و همسایگانشان در طول ده ها سال در سرزمین عزیز فلسطین.
آن را تقدیم می کنم به کسانی که دلشان به سرزمین سفر شبانه و معراج، از اقیانوسی به خلیج دیگر و حتی اقیانوسی به اقیانوسی دیگر دلبسته است.
فصل اول:
زمستان سال 1967 سنگین بود از رفتن امتناع می ورزید و با بهاری که با آفتاب گرم و درخشانش می خواست بدرخشد مخالفت میکرد .
زمستان با ابرهایی که آسمان را پوشانده بود آن را کنار زد و ناگهان باران از آسمان پایین شد. خانه های ساده در اردوگاه پناهندگان ساحل شهر غزه را سیلابها یکه از کوچه های کمپ میگذشتند به خانه ها هجوم می آوردند را غرق نمود .
ساکنان در اتاقهای کوچکشان جمع میشدند که دارای طبقات پائین تر و متوسط تر می بود.
بارها و بارها آب سیلابهای زمستانی به حیاط خانه کوچک ما سرازیر میشد و سپس به خانه ای سرازیر میشد که خانواده ما از زمانی که از فلوجه سال 1948 به آنجا مهاجرت کرده بودند در آن زندگی میکردند و هر بار که ترس بر من و سه برادرم و خواهرانم و پنج نفر از آنها که از من بزرگتر بودند می آمد.
پدر و مادرم ما را از زمین بلند میکردند و مادرم تخت را قبل از خیس شدن آن بلند میکرد چون کوچکتر بودم کنار خواهر کوچولو ام که معمولاً در چنین مواقعی در آغوش مادرم بود به گردن مادرم اویزان می شدم .
بارها شب از خواب بیدار میشدم که مادرم مرا به کناری روی تختش میکشید درست کنارم یک دیگ آلومینیومی یا یک ظرف سفالی بزرگ میگذاشت به طوری که قطرات آبی که از شکاف سقف اتاق کوچک که کاشی کاری شده بود میچکید در آنها بچک یک گلدان ،اینجا یک بشقاب سفالی آنجا و گلدان سوم جای دیگر هر بار که سعی می کردم بخوابم و گاهی هم موفق میشدم با صدای قطره های آب که مرتب به کاسه برخورد میکرد و آنجا جمع میشد از خواب بیدار میشدم .
وقتی کاسه پر میشد یا در شرف پر شدن میبود قطره آب روی اتاق پاشیده میشد پس مامانم میرفت کاسه ای که پر شده را بیرون میکرد یک کاسه جدید جای آن میگذاشت .
من پنج ساله بودم و در یک صبح زمستانی خورشید بهاری سعی میکرد جای طبیعی خود را اشغال کند تا آثار حمله شب تاریک زمستانی را بر اردوگاه از بین ببرد .
برادرم محمد که هفت ساله بود دستم را گرفت و از طریق جاده های اردوگاه به سمت حومه آن پیش رفتیم جایی که یک اردوگاه ارتش مصری آنجا مستقر بود. سربازان مصری در آن اردوگاه ما را بسیار دوست داشتند یکی از آنها ما را می شناخت و نام ما را می فهمید، ما را صدا کرد محمد احم… بیائید اینجا… پس پیش او رفتیم و کنارش ایستادیم مثل همیشه غر میزد و سر خود را خم کرد و منتظر بودیم که چیزی به ما میدهد و دستش را در جیب شلوار نظامی اش داخل کرد .
برای هر کدام یک مشت پسته ای بیرون آورد آن سرباز دستی به شانه هایمان زد سرمان را نوازش کرد و دستور داد که برگردیم به خانه شروع کردیم به عقب کشیدن در امتداد جاده های کمپ زمستان پس از یک دوره طولانی و شدید گذشت هوا شروع به گرم و شگفت انگیز شدن کرد و باران دیگر با بلاهای خود به ما حمله نمی کرد .
فکر میکردم مدت زیادی از انتظار زمستان گذشته است. به این زودی ها برنمی گردد .
اما یک حالت اضطراب و سردرگمی در اطرافم میبینم همه خانواده ام در شرایط بسیار بدتری نسبت به شرایط آن شب بارانی هستند من نمی توانستم متوجه شوم اطرافم چه می گذرد .اما طبیعی نبود حتی در شبهای زمستان مادرم تمام ظرفهایش را پر از آب میکرد و آن ظرف ها را در حیاط خانه میگذاشت.
پدرم کلنگی را از همسایه ها قرض گرفت و شروع به آماده کردن یک سوراخ بزرگ و طولانی در حیاط جلوی در خانه نمود و برادرم محمود کمی به او کمک میکرد چون در آن زمان 12 سال داشت .
بعد از اینکه سوراخ را آماده کردند پدرم تکه های چوب روی آن گذاشت، سپس شروع به پوشاندن آن با ورقه های فلزی کرد که قسمتی از حیاط خانه را مانند آلاچیق پوشانده بود متوجه شدم که پدرم دچار مشکل شده بود و شروع به چرخیدن کرد و نگاه کرد برای چیزی بعد دیدم که شروع به برداشتن در آشپزخانه نمود و آن را روی آن سوراخ گذاشت و بالایش خاک باشید .
اما مادرم و برادرم محمود را دیدم که از سوراخی که هنوز بسته نشده بود به داخل آن سوراخ فرود آمدن و بعد متوجه شدم که کار تمام شده بود
جرأت کردم به آن دهانه نزدیک شوم تا به آن سوراخ نگاه کنم و چیزی شبیه اتاق تاریکی در زیر زمین پیدا کردم، چیزی نفهمیدم، اما واضح بود که منتظر چیزی سخت و غیر عادی بودیم و به نظر میرسید که بسیار خشن تر از آن شب های بارانی و طوفانی باشد .
دیگر کسی دستم را نگرفت تا مرا به اردوگاه ارتش مصر در همان نزدیکی ببرد تا بتوانیم مقداری پسته تهیه کنیم، بلکه برادرم بارها از این کار امتناع کرد دیگر مرا آنجا نبرد که تغییر بزرگی برای من و محمد بود و من قادر به درک آن نبودم حسن نیز این راز کندن سوراخ ما را نمی دانست شاید می دانست اما با ما شریک نمیکرد و نمیدانستم که چرا؟ اما پسر عمویم ابراهیم که به سن من نزدیک بود و در خانه کنار ما زندگی می کرد، از آن آگاه بود.
2/
وقتی محمد از رفتن و بردن من به اردوگاه ارتش امتناع کرد من به خانه عمویم رفتم تا با ابراهیم باشم در را فشار دادم و وارد اتاق شدم عمویمکه هیچ وقت چهره اش را به خاطر نمی آورم نشسته بود اسلحه ای در دست داشت.
او در حال تعمیر آن بود و من با خودم فکر کردم که ممکن است یک کار مشابه با آن انجام دهم اسلحه توجه من را به خود جلب کرد بود زیرا نگاهم تمام مدت روی آن متمرکز بود.
عمویم مرا صدا زد و مجبورم کرد کنارش بنشینم و اسلحه را در دستم گرفت و طوری با من صحبت کرد که من متوجه نشدم و بعد سرم را نوازش کردو مرا بیرون از اتاق آورد.
ابراهیم هم همراه ما بود و از خانه خارج شدیم و به سمت حومه کمپ رفتیم تا به کمپ ارتش مصر برویم.
وقتی رسیدیم اوضاع کاملا عوض شده بود آن سرباز مثل همیشه منتظر ما نبود و از ما استقبال نکرد، اوضاع عادی نبود و سربازان مصری عادت داشتند با گرمی و استقبال از ما پذیرایی کنند و اما آن روز فریاد زدند که دور بمانیم و نزد مادرانمان برگردیم.
پس برگشتیم و دم ناامیدی را کشیدیم چون سهم خود را از پسته نگرفتیم توانستم تغییراتی که رخ داده بود را درک کنم .از خانه اتاقها حیاط و خیابانها یا کوچه های محله خارج شدیم و برخلاف میل خود با عجله به سمت دهانه (سوراخ) رقيم روز بعد، مادرم مقداری تکه از خانه برداشت و در آن سوراخ پهن کرد و دو سه کوزه آب و مقداری غذا و همه ما را به آن سوراخ برد و در آن نشست و سپس زن عمویم و پسرانش حسن و ابراهیم به ما ملحق شدند و من ناراحت شدم که چرا به آن مکان باریک و تنگ بی دلیل در آن انباشته شده بودیم نشان و هر از گاهی یک لقمه نان و چند عدد زیتون به من می داد.
خورشید شروع به غروب کرد روشنایی روز داشت محو میشد و تاریکی در سوراخی که در آن پناه گرفته بودیم بیشتر می شد و ترس در جان ما بچه ها رخنه کرد. بنابراین شروع کردیم به فریاد زدن و هجوم می آوردیم به بیرون رفتن مادرم و زن عمویم مانع ما میشدند و سپس فریاد زدند ای بچه ها در دنیا جنگ است آیا شما معنی جنگ را نمی دانید؟
در آن زمان من معنای جنگ را نمی دانستم اما این را میفهمیدم که جنگ چیزی به طور غیر عادی ترسناک تاریک و کلاستروفوبیک است.
چندین بار کوشش کردیم که از آنجا بیرون شویم اما مانع رفتن ما شدند به تدریج صدای گریه ما بلندتر شد و سعی کردند ما را آرام کنند فایده ای نداشت بعد محمود گفت مادر چه زمانی چراغ را بیاورم تا روشنش کنیم ؟
او پاسخ داد: بله محمود چراغ را می آوریم روشن اش میکنیم محمود با عجله از سوراخ بیرون رفت و مادرم به سمت او دوید تا او را بگیرد و مانع از خروجش شود. میگفت محمود بیرون نرو، محمود بیرون نرو. او با چراغ نفتی (الیکین) برگشت و آن را روشن کرد و آنجا را روشن نمود سپس آرامش و سکون حاکم شد و مرا نیز مانند برادران و مادر و پسرهای عمویم خواب برد و آن شب کدام چیز متفاوتی اتفاق نیافتاد و همان روز تقریبا در همانجا بودیم.
همسایه ما، معلم عایشه همیشه نزدیک دهانه سنگر میماند تا رادیو بتواند همچنان امواج پخش را دریافت کند تا بتواند به آخرین اخبار گوش دهد.
از یک بولتن به بولتن خبری دیگر می رفت و فضا افسرده تر و غمگین تر می شد و تاریکی حاکم میشد که خود به خود در آمادگی مادرم منعکس میشد و زن عمویم از ما خواستند سکوت کنیم. اظهارات آتشین احمد سعید، مفسر صدای عرب از قاهره درباره انداختن یهودیان به دریا و در مورد تهدیدها و وعده ها برای رژیم صهیونیستی که ضعیف شده قریب است ناپدید و محو گردد و در عوض این حرف ها رویاهای مردم ما برای بازگشت آغاز شد. در محله بازی میکردم امید نهایی ما این بود که به منطقه ای که از آن بودیم برگردیم .
عمویم که در ارتش اجباری شده بود، ارتش آزادیبخش فلسطین سالم به آغوش خانواده اش برگردد و پدرم که به عنوان بخشی از مقاومت مردمی رفته بود به سلامت به آغوش خانواده اش بازگردد. ما در امان هستیم و با هر بولتن خبری جدیدی که به آن گوش میدهد افسردگی و تنش خانم عایشه افزایش می یابد. توسل به تضرع و بالا بردن دست به سوی آسمان در جستجوی امنیت و بازگشت پدر و عمویم صدای انفجارها زیاد شد و شدیدتر شد مادرم هر از گاهی از سنگر بیرون می آمد و دقایقی داخل خانه ناپدید میشد سپس بر می گشت و برایمان چیزی می آورد که بخوریم یا خودمان را با آن بپوشانیم یا برمی گشت تا همسر عمویم را از سرنوشت پدر بزرگم مطمئن کند که اصرار داشت در اتاقش در خانه بماند و از رفتن با ما به آن سنگر امتناع می کرد.
در ابتدا امیدواری این بود که به زودی به خانه و مزارع ما در فلوجه بازگردیم و خطری پیش روی ما نباشد زیرا خطر برای یهودیانی است که توسط ارتش عرب پایمال میشوند اما پس از معادله نبرد جدید برای او روشن شد که به نفع ما عرب ها نیست او حاضر نشد به پایین برود زیرا دیگر هیچ ذائقه و ارزشی برای زندگی وجود نداشت.
در این فکر بود که تا کی به مخفی شدن و فرار از سرنوشت خود ادامه دهیم آیا ما از سرنوشت خود آواره هستیم که مرگ و زندگی یکی شده است؟
در همین زمان همه چیز دوباره در تاریکی فرو رفت و ما به خواب رفتیم که چندین بار با صدای انفجارهای شدیدتر قطع شد و صبح روز بعد صدای انفجارها شدیدتر شد و در این روز هیچ چیز خاصی جز یک حادثه وجود نداشت تعداد زیادی از مردم دور هم جمع شده بودند، فریاد جاسوس جاسوس را سر میدادند.
معلوم بود آن جاسوس را تعقیب میکردن یک چیزی مثل موتور چرخ دار یا چیزی شبیه آن داشت و مردم داشتند تعقیبش میکردن از صحبت مادرم زن عمویم و عایشه خانم فهمیدم. عایشه این جاسوس تا حدودی با یهودیان ارتباط دارد. شدت و قدرت انفجارها زیاد شد و خیلی نزدیک شد و معلوم گردید که خانه های غربی را تحت تأثیر قرار داده است و با هر انفجار جديد وحشت و فریاد و زاری علی رغم تلاش برای آرام شدن بیشتر میشد. به دهانه سنگر نزدیک شدم و به اخبار گوش دادم و دیدم که مادرم و زن عمویم خبر جدید را می شنیدند.
3/
عایشه به اخبار گوش میداد و در حین شنیدن اخبار شروع به گریه و زاری کرد و پاهایش دیگر توان تحمل او را نداشتند. به همین دلیل به زمین افتاد و لحظاتی گذشت و زمزمه کرد یهودیان کشور را اشغال کردند لحظاتی با سکوت گذشت……
با صدای خواهر کوچکم مریم که از درد جیغ میکنید قطع شد و بعد با گریه مادرانمان منفجر شدیم. و گریه میکردیم صدای گلوله ها و انفجارها قطع شد و فقط گهگاه صدای تیراندازی ضعیفی میشنیدیم و با نزدیک شدن به ساعات غروب دیگر خبری از آنها نبود و سکوت حکمفرما شد.
هنگام غروب صدای همسایه ها بك شد که از سنگرهایی که در آن پنهان شده بودند یا از خانه هایشان که همیشه در آن می ماندند بیرون آمدند عایشه برای بررسی موضوع بیرون رفت و کمی بعد بازگشت، گفت جنگ تمام شد… بیرون بروید…
اول مامان و زن عمویم بیرون رفتند. بعد ما را صدا زدند و بیرون رفتیم….. برای اولین بار بعد از چند روز هوای طبیعی را تنفس میکردیم اما هوای معطر با بوی باروت و گرد و غبار خانه هایی که در اطراف ما ویران شده بودند توانستم قبل از اینکه مادرم مرا به خانه بکشاند تا آثاری از آن را نیبینم به اطراف نگاه کنم و ویرانی اطراف مان را بیبینم که بخاطر بمباران خانه بسیاری از همسایه ها را تحت تاثیر قرار داده بود.
خانه ما خوب بود و آسیبی ندیده بود. به محض اینکه وارد خانه شدیم پدر بزرگم ما را در آغوش گرفت و در حالی که غرغر می کرد ما را یکی یکی میبوسید.
از خداوند برای سلامتی ما سپاسگزاری کرد و برای سلامتی پدر و مادرمان و برای بازگشت سریع آنها دعا می کردیم. آن شب زن عمویم و دو پسرش با ما خوابیدند.
پدر و عمویم آن شب برنگشتند و به نظر میرسید که مدت زیادی طول می کشد تا برگردند. صبح در کوچه های اردوگاه حرکت و خزیدن شروع شد و همه به دنبال فرزندان و اقوام و همسایه های خود می گردند تا آنها را پیدا کنند و خدا را به خاطر سلامتی آنها شکر کنند و از سرنوشت صاحبان خانه هایی که مورد اصابت موشک قرار گرفته ویران تخریب شده اند آگاه و مطلع شوند.
موارد محدودی از مرگ در محله وجود داشت زیرا اکثر ساکنان محله آن را ترک کرده بودن و به ساحل دریا یا نخلستانها و میدانهای مجاور گریخته یا به آن سنگرهایی که قبلا کنده بودند پناه برده بودند.
نیروهای اشغالگر در یکی از مناطق با مقاومت شدیدی مواجه شده بودند که عقب نشینی کردند و پس از مدت کوتاهی گروهی از تانک ها و جیبهای نظامی با پرچم های برافراشته ظاهر شدند رزمندگان مقاومت از رسیدن کمک ها و پشتیبانی ها خوشحال شدند به همین دلیل محل و سنگرهای خود را ترک کردند و به نشانه تجلیل از رزمندگان مقاومت به هوا شلیک کردند و برای پذیرایی جمع شدند و با نزدیک شدن کاروان آتش سنگینی بر روی رزمندگان مقاومت گشوده شد. و آنها را کشتند و سپس پرچم اسرائیل به جای پرچم مصر بر روی آن تانکها و خودروها برافراشته شد.
مردم به مدارس مجاور که قبلاً اردوگاه جنگی ارتش مصر بود هجوم آورده بودند هر کدام از آنها چیزی های از آنجا به دست آوردند این یکی چوکی دیگری یک میز، سومی کیسه ای غلات و چهارمی ظروف آشپزخانه حمل میکرد.
هنگامیکه ارتش مصر ذوب شد مردم خود را سزاوارتر به ارث بردن آن دیدند. و از کالاها و اسلحه و مهمات باقی مانده در اردوگاه مراقبت میکردند و این وضعیت هرج و مرج برای چندین روز حاکم بود. یک روز قبل از ظهر صدای بلندگوهای به زبان عربی شکسته از دور می آمد که خواستار اعلام منع رفت و آمد شد این بود که همه باید در خانه بمانند و هر کس خانه خود را ترک کند خود را در معرض خطر مرگ قرار میدهد.
مردم شروع به ماندن در خانه های خود کردند و جیپهای نظامی که بلندگو حمل میکردند این را اعلان کردند که هر کسی از سن 18 بالا باشد به مدرسه برود. و اگر نرفت او خود را در معرض خطر مرگ قرار می دهد کشته میشود. پدر و عمویم برنگشتند و برادرم محمود بزرگتر از ما کوچکتر بود. وقتی پدر بزرگم به مدرسه رفت یکی از سربازها با فریاد از او خواست که به خانه برگردد.
وقتی پیری و سن و سال و ناتوانی اش را دید او را نگذاشت به مدرسه برود پس از مدت کوتاهی تعداد زیادی از سربازان اشغالگر دسته دسته شروع به جستجو کردند و با تفنگهای خود خانه به خانه هجوم آوردند و به دنبال مردانی بودن که به مدرسه نرفته بودند و چون تعدادی از آنها را یافتند بدون تردید به آنها شلیک کردند.
مردان محله در مدرسه مجاور جمع شدند جایی که سربازان آنها را در حیاط مدرسه در ردیفهای فشرده روی زمین نشاندند و سربازان از هر طرف آنها را محاصره کرده بودند و اگر آنها دستی تکان میدادند… اسلحه هایشان را گرفته و به سمتشان نشانه رفتند. پس از اتمام ماموریت جمع آوری افراد یک جیب نظامی سرپوشیده به مدرسه آمد و مردی که لباس غیر نظامی پوشیده بود. پیاده شد، اما او از نیروهای اشغالگر بود همه سربازان به طرز قابل توجهی از او اطاعت می کردند. او به آنها دستور داد و طبق دستور او خود
را سامان دادند و شروع به راهنمایی مردان کردند تا روی زمین راه بروند و یکی یکی ایستادند طوری راه افتادند که از جلوی جیبی که آخرش بود گذشت. و مردان شروع کردند به بلند شدند و طبق علامت رد شدن یکی از سربازها هر از گاهی که یکی از مردان همسایه رد می شد دارند میگردد و سربازها به سمت او هجوم می آوردند و با خشونت او را می گرفتند در حیاط مدرسه او را زده و به تحقیر و توهین اش می پرداختند. مشخص شده بود که هر کس در هنگام عبور هارند بزند تصادف او رخ داده است، او را مرد خطرناکی تشخیص داده اند و به همین ترتیب همه چیز ادامه داشت تا اینکه آخرین آن مرد بلند شد. هر از گاهی هارند به صدا در می آمد و با کسانی که از جلوی موثر رد میشدند ملاقات میکردند و هر کس در حین عبور هارند نمیزد انتهای موثر می نشست.
هنگامی که ماموریت به پایان رسید آن افسر با لباس غیر نظامی برخاست و با کسانی که نشسته بودند به زبان عربی صحبت کرد به زبانی که سنگین بود اما برای آنها کاملاً قابل درک بود و خود را «ابوالدیب افسر اطلاعاتی اسرائیل برای منطقه معرفی کرد..
4/
سپس سخنرانی طولانی در مورد واقعیت جدید پس از شکست اعراب داشت و اینکه او آرامش می خواهد و نظم و انضباط میخواهد و نمیخواهد مشکلاتی در منطقه وجود داشته باشد و هر کس جرات کند امنیت را دستکاری کند خود را افشا خواهد کرد و اعدام و زندانی میشود و اینکه دفترش به روی هر کسی که از نیروهای امنیتی ارتش اسرائیل چیزی بخواهد باز است و در نهایت از حاضران خواست که یکی یکی بروند آنها یک به یک بی سر و صدا و بدون هرج و مرج رفتند بنابراین مردان شروع به بلک شدن کردند و دور شدن که از مدرسه به خانه های خود باز می گردند و هر کسی آنجا را ترک میکرد احساس میکردد که از مرگ اجتناب ناپذیر فرار کرده است.
آنها حدود صد مرد از محله را مرتب کرده بودند. آن افسر با جیبی که قبلا با آن آمده بود به میدان رفت و آن مردها را جمع کرد و از آنها خواست که یکی یکی بلند شوند و دوباره از جلوی جیپ رد شوند و در حالی که صورتش به سمت آنها چرخیده بود کنار دیوار نزدیک به دیوار ایستاد. در حالی که دیگران در لبه میدان نشسته بودند.
از آن گروه 15 نفر انتخاب شدند و در کنار دیوار ایستادشان نمودند و آن افسر به تعدادی از سربازان در که مقابل آنها بود دستور داد آنها تفنگهای خود را بیرون کشیدند و روی زانوهای خود نشستند و سپس آنها را نشانه گرفته و تیراندازی کردند. بقیه از سر و روی شان عرق میچکید دستهایشان را از پشت بسته بودند چشم هایشان را بسته بودند و سوار یکی از اتوبوس ها نموده که آنها را به مرز مصر برساند و سربازانی که همراهی آنها را میکردند دستور دادند که از مرز مصر عبور کنند. هر کس جلو بیاید یا برگردد به ضرب گلوله کشته خواهد شد.
فصل دوم روزها گذشت و پدر و عمویم برنگشتند و ما هیچ خبری از آنها نشنیدیم پدر بزرگ و مادرم و زن عمویم حتی یک نفر را به جا نگذاشتن که از آنها نپرسیده باشد.
اما از آنها خواسته میشد که منتظر باشد و این نگرانی ما ماند نگرانی بسیاری از همسایگانمان بود. مفقودین از سربازان ارتش آزادیبخش فلسطین یا مردان مقاومت مردمی بودند.
این محله، مانك تمام مناطق کرانه باختری و نوار غزه در حالت ناامیدی پاس و هرج و مرج بودند و مردم نمی دانستند با آنها چی میشود. پدر بزرگم هر روز صبح عصایش را بر می داشت و دنبال دو پسرش میرفت چه کسانی را میشناخت و چه کسانی را نمی شناخت از آنها میپرسید تا اینکه خسته و کوفته شده بر میگشت مادرم و زن عمویم که ما را ترک نکرده بود از پایان جنگ به خانه خود بازگشت و کنار در نشسته و منتظر خبرهای جدید پدر بزرگم میبودند و از ترس و نگرانی از سرنوشت نامعلوم همسر و برادران و خواهرانم و پسران عمویم می سوختن.
به خوبی از اتفاقاتی که در حال رخ دادن بود آگاه بودم اما من هنوز خیلی طفل بودم که متوجه شوم دقیقا چه اتفاقی در اطرافم می افتد. مادرم و همسر عمویم مشغول مراقبت از ما بودند بنابراین خواهر بزرگترم (فاطمه) برخی از کارهای تهیه کردند غذا و نظافت را انجام میداد.
با غروب آفتاب در یکی از آن روزها، وقتی پدر بزرگ از جستجوی دو پسرش برگشت مادرم در را باز کرد و منتظر آمدن او از ابتدای خیابان بود و پس از مدت کوتاهی پدر بزرگ با تکیه بر عصایش ظاهر شد عصایش به سختی می توانست از او حمایت کند در حالی که پاهایش را با نیرویی میکنی که نشان میداد خبری که دارد می آورد بر او سنگینی میکند.
مادرم سر برادرم (محمود) فریاد زد محمود به استقبال پدر بزرگش دوید و به او کمک کرد محمود به نگاه کردن به صورت پدر بزرگ که پر از اشک بود علیرغم تلاش هایش برای بیرون کشیدن حرفی از دهن پدر بزرگ موفق نشد تا به درب خانه رسیدن پدر بزرگ به دیوار تکیه داد و پاهای او دیگر توان حمل او را نداشتند پس از اینکه وارد پله شد افتید، مادرم و زن عمویم ایستادند و از او پرسیدند قضیه چیست؟ او چه میداند؟ چه چیزی اتفاق افتاده؟
آنها از ترس و وحشت از خبری که آورده بود شروع به لرزیدن کردند و پدر بزرگ اصلا قادر به صحبت کردن و حتی تکان خوردن نبود بنابراین هر کسی که توان داشت او را به داخل اتاق کشانیدن و او را روی تختش نشاندن و همه در خانه دور او جمع شدند و منتظر بودند تا کلمه ای از بین لب هایش بیرون بیاید.
مادرم یک کوزه سفالی پر از آب را به پدر بزرگم داد و او نمیتوانست آن را بلند کند بنابراین به او کمک کرد تا آن را بلند کند و او جرعه ای بنوشد نگاه پدر بزرگ بیشتر به سمت زن عمویم می چرخد که نشان می دهد اخباری که او دارد بیشتر به عمویم مربوط میشود تا پدرم زن عمویم بیشتر مضطرب می شود و با التماس می پرست ابو ابراهیم چی شده؟ چه خبره ان شاء الله خیرتی است؟
بعد اشک های پدر بزرگ سرازیر شد و سعی کرد خود را آشتی دهد و بر احساساتش مسلط شود که زن عمویم گریه کرد و فهمید که پدر بزرگ نمیتواند بگوید و فریاد زد آیا محمود مرده؟ پدر بزرگ برای تایید این موضوع سرش را تکان داد و ناله و فریاد او بیشتر شد و شروع به کندن موهایش کرد.
مادرم هم شروع به گریه کرد اما آرام بود و سعی می کرد درد اش را تسکین دهد. زن عمویم که مدام میگفت محمود مرده محمود مرده برایش گفتند او نمرده حسن او شهید شده….. پسر عموهایم گریه میکردند و خواهران و برادرانم همگی گریه کردند در حالی که من سر جای خود مانده بودم و نمی دانستم چه خبر است.
5/
صدای ضربه های در می آید برادرم محمود بیرون میرود تا ببیند چه کسی در میزند و گروهی از همسایه ها صدای جیغ و زاری را شنیده بودند و از این خبر مطلع شدند و آمده بودند که در غم شریک شوند. اتاق پر از زنانی شد که ایستاده بودند و من در میان جمعیت گم شده بودم روزها گذشت و از سرنوشت پدرم خبری نشد آخرین افرادی که او را دیده بودند، تایید کردند که او و گروهی از مردان مقاومت مردمی در زمان اشغال شهر توسط یهودیان زنده بوده و به سمت جنوب عقب نشینی کرده اند.
پدر بزرگم پس از روزها سوگواری برای عمویم رحمه الله دوباره سفر خود را برای جستجوی خبر سرنوشت پدرم آغاز کرده بود و با گذشت روزها به این نتیجه رسید که باید صبر کند. او از گرفتن هرگونه خبر جدید منصرف شده بود و تصمیم گرف منتظر بماند. شاید اخبار به تنهایی بیاید و همه باید منتظر بمانند تا خبری بیاید این تنها چیزی بود که به دست آورده بود که باید صبر کند.
پدرم موقعیت ما را می فهمید و ما موقعیت او را نمی دانستیم با گذشت روزها زندگی باید مسیر همیشگی خود را طی میکرد و همه باید خود را با واقعیت جدید و داده های آن وفق میدادند مدارس دوباره باز شدند و برادران خواهران و پسر عمویم که بزرگتر بود شروع کردند به رفتن مدرسه صبح مادرم و زن عمویم از خواب بلند می شدند تا آنها را برای مدرسه آماده کنند بنابراین آنها با هم میرفتند و من بچه ها و پسر عمویم ابراهیم نزد خواهرم می ماندیم و با پیشروی ساعات روز پدربزرگم از خانه بیرون می رفت و گاهی با چند دسته سبزی مقداری بادمجان رومی یا (دمه) اسفناج (تره) (معروف یا چند کچالو سیب زمینی بر می گشت تا مادرم با زن عمویم بپزد و آماده زمانی باشد که بچه ها از مدرسه بازگردند و غذا بخورند.
مادرم با زن عمویم هر روز صبح کوزه های آب سفالی و آبگرمکن آهنی را بیرون می آورد تا در ردیف وسایل مشابه جلوی شیر آبی (نل) (آب که سازمان خیریه در حیاط محله قرار داده بود قرار دهند. آب روزی دو سه ساعت می آمد و به نوبت هر شخص ظرفهایش را پر میکرد و هر کس به آن نمی رسید باید تا روز بعد صبر میکرد و از همسایه ها آب قرض می گرفت. و روز دیگر ظروف او را در اولین صف قرار میداد همیشه سعی میکردند نوبت همسایه ها را بدزدند با قرار دادن ظروف یکدیگر به شکل بی نوبت این موضوع فاش میشد و دعوا شروع میشد نزاعی که با عبارت نوبت من است و نوبت من است شروع میشد و سپس به مشت زدن و کشیدن احساسات و سخنان نایست و حتی گاهی به شکستن کوزه های سفالی هم می رسید و گسترش پیدا میکرد آنجا کف سر شیر آب با یک لایه سفال پوشانده شده بود، وقتی برادرانم و بچه های همسایه از مدرسه بر می گشتند و بعد از خوردن غذای چاشت برای انجام بازی هفت شقف بیرون می رفتند.
تکه های سفال از محل شیر آب و از آن هفت قطعه مدور هر کدام بزرگتر را میشمردند و روی هم می گذاشتند، بزرگ ترین را زیر بعد کوچک ترین سپس یک عدد می آورند گلوله پارچه ای که از یکی از جورابهای فرسوده تهیه میکردند. لباسهایی که سالی دو بار از وسایل سازمان خیریه برایمان میدادند آن را با پارچه پر میکردند سپس آنرا می بستند و آن را به شکل توپی که آن را پر میکند می دوختند و با دست به دو تیم تقسیم میشدند بازیکنی از یک تیم در چند متری انبوهی از قطعات سفالی می ایستاد و توپی را به سمت آن پرتاب میکرد و سعی میکند آن را به زمین بزن اگر موفق نشت بازیکنی از تیم دیگر او را تعقیب میکند و اگر موفق شود او و اعضای تیم به دنبال یکی از اعضای تیم که مهره ها را رها کرده می دویدند و بازیکنی که روی مهره ها ایستاده به رهنمایی شروع میکند که توپ را به سمت اعضای تیم رهنما کنند و سعی میکند به آن ضربه بزند اگر ضربه خورد به نوبت تیمش بازی میکند تا مهره ها را رها کند اگر ضربه نخورد منتظر میماند تا اعضای تیمش توپ را به زمین برگردانند.
در اینجا اعضای تیم اول حمله میکنند و سعی میکنند مهره ها را دوباره مرتب کنند اگر موفق شدن دوباره بازی میکنند و اگر موفق نشدند و وقتی توپ را در مسیر خود به مرکز بازی به برگشت میدیدند، دوباره سعی میکنند که فرار کنند تا توپ به آنها اصابت نکند و دخترها ها پسکاچ یک نوع بازی محلی (اطفال بازی میکردند و یک تکه کاشی یا سنگ می آوردن که باید یک طرف آن صاف میبود و سه مربع پشت سر هم روی زمین میکشیدند که طول هر کدام حدود یک متر بود. و عرض آن یک متر سپس یک دایره در بالای مربع سوم می کشیدند.
بازیکن تکه سنگی را به مربع اول پرتاب میکند و در آن میپرد به طوری که روی یکی از پاهای خود ایستاده می ماند و با نوک پا به مربع دوم سنگ میزند و در حالی که هنوز روی آن است به سمت آن می پرد یکی از پاهایش را به سنگ می زند و به مربع سوم میزند و به سمت آن می غلتد و آن را به دایره میزند و به سمت آن می پرد که با هر دو یا بتواند روی آن بایست سپس سنگ را به مربع سوم میزند و به سمت آن روی یک با بالا میرود.
بنابراین اگر بیفتد یا پایش سر یکی از خطوط بیاید شکست خورده است و نوبت به شریک زندگی و رقیب او می رسد بعضی اوقات دخترها طناب زدن بازی هم میکردند. گاهی پسران عرب و یهودی بازی میکردند و به دو تیم تقسیم میشدن تیم عرب تیم یهودیان که هر گروه تکه های چوب یا هیزم به شکل تفنگ حمل میکردند و از آنها به سوی یکدیگر شلیک میکردند و فریاد میزدند به جرات میگم بهت خیانت کردم و دیگری فریاد میزد نه به جرات میگم بهت خیانت کردم قبل از این در بسیاری از موارد تبدیل به نزاع می شد، زیرا دومی قبل از دیگری (تخات) میکرد اما به احتمال زیاد تیم عرب باید تیم یهودی را شکست می داد.
6/
قوی ترین پسرها بزرگسالان آن بودند که اعضای هر تیم را مشخص می کردند. پدر بزرگم ماهی یک بار به مرکز عرضه می رفت و با خود غذا می آورد کارت بیمه من و کارت ما و کارت خانواده عمویم تا بعد از ظهر ناپدید می شد، سپس او و سایر زنان و مردان محله بر می گشتند با یک گاری مرکب جلوی آنها و پر از کیسه های ارد گیلن های تیل پاکت روغن و بسته از گوشت ریزه شده روغن سرخ کردنی و چند سبد حاوی کیسه ها انواع کوچک حبوبات مانند نخود و عدس می بود.
گاری که میرسید جلوی خانه ما می ایستاد و بچه ها می پریدن تا سوار آن شوند گاریران با تکان دادن چوب بر سر آنها فریاد میزند و آنها میرفتند و بعد از اینکه پدر بزرگم به آنها اشاره میکند وسایل ما را داخل خانه میبردند. پدر بزرگم چند سکه از کیسه پارچه ای که از جیبش در می آورد به او میداد و گادی ران آنها را می پذیرفت و در کیفش می گذاشت و می گفت خدا رحمتت کند و الاغش را میکنید و میرفت و بچه ها دنبال گادی میدویدند و بزرگترها تلاش می کردند مانع آنها شوند.
مادرم هر از چند گاهی خواهرام (مریم) را به درمانگاه آژانس سلامتی… سویدی بطرف اردوگاه می برد او در آنجا در بخش مراقبت از مادر و کودک کلینیک معاینه و وزن میشد جایی که تعداد زیادی از زنان به همراه فرزندانشان برای معاینه جمع میشدند زنان در سالن روی آن چوکی های چوبی بلند صفحه ها سفید رنگی مینشستند و تعدادی از آنها روی زمین مینشینند و شروع به صحبت میکردند هر کدام در مورد مشکلات و نگرانیهای خود با دیگران صحبت می کردند و شکایات خود را با دیگران شریک میساختند بنابراین یکی از روی دیگری آگاه میشد و در می یافت که نگرانی دیگران کمتر از خودش نیست.
مادرم من را بارها در سفرهایش به شفاخانه سویدی برده بود آنجا درب خانه السویدی چند دستفروش خیابانی ایستاده بودند و اقلام مختلف می فروختند از شیرینی هایی که برای امرار معاش فامیل شان درست میکردند، من شروع به کشیدن لباس مادرم به سمت فروشنده کردم و از او خواستم تا یک تکه الناموره (نوعی شیرینی برایم بخرد و در مقابل اصرار من مجبور شد با وجود غیبت طولانی پدرم و ناتوانی پدر بزرگم آنچه را که می خواستم بخرد. به دلیل سختی فرصتهای شغلی در آن دوره برای کسب درآمد کار برای جوانها و افراد صحتمند نبود. اما وضعیت مالی ما نسبت به بقیه همسایه ها خوب بود پدر بزرگم یا فامیل ما مقداری پول داشتیم دقیقاً نمیدانستم از کجا آمده بود، اما قبل از جنگ گاهی اوقات دستهای مادرم را چند دستبند طلا میدیدم اما از زمان جنگ آنها را ندیدم و مامایم صالح را میدیدم هر از گاهی به ما سر میزد و به مادرم پول میداد و به ما یا پسر عموهایم چند سکه میداد و برای خرید شیرینی از مغازه ابو جابر نزدیک بیرون میرفتیم مامایم صالح خیلی خوش شانس بود او یک کارخانه نساجی داشت که حاوی چندین ماشین نساجی برقی بود که قبل از اشغال نوار غزه از مصر آورده بود. این کارخانه بعد از اشغال نیز به کار خود ادامه داد و مقدار زیادی پارچه تولید میکرد و می فروخت.
پس از جنگ (1967) در زمانی که جنبش به تدریج بین کرانه باختری و نوار غزه پنهان شد او شروع به فروش بخشی از توليدات خود در جنوب کرانه باختری در منطقه الخلیل کرد و چون وضع مالیش خوب بود مشتاق بود هر از چند گاهی سهمی از پول را به مادرم بدهد. مادرم سعی می کرد که امتناع کند پس او بر مادرم خشمگین میشد و میگفت اگر به تو كمك نكنم چه کسی این کار را انجام میدهد و فرزندات چگونه زندگی میکنند؟
اشک روی گونه های مادرم جاری می شد. ماما صالح او را سرزنش میکرد و میگفت هر وقت گریه میکنی زن عمویم و فرزندانش تقریباً با ما زندگی می کردند و در یک لقمه نان و یک نوشیدنی آب با ما شریک بودند پدر بزرگم از برادرم محمود و پسر عمویم حسن خواست که بخشی از دیواری را که خانه ما را از خانه عموی من جدا میکرد خراب کند بنابراین آن دو خانه تبدیل به یک خانه شدند.
خانواده همسر عمویم در شرایط سختی قرار داشتند و علیرغم شهادت همسر و از دست دادن نان آورش نتوانستند به او کمک کنند و به مرور زمان شروع به فشار برای ازدواج کردند چونکه شوهرش فوت کرده بود او از ترس از دست دادن فرزندانش نمی پذیرفت و آنها سعی داشتند که وی را متقاعد کنند.
خانواده اش از پدر بزرگم خواستند که وی به این ارتباط با آنها کمک کنند آنها میگفتند که او باید ازدواج کند زیرا هنوز زن جوان است و آینده پیش روی اوست و نباید زندگی خود را خراب کنند. زمان و سالها برای خوردن جوانی اش و از دست دادن قطار زندگی اش روزها و ماهها و سالها اینگونه نباید بگذرد.
یک بار مامایم به ملاقات ما آمد و وقتی دستش را از جیبش بیرون آورد تا پولی را به مادرم می بدهد او قاطعانه از گرفتن آن امتناع کرد و مامایم با همه تلاش هایش موفق نشد تا او را قانع کند.
او فقط یک ترفند پیدا کرد و او را متقاعد کرد که می خواهد کارگر جدیدی را در کارخانه استخدام کند که وظیفه تمیز کردن و مرتب کردن کارخانه و اینکه محمود و حسن بزرگ شده اند و جوان شده اند بنابراین میخواهد آنها را هر روز بعد از بازگشت از مدرسه برای انجام کار در کارخانه استخدام کند و آنها از یک کارگر بیرونی مستحق دستمزد هستند و این که این پول پرداخت پیش پرداخت است به حساب دستمزد ماهانه آنها…
بعد قبول کرد که پول را بگیرد به شرطی که از فردای آن روز شروع به کار کنند در واقع محمود و حسن مسئولیت حمایت از خانواده را بر عهده گرفته بودند ظهر از مدرسه برمی گشتند و کیف هایشان را در الماری می گذاشت. مادرم با بقیه برادران و خواهرانم و دو پسر عمویم ناهار را برای آنها بسته بندی میکردند و سپس گوشزد میکرد برای شان که چگونه در جاده و سرک راه بروند و چگونه صادقانه کار کنند، چگونه مکان را تمیز کنند و چگونه و چگونه…
سپس دستی به شانه هایش میزد و با چند قدمی بیرون از در با آنها خداحافظی میکرد و درست قبل از غروب آفتاب شوالیه های فاتح از کارخانه برگشته از آنها استقبال میشد. آنچه قبلاً به او داده بود گویی مزد کار محمود و حسن بود که هر روز به کارخانه مامایم میرفتند آنها کار مهمی را انجام نمیدادند.
من اغلب در سحر با صدای پدر بزرگم که هنگام وضو دعاهای معمولش را می خواند از خواب بیدار میشدم از آن صدا و دعاهای شیرین لذت میبردم سپس از صدای او که فاتحه می خواند لذت میبردم بعدا چیزی از آن قرآن کریم در نماز صبح با صدای شنیدنی میخواند و سپس دعای قنوت و با تکرار آن روزها را شروع میکردم و تقریباً حفظ کردم آنچه را که پدر بزرگ تکرار میکرد اللهم فيمن هديت و عافني فيمن عافیت و پدر بزرگ نمی توانست نماز صبح را در مسجد بخواند زیرا در آن زمان منع رفت و آمد همچنان پابرجا بود و هرکس بیرون می رفت خود را درمعرض مرگ توسط گشتهای اشغالی قرار میداد که در خیابانهای اردوگاه پرسه می زدند یا اینجا یا آنجا در کمین بودند.
7/
ممنوعیت هر روز ساعت هفت شب بود و تا پنج صبح ادامه داشت. در مورد بقیه نمازها پدربزرگم معمولاً آنها را در مسجد میخواند مگر اینکه شرایط اضطراری مانع از این کار میشد مثلاً وقتی برای تهیه لوازم می رفت یا در روز منع رفت و آمد می بود. مسجد اردوگاه ماند اتاق بزرگی بود که با ورقه های آهنی پوشیده شده بود و دارای چند پنجره و مناره کوچکی بود که مؤذن از پله های سنگی بالا می رفت و با صدای بلند خود اذان میداد. در درب مسجد یک وضوء خانه و چند کوزه سفالی برای وضو و آشامیدن بود کف مسجد با چند حصیر یا قالیچه نیمه فرسوده قدیمی پوشانده شده بود.
منیر کوچکی که از چند پله چوبی ساخته شده بود در جلوی مسجد قرار داشت. پدر بزرگم اغلب قبل از اذان ظهر مرا با خود به مسجد میبرد در حالی که دستم را در دست بزرگش گرفته بود و علیرغم میل شدیدی که به اهسته راه رفتن داشت و با وجود سن بالا بیش از 70 سال مجبور میشدم دنبالش بدوم چون نزدیک می بود مرا هم با خودش بکشان قبل از اذان در مسجد نماز میخواندیم.
من در کنار پدر بزرگم می ایستادم و تا جایی که میتوانستم اعمال نماز را به تقلید وی انجام میدادم چهار زانو مودبانه کنارش مینشستم و سرم را بین دستانم میگذاشتم بچه ها شیخ حمید می آمدند و ساعتش را از جیبی که روی سینه اش بود بیرون می آورد و نگاهش میکردن وقتی اذان نزدیک می شد، بالای مناره می رفت و اذان میداد از شنیدن آن صدای شیرین احساس خوشحالی می کردم.
شيخ حميد اذانش را تمام میکرد و از مناره پایین می آمد و نماز میخوانند کنار پدر بزرگم می ایستادم و تا می توانستم از او تقلید میکردم سپس تعداد کمی از شیوخ (بزرگسالان محله می آمدند و همه نماز می خوانند. نماز ظهر در جمعی که تعدادشان زیاد از ده نفر نمیشد و همه شیخ و کهن سال بودند به جز من و یکی دو بچه دیگر که پدر بزرگ شان آنها را آورده بود. به نظر میرسید پدر بزرگ و مادرم در مورد سرنوشت نامعلوم پدرم عمل انجام شده را پذیرفته بودند.
کمتر در مورد او صحبت میکردند یا متوجه شده بودند که باید منتظر بماند که کاری کند چون هیچ کس دیگری را نداشتن هیچ راهی برای انجام کاری برای یافتن پدرم وجود نداشت تنها اتفاق جدیدی که برای خانه ما افتاد این بود که خانواده زن عمویم او را مجبور به ازدواج مجدد کرده بودند که کار آسانی هم نبود. مادرم شبها پیش آنها می ماند و مثل همه مادران به وظیفه خود در قبال آنها عمل میکرد مانند دیگر فرزندانش از آنها مواظبت میکرد اما شکی نیست که این فقدان پدر و مادر را جبران نمی کند اما تا حدودی روزگار عادی میشود و روزها گذشت صدای وضو گرفتن و نماز فجر پدر بزرگم را می شنیدم و مادرم از خواب بیدار میشد تا برادران و خواهران و دو پسر عمویم را بیدار کند.
او آنها را برای مدرسه آماده می کند و آنها به مدرسه میرفتند. پدر بزرگم به بازار میرفت مادرم شروع به مرتب کردن خانه می کرد و من از ترس اینکه مبادا خواهرم بیدار شود و گریه کند و در حالی که مادرم مشغول چیدن خانه می بود کنار خواهرم مریم می نشستم پدر بزرگم تنها و برادرانم بر می گشتند و پسر عموها هم از مدرسه بر می گشتند بنابراین مادرم ناهار را برای ما آماده می کرد تا با هم بخوریم سپس مادرم دستورات همیشگی خود را به برادرانم محمود و حسن آغاز می کرد و آنها از خانه خدا حافظی میکردند یا برای کار یا هم برای بازی اعراب و یهودیان یا هفت (زمین بیرون می رفتیم و دخترها بازی ها پسکاچ) میکردند تا اینکه غروب نزدیک میشد و محمود و حسن از کارخانه برمی گشتند و …..
زندگی معمولی بدون هیچ چیز جدیدی اتفاق می افتد. یک روز غروب محمود و حسن دیر از کارخانه برنگشتند و تنها نیامدن بلکه مامایم صالح هم با آنها آمد و طبق معمول دور او همدیگر را دیدیم و طبق معمول به تک تک ما سلام کرد و به گرمی ما را نوازش کرد و به هر کدام از ما پول داد. سپس با مادرم در مورد خاله ام فتحيه صحبت کرد که خواستگارها نزد او آمده اند آنها در منطقه الخلیل پارچه تجارت می کنند و برای خرید پارچه ای که مامایم درست میکرد می آمده اند مادرم تصریح کرد که نظر نظر اوست و تا زمانی که فتحيه موافق و راضی است و تو موافق و راضی هستی و خودت او مردم را میشناسی پس به برکت خدا در کار خیر تعلل نکن.
در آن مدت مادرم برخاست و رفت ما با مامای مان در مورد حالات ما و اخبار همه و همه در مدرسه و چیزهای دیگر که می پرسید صحبت میکردیم. مادرم کمی بعد برگشت و یک چاینک چای آماده کرده بود ماما صالح با ما چای نوشید و بعد بلند شد که برود، مادرم سعی کرد او را راضی کند که شب را پیش ما بماند، اما عذر خواهی کرد و گفت میدانی که نمیتوانم شب را بیرون از خانه بگذرانم چون کسی نزد دختران نیست مادرم برایش دعا کرد که خداوند پادشا تو را خیر بدهد صالح عوض الخير ..
مامايم رفت و گفت که رضایت خود را به خواستگاران خاله اطلاع خواهد داد و وقتی برای خطبه می آیند، به شما خبر می دهم تا شما و حاج ابو ابراهیم و بچه ها تشریف بیاورید. فردای آن روز در ساعات اولیه صبح اندکی پس از پایان نماز پدر بزرگم آواز بلندگوهایی را که در جیپ های نظامی حمل میشد را شنیدیم که به زبان عربی شکسته اعلام میکردند که تا اطلاع ثانوی منع رفت و آمد برقرار شده است.
8/
ممنوع الخروج تا اطلاع ثانوی و هر کس تخلف کند خود را در معرض خطر مرگ قرار می دهد. مادرم به همه گفت فرزندانم امروز مدرسه نیست و بیرون رفتن از خانه برای شما ممنوع است. و به اتاق دیگر رفت تا مطمئن شود پدر بزرگ و پسر عموهایم حسن و ابراهیم از این موضوع خبر دارند یا خیر؟ ما در خانه ماندیم و آنجا را ترک نکردیم و در تمام روز دروازه برایمان بسته بود یکی از ما اگر دم در خانه نزدیک میشد، مادرم فریاد میزد که در را باز نکن وگرنه با چوب دستی لت و کوب ما میکنند.
بارها شنیدیم که رفت و آمد ممنوع است خواهران و برادرانم مجبور شدند داخل خانه بازی کنند و مادرم در این روز (البيصارة) برای ما آماده کرد که خوردنی از لوبیا له شده با ملحیه خشک شده میباشد. برادران و خواهرانم و دو پسر عمویم مینشستن و کتابهای مدرسه شان میخواندن و من مینشستم به آنها نگاه میکردم آنها که چطور نوشته میکردند.
عصر یکبار صدای بلندگوها را شنیدیم که بار دیگری منع رفت و آمد را تمدید میکرد و هر کس آن را نقض کند خود را در معرض خطر قرار می دهد. صبح که از صدای پدر بزرگم در دعاها و دعاهایش نگذشته بود صدای بلندگوها آمد که ساعت پنج ساعت پایان منع آمد و شد را اعلام میکرد مادرم بیدار شده بود همه را برای مدرسه آماده کرد و همه چیز طبق روال پیش رفت.
اتفاق جدیدی که در این روز افتاد این است که دلیل منع آمد و شد را که دیروز بود فهمیدم شخصی به سمت نیروهای اشغالگر نارنجک دستی پرتاب کرد و منفجر شده بود این باعث زخمی شدن سربازانی شد که در جیپ بودند و شروع به تیراندازی به سمت وی نمودند که مردم بسیاری را زخمی کردند.
روز جمعه مادرم بهترین لباسهایمان را که از آنچه که از آذوقه به دست آورده بودیم دوباره دوخته بود، به ما پوشاند تا برای دیدن خاله ام به خانه مامایم برود و نامزدی را که به زودی برگزار میشود به او تبریک بگوید. سپس ما هفت نفر را با خود برد و ساعتهای طولانی ما را سوار کرد همانطور که از مرزهای کپ عبور کرده و در یکی از جاده های اصلی راه می رفتیم جایی که هر از گاهی جیپهای نظامی و غیر نظامی با سربازان در آن تردد میکردند. تفنگ هایشان را می کشیدند و به سمت عابران نشانه میرفتند و موترهایشان خیلی آهسته حرکت میکردند مدت زیادی راه رفتیم تا به یک خانه یی رسیدیم مثل ما بلکه بیشتر بتنی و کف آن کاشی کاری شده و دارای برق بود. برادرم محمود رفت و در را زد دختر مامایم ورده در را برایمان باز کرد و بلافاصله فریاد زد که عمه ام و بچه هایش است. سلام کرد و وارد خانه شدیم که مامایم خاله زن مامایم و دختر دومش سعاد برای خوشامدگویی و خوش بیشی از راهرو بیرون آمدند خاله ام سلام کرد و یکی یکی ما را بوسید و مادرم و خواهران و برادرانم به او تبریک گفت ندو در مورد نامزدی که قرار بود به زودی انجام شود و در حالی که ما یکی پس از دیگری مشغول بازی و دویدن بودیم به صحبت نشستند و قبل از غروب بعد از چندین روز که محمود و حسن از کار در کارخانه عمویم برگشتند به خانه برگشتیم.
مادرم که به مامایم گفته بود که به آنها بگویند که روز جمعه بیایند تا مراسم قرآن خاله فتحیه را برگزار کنند. یک بار دیگر مادرم ما را مثل جمعه گذشته آماده کرد بعد از ظهر به خانه مامایم رفتیم سه موتور با چند زن و مرد آمدند، پیاده شدند و وارد خانه مامایم شدند همه بچه ها زمزمه میکردند و به جوانی گندمگون با سبیل نازک اشاره می کردند که این داماد است مردها در در تالار خانه نشسته بودند. داماد با فس (نوعی کلاه سرخ در وسط آنها نشسته بود. زنها در یکی از اتاقهای نشسته بودند و ما طعم استراحت را نمی دانستیم این طرف و آن طرف بین اتاق ها و بیرون از خانه میدویدیم و به موتورها می چسبیدیم مشغول بازی بودیم مردها با شیخ در حال عقد قرآن همان نامزدی معروف مشغول بودند و زنها با عروس خاله ام فتحیه مشغول بودند فراموش نشدنی این است که آن روز بغلاوه (نوعی شرینی) زیاد خوردیم بدون حساب.
مادرم ترسید که مریض شویم. و آنها موافقت کردند که عروس را ببرند. پس از گذشت حدود یک ماه در تاریکی شب سکوت و سکون بر خانه های فقیرانه اردوگاه حاکم شد تنها صدایی که به گوش میرسید صدای پارس سگی بود که از دور می آمد با صدای میومیو پشک در جست و جوی چوچه اش که یکی از پسرها او را گرفته بود تا در خانه شان بزرگ کند شاید وقتی بزرگ شد موشهایی را میخورد که خواب خانواده را به هم میزدند. در کوچه های کوچک و در هم تنیده کمپ ابوحاتم با وجود مقررات منع رفت و آمد و خطری که ممکن بود پیش بیاید یواشکی مانند گربه یی با سبکی و چالاکی و آرامش از آن کوچه ها میگذشت و هرگاه نیاز به عبور از گوشه ای جدید داشت می ایستاد و پنهانی به تماشای دشمن می پرداخت زمانی که یقین پیدا میکرد که منطقه پاک است به مسیر و راه خود ادامه می داد. ابو حاتم مردی بود قد بلند و برازنده با هیکلی قوی سرش را با کفیه (شال میپوشاند و یا دور صورتش می پیچد طوری که فق ط چشم هایش نمایان میشود، او در ارتش آزادی بخش فلسطین گروهبان بود. در طول روزهای حکومت مصر در نوار غزه او در جنگ 1967 با شجاعت فراوان جنگید اما او و چند مرد شجاع در یک نبرد کاملاً شکست خورده چه می توانستند بکنند؟
ابوحاتم در خیابانها و کوچه های اردوگاه قدم میزد راه خود را میدانست مدتی می ایستاد و اطراف خود را بررسی میکرد، سپس به سمت پنجره یکی از خانه ها رفت و به طور نامحسوسی به لبه های پنجره کوبید یک ضربه بعد دو ضربه، بعد سه ضربه… بله این واقعی است ابویوسف کنار پنجره ایستاد و سرش را به آن نزدیک کرد، با صدایی که به سختی میشنید زمزمه کرد طارق؟ سپس صدای ابوحاتم پاسخ داد ابوحاتم ابو یوسف در را باز کرد. ابو حاتم داخل شد ابویوسف در را بست و یک دیگر خود در آغوش گرفتند و ابویوسف زیر لب گفت: امکان ندارد.
9/
الحمد الله تو خوبی ابو حاتم؟
ام یوسف از خواب بیدار شده بود و سرش را پوشانده بود و از اتاق خارج شد و نزدیک آنها آمد و آهسته زمزمه می کرد. الحمد لله برای سلامتی ابو حاتم برادر بيا داخل ابو يوسف و ابوحاتم وارد اتاق شدت و مادر یوسف به آشپزخانه رفت.
ابو حاتم به ام یوسف گفت غذا و چای درست نکن و اجاقها را روشن نکن. ام یوسف با حیرت برگشت و گفت: خوب ابو حاتم تو از راه دور آمدی ابو حاتم لبخندی زد و زمزمه کرد خدا شما را حفظ کند و به سلامت داشته باشد اما من گرسنه نیستم بخیر و سلامت باشید نمی خواهم صدای روشن شدن اجاق را بشنوم!!
ام یوسف برگشت و گفت باشه برایت نان و زیتون می آورم. ابو حاتم لبخندی زد و گفت باشه میدانم که نمیگذاری بدون غذای تو بروم. باشه، ام يوسف.
ابو يوسف لبخند زدند. ابو حاتم و ابویوسف شروع به حرف زدن کردند ابویوسف از او پرسید کجا بودی؟ به خدا فکر کردم شهید شدی یا به مصر تبعید شدی؟ ابو حاتم به او میگوید که در درگیریهای منطقه اردوگاههای مرکزی مجروح شده و به سمت یکی از موترها خزیده و خانواده ای بادیه نشینی او را در آنجا پیدا کرده او را با خود برده زخم هایش را مداوا کرده به او غذا میداده اند و تا بهبودی مخفی میکنند.
ام يوسف وارد شد و اهسته به آنها سلام کرد و آنها به او پاسخ دادند و بشقاب سبزی را با چند قرص نان و بشقابی زیتون گذاشت و کنار آن يك كوزه سفالی آب بود و سپس از اطاق خارج شد. اتاقی برای نشستن بچه ها هم داشتند در کنار نور چراغ نفتی بچه ها با خوشحالی می چرخیدند و آن اتاق کوچک را که با کاشی های مسکونی پوشیده بودند.
ابو يوسف دهانشان را کنار گوش ابو حاتم می آورد و موضع را عوض میکنند. ابو جوان ها هنوز کسی زنده است؟ ابوحاتم پاسخ میدهد بله زیادند من و ابو ماهر در خان یونس هستیم، ابو صفر در رفح و ابوجهاد در اردوگاه های مرکزی من شخصاً آنها را دیدم و با آنها موافقت کردم که باز هم مقاومت از سر گرفته شوند….
ابو یوسف دهانش را به گوش ابوحاتم میرساند و میپرسد مختار چه شده است ابو حاتم نزدیک میشود و میگوید شنیدم که او هنوز زنده است و در باغستانهای شرقی شرق شجاعيه و الزيتون در رفت و آمد است. من در جستجوی او هستم و ممکن است ظرف چند روز او را پیدا کنم مهم این است که باید سازماندهی کار را شروع کنیم تا مقاومت شروع شود. در همه مناطق نوار غزه به یکباره وضعیت کشور خوب است.
ابو یوسف میگوید: جوانان آماده و آماده هستند. آنها فقط میخواهند که یک نفر ترتیب کارها را بدهد و جرقه را بزند و همه ما باید با هم ملاقات کنیم و کارها را صبح جمعه آینده ترتیب می دهیم. صالح آل محمود خواهرش ازدواج میکند و دامادش او را به الخلیل میبرد و شب خانه شان خالی می شود با او قرار گذاشتم که کلید را برای ما زیر درب خانه بگذارد تا گروه جوانان بیایند و ملاقات کنند. آنجا همه چیز ترتیب را میدیم و هر چه زودتر کار را شروع میکنیم ان شاء الله میدانی خانه صالح روز جمعه بعد از شام با یکی آشنا میشیم.
ابوحاتم در آن مدت چند لقمه خورده بود و با هر لقمه یک زیتون و اصرار داشت که دانه های زیتون را به شکلی خاص بمک و نشان دهد که چقدر صاحب خانه را دوست دارد. او مشتاق غذای دست پخت همسر دوست اش بود.
صبح روز جمعه آماده شدیم بهترین لباسها را پوشیدیم و به خانه مامایم صالح رفتیم و علیرغم اینکه دیر رسیدیم خانه مامایم را پر از جمعیت و رفت و آمد و تدارک عروسی دیدیم ما مشغول بازی کردن بودیم و خواهرهایم و دختران مامایم با دیگر دختران مشغول طبل زدن و آواز خواندن و رقصیدن بودند و محمود و حسن به کارهایی مانند چیدن چوکی و آب پاشیدن روی زمین میدان جلوی در خانه مامایم مشغول بودند تا گرد و خاک بلند نشود.
مادرم و زن عمویم و زنان دیگر مشغول آماده کردن عروس و مرتب کردن کیف و لباس او بودند و مامایم این جا و آنجا به این سو آن سو می دوید و مشغول هزار و یک چیز همزمان بود. آن روز افراد زیادی بودند و صدای دخترگان منظم تر و دقیق تر از نظم و آماداگی حرف میزدند زیرا یک دختر بزرگتر و دوستان اش از همسایه های مامایم این وظیفه را بر عهده گرفته بودند. بعد از مدتی چند موتر و (حامل تعدادی از خانواده داماد آمدند و توقف کردند. موترها به رهبری داماد (عبد الفتاح) پیاده شدند و طبل و آواز معروف شروع شد اما با لحن خشن به سمت خانه پیش رفتند و مامایم و گروهی از مردان بیرون آمدن. مردان برای پذیرایی از مردان سلام میکردند و آنها را در آغوش میگرفتند و زنان در حالی که همدیگر را می بوسیدند از زنان استقبال کردند و زنان وارد سالن شدند و مردان در حیاط خانه نشستن بغلاوه در بشقابها بود و برادرم محمود در بین توزیع کنندگان بیشترین فعالیت را داشت و نوشیدنی سرخ را برای حاضران پخش میکرد صدای دف و آواز زنان طنين انداز شد و اوضاع به همین منوال ادامه یافت. حدود یک ساعت مامایم تمام مدت با داماد و پدرش و چند مردی که من نمیشناختم صحبت میکرد.
سپس مامایم وارد خانه شد و همه با دف و آواز آماده شدند همانطور که داماد و پدرش دم در ایستاده بودن مامایم در حالی که بازوی خاله ام فتحیه را گرفته بود بیرون آمد خاله ام پیراهن و شلوار سفید پوشیده و چادر سفیدی بر سر داشت که او را زیباتر می کرد مثل ماه کامل برگشت و مدتی به سمت در رفت تا اینکه داماد بازویش را گرفت و صدای غرور زنان بلندتر شد. تازه عروسی شده ها به سمت یکی از موترها رفتند و همه پشت آن حرکت میکردند مادرم تمام مدت آنجا بود خیلی نزدیک به مامایم و زن مامایم کنارش تازه عروسی شده ها سوار موتری شدند که آراسته بود و زن و مرد سوار موترها و بس شدند.
مادرم دنبال محمود بر گشت و با فریاد به او گفت برادرانت را بگیر تو و آنها با پدربزرگت به خانه بروید من خواهران ات را با خود میبرم و ان شالله فردا زود برمیگردم پیشتان همه چیز برایتان آماده است و تا آمدن من به چیزی ضرورت نخواهید داشت پیش از منع رفت و آمد دروازه را ببند متوجه پدربزرگ و پسران عمویت باش پیش از زمان که خورشید طلوع نکرده دروازه را باز نکنی محمود سرش را تکان داد و طبق معمول درک خود از نقشش را تایید کرد.
10/
دستورات مادرم همیشه خیلی سریع اجرا میشد فاطمه مریم را در آغوش اش حمل میکرد مادرم زن مامایم، خواهرانم و پسر ماماهایم سوار یکی از موترها شدند و محمود بلند شد به نوبه خود ما را کنار پدر بزرگم که به عصایش تکیه داده بود جمع کرد. بعد از اینکه همه سوار موترها شدند و مامایم و پدر داماد مشغول تنظیم کارها بودند مامایم برای بستن در خانه اجازه بازگشت خواست و از آنها خواست کمی صبر کنند و سریع به خانه برگشت و کیفی از آشپزخانه برداشت و گذاشت آن را در مهمانخانه سپس در بیرونی را بست و چیزی را از دستش انداخت و خم شد تا آن را بردارد و کلید خانه را زیر دروازه پنهان کرد.
سپس به سمت جایی که سوار موتر میشدن حرکت کرد و موثر به راه افتاد و صدای طبل و آواز زنان همچنان به صدا در می آمد تا اینکه ناپدید شدند بنابراین با پدر بزرگم راهی خانه شدیم درست قبل از غروب رسیدیم از این روز پر از بازی و خوردن و شادی خسته شده بودیم محمود در را محکم بست و ما به خواب عمیقی فرو رفتیم شب پرده های سیاه خود را بر غزه میکند و غزه را در دریای تاریکی فرو میبرد که به سختی می توان آن را دید.
گشت های انگشت شمار ارتش اشغالگر در خیابانهای اصلی شهر پرسه میزدند صدای بلندگوها فرا رسیدن زمان منع رفت و آمد را اعلام میکردند سپس صدایی عمیق غالب میشد که فقط با صدایی موترهای قطع می شود و بی سر و صدا با خونسردی هفت مرد پس از برداشتن کلید از زیر دروازه مخفیانه وارد خانه مامایم شدن در دهلیز چراغ را روشن نکردند تا اینکه همه وارد اطاق مهمانخانه شدند و پرده ها را کشیدند و لحاف ها را گرفته و همه جای را پوشانیدن پنجره ها را روی پرده ها قرار دادند تا اطمینان حاصل شود که هیچ پرتویی از نور خارج نمیشود. سپس چراغ را روشن کردند. کیسه ای را که مامایم گذاشته بود پیدا کردند ابو حاتم آن را باز کرد و پر از غذاهای متنوع و شیرینی دید زیر لب زمزمه کرد یا صالح اصل استى حتى وقتى بیرون از خانه هستی با سخاوت و کریم استی مردها در دایره ای کوچک و فشرده نشستند و ساعت های طولانی شروع به حرف زدن تا نیمه های شب کردند سپس به خواب رفتند و به نوبت بیدار ماندند تا از یکدیگر محافظت کنند تا اینکه طلوع فجر نزدیک شد و شروع به قرار دزدگی یکی یکی از خانه کردند.
آخرین ابو حاتم بود که بعد از رفتن در را بست و کلید را در زیر دروازه خانه گذاشت و با برکت خدا به راه افتادند و این آیت را خواندند و جعلنا من بين ايديهم سدا و من خلفهم ست فاغشينهم فهم لا يبصرون.. الآيه سوره یس با صدای دعای سحر پدر بزرگم از خواب بیدار شدم و محمود برای کارهایکه مادرم برایش سپرده بود زود از خواب بیدار شد. مادر برادرانم حسن و محمد و پسران عمویم حسن و ابراهیم را بیدار کرد و به آنها صبحانه داد و رفتند.
پنج نفر از آنها به مدارس خود رفتند و من و پدربزرگم در خانه تنها ماندیم. آن روز پدربزرگم به بازار نرفته بود وقتی خورشید طلوع کرد مرا برد تا زیر پرتوهای گرمش بنشینم و بعد از مدتی از روزهای جوانی و کشوری که از دست رفته بود برایم تعریف کرد. کیف کوچکش را بیرون آورد و یک سکه از آن برداشت و به من گفت برو برای خودت چیزی بخر و زود برگرد. به مغازه ابوخليل رفتم و چند عدد خوراکه های طفلانه ترش شیرین خریدم و برگشتم پدر بزرگم در حالی که من را کنار خود می نشاند از من می پرسید چی خریدی؟ چیزی که در دستم بود را به او نشان میدادم و یکی از آنها را به سمت دهانش دراز میکردم او می خندید. مدتها بود نخندیده بود میگفت نه این برای توست عزیزم انروز کنارش نشستم و از آفتاب لذت بردم و آن آب نبات را مکندم ظهر نزدیک میشد پدر بزرگم بلند شد و به عصایش تکیه داده بود و میگفت احمد برویم مسجد نماز ظهر را بخوانیم یالا احمد بریم مسجد نماز ظهر را بخوانیم دستم را گرفت و رفتیم و پدر بزرگم در آنجا نشسته بود وضو می گرفت و من از او تقلید میکردم در حالی که او با لبخند به من نگاه میکرد شیخ حمید آمد و خندان نگاه کرد و به پدربزرگم گفت: ان شاء الله این پسر متدین خواهد بود، ان شا الله
…. روزها به همین منوال گذشت اما من بیشتر توانستم آنچه را که در اطرافم میگذشت را درک کنم نکته جدیدی که مشخص شد وقوع مقاومت بود هر روز تیراندازی به گشتهای اشغالگر یا پرتاب نارنجکهای دستی و یا انفجار بمب و هر بار سربازان اشغالگر با نهایت قدرت و خشونت علیه غیر نظامیان بی دفاع پاسخ میدادند تیراندازی هدفمت به جمعیت مردم و کشتن و مجروح شدن آنها سپس نیروهای کمکی آمدند و در منطقه منع رفت و آمد اعلام کردند و از مردان خواستند به مدرسه برون و در آنجا سربازان مردان را مورد ضرب و شتم قرار می دادند.
آنها را تحقیر کرده و تعدادی از آنها را دستگیر میکردند و همان تصاویر و صداها و حرکات چندین روز تکرار میشد ….. مقاومت افزایش می یافت و تشدید میشد و جسورتر و جسورتر میشد تا جایی که ما میدیدیم برخی از مردانی که نقاب دار شده بودند اسلحه های از جمله تفنگ انگلیسی با تفنگ کارلستان را حمل میکردند و یا نارنجک های دستی حمل می کردند و با آنها در کوچه پس کوچه های اردوگاه به خصوص نزدیک غروب راه می رفتند.
انقدر برای ما عادی شده بود که متوجه شده بودیم منع رفت و آمد شبانه دروغی بیش نیست که ما بچه ها، مادرانمان و بخش کوچکی از مردم فقیر را در مورد مردان مقاومت فریب می دهند آنها شبانه اردوگاه را اشغال کردند و گشت های اشغالگر نتوانستند وارد کوچه های آن شوند و در خیابانهای عمومی اصلی باقی ماندند و با روشن شدن روز مردان مقاومت ناپدید می شدن تعطیلات تابستانی فرا رسید و مادرم مرا در مدرسه ثبت نام کرد و من بعد از چند روز شروع به آماده شدن برای رفتن به مدرسه می کردم.
11/
از بازار بوتهای به رنگ سرخ خریده بودم؛ من خیلی دوستش داشتم پدر بزرگم هم خیلی دوستش داشت مادرم برایم یک کیف کوچک درست کرده بود از پارچه ای ساخته شده از لباسهایی که دیگر برای پوشیدن مناسب نبودند. هر چیزی که برای مدرسه لازم داشتم مخصوصاً آنچه برادران و خواهران و پسر عموهایم در مورد مدرسه به من میگفتند. قطار در مدرسه در مورد صنفها و معلمان و در مورد فرصتهای میان درس یا همان تفریح .
قبل از پایان تعطیلات تابستانی یکی از مردان مقاومت در یکی از کوچه های مشرف به خیابان اصلی که معمولا گشت ها در آن تردد میکردند به یک گشت ارتش اشغالگر کمین کرد و با نزدیک شدن به آن بمبی را به سمت آن پرتاب کرد که منفجر شد و تعدادی از سربازان زخمی شدند جیپ پس از برخورد به دیوار اطراف متوقف شد ناله و فریاد سربازان را می شنیدم و پس از بیدار شدن آنهایی که زنده بودند شروع به تیراندازی به همه چیز در خیابان کردند.
بلافاصله نیروهای کمکی زیاد آمدند و بلندگوها شروع به اعلام منع رفت و آمد کردند و گفتند که متخلف مجازات خواهد شد، بنابر این مردم وارد خانه های خود میشدند سپس سربازان شروع به هجوم به خانه های حومه اردوگاه می کردند. زنان مردان و کودکان را بشدت با قنداق تفنگ مورد ضرب و شتم قرار میدادند بلندگوها از مردان 18 تا 60 ساله خواستند که از مثل همیشه به مدرسه بروند. و به محض آرام شدن بلندگوها صدای عده ای بلند شد که فریاد میزدند و از همه میخواستن که از اردوگاه خارج نشوند و توضیح میدادند که نیروهای اشغالگر نمیتوانند وارد کمپ شوند چون مردان مقاومت در آنجا بودند در واقع فقط مردانی از خانه های حومه محله به مدرسه میرفتند که نیازی به ریسک زیادی برای رسیدن به آن نداشت.
نیروهای اشغالگر هر گاه میخواستند داخل کوچه های اردوگاه شوند از شلیک تفنگ و اسلحه از همه جهات کوچه های کوچک و پر پیچ و خم مجبور به عقب نشینی میشدند میدویدند و فریاد می زدند. آنهایی که به مدرسه میرفتند دو برابر لت و کوب میشدند و فحش میگرفتند بعد اجازه داده میشدند که به کمپ باز گردند. منع رفت و آمد یک هفته تمام ادامه یافت و در طی آن ما با لوبیا، عدس، فاصلیه و زیتون زندگی میکردیم و اگرچه با ترس آمیخته بود اما این یکی از خوشمزه ترین غذاهایی بود که از ابتدای سال خورده بودیم همه در پناه تفنگ های مقاومت احساس غرور میکردند. پس از گذشت دو روز از منع رفت و آمد مردم جرات کردند خانه های خود را ترک کنند و در کوچه های باریک در عمق اردوگاه جایی که نیروهای اشغالگر نمی توانستند به راحتی به آن برسند، پشت درب خانه های خود بنشیند. قبل از عقب راندن مردان مقاومت که در گوشه و کنار اردوگاه کمین کرده بودند مردان مقاومت زیادی را دیدم و نتوانستم هیچ یک از آنها را بشناسم زیرا صورت خود را پیچانده بودن کیفهای به دست داشتند سلاحهای خود را حمل می کردند و پشت این دیوارها موضع گرفته بودند با هم در انتها و یا گوشه یی از کوچه تعدادی از همسایه های محله مان را دیدم که در گوشه ای نشسته اند و چای مینوشند و برخی سیگار میکشند و از احساسات و ترسهای خود صحبت میکنند و را توهین کرده اند و به سینه های شان با گذاشته بودند.
و کسی از آمدن ناشناخته ی میترسید آیا اوضاع به همین منوال خواهد ماند؟ و آیا آنها با نیروهای بزرگ به اردوگاه حمله نمی کنند؟ یا آنجا را با توپ بمباران نمیکنند و بر سر کسانی که در آن هستند را نمی سوزانند!! نظرها متفاوت بود، اما این نظر که باید ثابت قدم بود غالب بود و قاعده ای که تکرار میشد این بود چه چیزی را از دست می دهیم؟ ما فقط محدودیت در دنیا و پیروزی در آخرت داریم پس ترس چیست؟ اینجوری همه صحبت ها تمام شد، مردی یعنی یک دقیقه به خدا زندگی کردند با سربلندی و عزت نه هزار سال آسفالت زیر گلیم سربازان اشغالگر بودن این گفتگو ها فقط در اردوگاه ما نبود بلکه در همه اردوگاه های نوار غزه و در همه اردوگاه ها جریان داشت.
در خیابانهای شهرها و روستاها یا در بسیاری از مناطق کرانه باختری و غزه مقاومت در سراسر کشور به شدت شروع شد برخی از آن سازمان یافته و بسیاری از آنها فردی و ابتکارات محلی از سوی آزادگان و مردان ملت ما اخبار می شنیدیم، مخصوصاً در مورد کارهای برجسته مقاومت در اردوگاه جبالیا که نزدیک به اردوگاه ما بود. ابو حاتم آنجا بود او مقاومت را رهبری میکرد که دهها جوان و مرد از اردوگاهای دور و نزدیک به آن پیوستند و همه شروع به نامگذاری آن به اردوگاه جبالیا اردوگاه انقلاب کردند. این خبر مانند آتش در کمپ پخش شد و مردم را شادتر می کرد و روحیه را بالا میبرد در کودکی این موضوع حتی در بازی ما به عنوان عرب و یهودی منعکس شد که عرب غالب میشود و دشمنان خود را شکست می دهد. فصل چهارم تمام آن شب یا در حال آماده شدن برای مدرسه بودم یا در مورد آن صحبت میکردم و از برادرانم در مورد موضوعات ان سوال میکردم یا خواب میدیدم فردا اولین روز من در آنجا بود قبل ز خواب به (التمليه) رفته بودم. بخشی کوچکی در اتاقمان بود و من لباسها را از آنجا بیرون آوردم و شروع کردم به پوشیدن آنها و پوشیدن کفشهای جدیدم وقتی مادرم مرا دید به من داد زد احمد چه کار میکنی؟ با صدای آهسته جواب دادم برای مدرسه آماده میشوم می روم مدرسه او خندید و گفت وقت زیادی برای مدرسه مانده تا حال صبح نشده مامان صبح زود با نماز و دعای پدر بزرگم از خواب بیدار شدم و بعد از آن نخوابیدم و به محض اینکه مادرم از خواب بیدار شد از رختخواب بیرون پریدم تا برای مدرسه آماده شوم.
بعد از مدتی مادرم برادرانم را از خواب بیدار کرد و برادرم محمود را فرستاد تا دو پسر عمویم را در اتاق دیگر که با پدر بزرگم خوابیده بودند بیدار کند. انگار به عروسی میرفتم او دستورات زیادی به من داد و مرا به خاطر باهوش بودن بزرگ بودن و مرد بودنم ستوده سپس به هر یکی ما یک شیلینگ که پنج آگو را از پوند اسرائیل میشت داد. یک تکه نان در کیف گذاشتیم که کاملاً خالی بود مادرم به برادرم محمود توصیه های زیادی بخاطر من کرد چون محمد کلاس سوم ابتدائی بود و در همان مدرسه پسرانه پناهندگان ابتدائی الف با من بود. .
12/
خواهرم تهانی کلاس پنجم ابتدائی دخترانه پناهنده گان و برادرم حسن در کلاس اول مقدماتی ابتدایی پسرانه پناهنده گان و خواهرم فاطمه در کلاس سوم مدرسه مقدماتی در مدرسه مقدماتی دخترانه پناهنده گان برادرم محمود در دوره عالی كرمل کلاس دوم راهنمایی بود. … و در مورد ابراهیم پسر عمویم او در کلاس دوم ابتدایی مدرسه ما بود و دیگر پسر عمویم حسن در کلاس اول متوسطه در مدرسه کرمل درس میخواند.
همه به یکباره از خانه خارج شدیم برادرم محمد یکی از دستانم را گرفته بود و پسر عمویم ابراهیم دست دیگرم را گرفته بود و من کیف پارچه ای ام را به گردنم آویختم و به سمت مدرسه حرکت کردیم. پس از یک سفر طولانی شروع به جدایی کردیم هر گروه به سمت دیگری حرکت کرد و ما سه نفر با هم ماندیم. .
خیابان ها مملو از دختر و پسر بود مثل ما همه نسلها در راه مدرسه پسرها لباسهایی با رنگها و شکل های ترکیبی پوشیده بودند در حالی که دختران لباسی به نام (مریول پوشیده بودند سفید و آبی که هر رنگ نیم سانتی متر بود موهایشان را با کراوات سفید بسته بودند و این چیزی بود که ما پسرها را از آنها متمایز می کرد.
موهای تراشیده شده ما صفر درجه یا نزدیک به آن بود به مدرسه رسیدیم دستفروشان خیابانی زن و مرد بودند، برخی از آنها کالاهای خود را با گاریهای کوچک حمل میکردند و برخی از آنها را روی غرفه های کوچک گاری ها می گذاشتند. وارد مدرسه شدیم و آن را حیاط بسیار بزرگی با درختان بلند یافتم و اطراف حیاط اتاقهای زیادی بود و در ورودی باغچه ای از گل رز گل محمدی و گیاهان و در آن حوضی از آب بود. برادرم محمد شروع کرد به معرفی کردن مدرسه به من این کلاس اول است (الف) و این کلاس اول (ب) و این ردیف اول (ج)، اینها ردیف دوم هستند اینها ردیف سوم هستند. ….
و این اتاق معلمان است و این اتاق مدیر مدرسه است و این محل غذاخوری است و این حمامها و اینها شیرهای آبخوری زنگ اول به صدا درآمد و معلمان آمدند تا ردیف دانش آموزان قدیمی را مرتب کنند آنها سریع خودشان را مرتب کردند در مورد ما دانش آموزان کلاس اول معلمان ما را جمع کردند و شروع به صدا زدن نامهای ما کردند.
ما را به سه دسته تقسیم کردند و هر یک از معلمان گروه خود را گرفتند معلم ما پیرمردی بود که عبایی بر تن داشت و بر سرش طربوش کلاه مخصوص بود وی شیخ از هر بود وارد کلاس اول ابتدائيه (الف) شدیم آنجا شروع کرد به مرتب کردن ما بر اساس قد، اول کوتاه ترین ها می نشستند. ما به سه دسته تقسیم شدیم که هر گروه سه نفر بود و هر سه روی یک چوکی چوبی نشسته بودیم روی یک تخته چوبی به طول بیش از یک متر و عرض حدود بیست و پنج سانتی متر جلوی ما یک تخته چوبی بود تخته ای به همین طول و عرض حدوداً 40 سانتی متر که کتابچه ها و کتابهایی را که میخوانیم گذاشتیم و زیر میز تخته دیگری بود که کیف هایمان را روی آن قرار میدادیم و همه اینها را با تیرهای چوبی به هم چسبانده و همه آنها را درست میکردیم در یک کلاس درس سه ردیف از ذخیره گاه هر ردیف حدود هفت خالیگاه و در هر ذخیره سه ردیف از این ذخیره ها هر ردیف حدود هفت ذخیره و در هر ذخیره سه دانش آموز و بین هر ردیف و ردیف دوم وجود داشت.
مساحتی در حدود یک و نیم متر و در وسط اتاق روبروی این خالیگاه ها میز و چوکی معلم قرار داشت و روی دیوار تخته سیاهی بود که به آن میگوییم تخته درسی هر کدام در چوکی که استاد برای او تعیین کرده بود نشستیم که خود را به ما معرفی کرد او شیخ حسن است و یکی یکی ما خود را به وی معرفی کردیم و هر کدام نام خود را گفت. شیخ حسن از هر کس در مورد پدر و عموها و پدربزرگش میپرسید تا اینکه مطمئن شدیم همه آنها را میشناست.
و حتی خانواده ما تا آنجا که وقتی خودم را احمد ابراهيم الصالح معرفی کردم استاد دستانش را به سوی آسمان بلند کرد و با صدای بلند دعا کرد که خداوند پدرت را به سلامتی به تو برگرداند فهمیدم که او میداند که پدرم غایب است و ما نمی دانستیم او کجاست.
چندی نگذشت که مقداری کتاب و دفتر و خودکار و پنسل پاک به کلاس ما آوردند و شیخ شروع به توزیع این اقلام بين ما کرد و هر کدام از ما یک کتاب خواندنی پر از تصاویر رنگارنگ زیبا برداشتیم که زیر آن نوشته بود که ما هنوز خواندن بلد نبودیم یک کتاب حساب و یک جزء از قرآنکریم و به هر کدام از ما داد نگویی سبز دفتر سازمان ملل متحد، وزارت آموزش و پرورش یونسکو روی آن ترسیم شده بود شیخ شروع کرد به معرفی اقلامی که به ما داده بود.
این کتاب خواندن است و این کتاب حساب است. و یک کتابچه شما و مادران شما در خانه یک کتابچه برای خواندن و یک کتابچه برای محاسبه اختصاص می دهیم، هر روز دو کتاب دو دفتر یک خودکار و یک پنس پاو را می آورید سپس برای هر کدام از ما شروع به نوشتن کرد و نام مان را با خطی زیبا و با قلم سیاه و سفید بسیار شیک و زیبا بر روی وسایلم نوشته بود روز اول مدرسه تمام شد و محمد و پسر عمویم ابراهیم دستم
را گرفتند و برگشتیم به خانه رفتیم و هر کدام کیف اش را که پر از لوازم تحریر بود حمل میکردیم. روزها گذشت و من شروع به یادگیری خواندن و نوشتن و حساب کردم و مانند بقیه دانش آموزان کلاس شروع به حفظ چند سوره کوتاه کردم.
14/
با هم به مدرسه میرفتیم و برای تفریح بیرون میرفتیم آنجا بازی میکردیم و ساندویچ هایی میخوردیم که مادرم برایمان پر از دو کا یا مخروط فلفلی … که به ندرت پر از مربا میبود و گاهی در مقابل نصف لقمه نانی که از یکی از خانم هایی که دم درب مدرسه نشسته بود مقداری لبنه میخریدیم و میرفتیم آن را بخوریم و هیچ چیز خوشمزه تر از آن نبود که مزه ترش میداد به خانه می رفتیم و ناهار میخوردیم بعد محمود و حسن به کارخانه مامایم صالح می رفتند و در محله بازی می کردیم کتابهای مدرسه میخواندیم و کارهایی را که استاد شیخ حسن از ما خواسته بود انجام می دادیم، گاهی شب ها دور هم جمع میشدیم دور تا دور لگن لباسشویی بعد از اینکه آن را می آوردیم و لامپ را در وسط آن قرار میدادیم هر کدام از ما کتاب یا دفترش را روی آن قرار میداد و در حالی که روی زمین نشسته می بودیم خم می شدیم تا درس ما را کامل کنیم در حالی که مادرم و بقیه آنها کسانی که درس نمی خوانند کنار ما مینشستند و صحبت میکردند.
هفته ای نمی گذشت که از صدای بلندگوها اعلام مقررات منع رفت و آمد را نمی شنیدیم و بفهمیم که یکی از چریک ها با پرتاب نارنجک یا تیراندازی به سمت یکی از تانکرهای تیل علیه نیروهای اشغالگر عملیات انجام داده است.
نیروها سعی می کردند به کمپ هجوم ببرند اما چریکها با آنها مقابله میکردند و آنها ناامید بر می گشتند اتفاق جدیدی که امسال افتاد شهادت ابو یوسف (همسایه ما بود ابویوسف با دو جوان دیگر بیرون رفتن تا یکی از آنها عملیات چریکی علیه گشت ها اجرا کند.
نقشه این بود که یکی از جوانها در همان ساعت بمبی را به سمت گشتی که هر روز از خیابان اصلی رد می شد پرتاب کند و عقب نشینی کند تا عقب نشینی او را ببینند در راه عقب نشینی ابویوسف و چریک دیگر با تفنگ کارلستوف و نارنجک دراز کشیده و منتظر نیروهای کمکی بودند که برای تعقیب او بیایند در واقع آن جوان برای انجام مأموریت خود جلو آمد و در حالی که منتظر بود گشت سربازان از پشت به او حمله کردند و ناگهان به ابویوسف و همکارش ابراهیم حمله کردند و آنها را تیرباران کردند که بلافاصله به شهادت رسیدند.
این بار نیروهای اشغالگر منع رفت و آمد در اردوگاه اعمال نکردند اردوگاه به طور کامل با زن و مرد و پیر و جوان از خانه های خود خارج شد و بیشتر آنها برای شهادت ابویوسف گریه می کردند.
مراسم تشییع جنازه برای شهداء برگزار شد که همه ساکنان اردوگاه در آن شرکت کردند و شعار می دادند جان ما با خون ما فدای تو ای شهید جان و خونمان را فدیه می دهیم ای فلسطین… چندین بار تابوتها را در اطراف اردوگاه این بر و آن بر حمل کردند سپس آنها را بردند تا در قبرستان مجاور دفن کنند. بعد از ظهر آن روز پدربزرگم مرا با خود به گوشه خانه برد و تعدادی از مردان و شیوخ محله دور هم جمع شده بودند و مشغول گفتگو و بحث در مورد حوادث روز و آخرین اتفاقات بودند.
آن روز شهادت ابویوسف و دو پارانش بود و همه از این اتفاق شگفت زده شدند یکی از مردان گفت آنها خدعه کردند و ابو يوسف ياران اش فریب خوردند؟ دوستش پاسخ داد که تیراندازی از پشت آنها بود یعنی از طرف مقابل که منتظر دشمن بودند، سومی پرسید چه میگویی ای مرد همان طور که من شنیدم جواب داد پدر بزرگم پرسید این یعنی این غدر و خیانت است.
مرد گفت من میدانم چه اتفاقی افتاده این اتفاق برای من افتاده است و یکی از آنها پاسخ داد به خدا قسم این دیوانه کننده است. خداوند تو را بیامرزد ابا یوسف و عوض دیگری برای ما نصیب فرماید. پس از گذشت چندین روز که نزدیک بود آفتاب غروب کند و طبق معمول زمان منع رفت و آمد نزدیک شد، در حالی که در محله مشغول بازی بودیم دیدیم تعدادی رزمنده گان نقابدار و مسلح محل را پر کرده بودند و هر کدام خود را به موقعیت خود بردند به سر کوچه ها سپس ابوحاتم آمد و یکی از افراد قرارگاه را از گوشش گرفته و با ذلت بارترین و ننگین ترین حالت او را میکنید.
ابو حاتم چوبی بامبو در دست داشت و تفنگی را به شانه اش آویخته بود همه ما از بازی دست کشیدیم مردم محله شروع به جمع شدن کردند و از خانه هایشان نگاه می کردند. آن مرد رویش را در میان دستان اش قرار داد بود و سرش را باز گذاشته بود که با چوب خوب بچسبد. سکوتی که کننده بود که با صداى ابوحاتم الجهوري قطع شد و گفت ای مردم ابویوسف را که فرمانده نیروهای مردمی در اردوگاه بود می شناسید و از قهرمانیها و عملیاتهای او میدانید و شنیده اید.
همه ما بلند شدیم که اشغالگران را تادیب کنیم و همه شما می دانید که این شخص خبیثی که ما متوجه شدیم جاسوس یهودیان است و او بود که ابویوسف را تحت نظر گرفت و سپاه یهود را خبر داد.
همه اهل اردوگاه شروع به پچ پچ کردن کلماتی کردند که نامفهوم و نامفهوم بود ابو حاتم عصاء اش را بلند برد با صدای بلند از مرد سوال کرد که چه شده؟ پیش روی مردم اعتراف کن مرد چند کلمه نامفهوم گفت ابو حاتم چک ضربه متوالی بر روی او افتاد و او چهار زانو نشست و دستانش را دور سرش قرار داد و ابوحاتم به او فریاد زد پس سریع بلند شد و ابوحاتم فریاد زد به او بشنوید مردم که چه شد؟ سپس مرد شروع به اعتراف کرد که او خبرچین است و نمی دانست که ابو یوسف و یاران اش کشته می شوند. آنگاه با چوب ابوحاتم او را به این سو و آن سو کوبید و صدای مردم بلند شد. خداوند تو را شرمنده کند ای حقیر خداوند تو را خانی و جاسوس حقیر کند. ابوحاتم عصای خود را بلند کرد و به مردم اشاره کرد که ساکت باشند، پس سکوت برقرار شد و ابوحاتم گفت این قوم ، یهود سرزمین ما را اشغال کردند و ما را از کشورمان بیرون کردند و مردان ما را کشتند و به ناموس ما اهانت کردند کسیکه بر چریکان ما خیانت کند جزای اش چیست؟ و خاننی که با یهودیان کار می کند مردم؟ بعد صدای مردم بلد شد مرگ… مرگ….
14/
پس ابوحاتم تفنگ خود را از روی شانه اش برداشت و به ست سر آن جاسوس گرفت مادرم دستش را روی چشمانم گذاشت و سعی کردم آن را حرکت دهم تا ببینم چه اتفاقی می افتد اما صدای تیراندازی را شنیدم و بس مردم فریاد میزدند مرگ بر خائنان مرگ بر عامل یهود فردای آن روز فداییان پس از سوگند به خون شهدا برای انتقام خون ابویوسف به یکی از گشتهای اشغالگر کمین کردند و وقتی جیب رسید چندین بمب به سمت آن پرتاب کردند.
آنها چندین رگبار گلوله بر روی ان ريختند و تعدادی از اعضای آن را کشتند و تعدادی دیگر را مجروح کردند. نیروهای کمکی بزرگی از سوی نیروهای اشغالگر آمدند منطقه را محاصره کردند و شروع به بیرون کشیدن مردم از آنجا کردند. خانه های مجاور مورد ضرب و شتم لگد تحقیر و تیراندازی هوایی قرار میگرفتند و مردان را در مقابل دیوار با تفنگهایی که به سمت سرشان نشانه رفته بودند به صف میکردند و آنها را میزدند و لگد می زدند و این کار ادامه داشت.
افسر استخباراتی مسئول منطقه آمد و شروع کرد به بررسی تک تک افراد سپس در حالی که در موتر خود نشسته بود و در باز بود آنها را یکی یکی صدا زد سپس یکی از آنها در حالی که تفنگها را به سمت او نشانه رفته بودند کنارش ایستاد و او شروع به پرسیدن دهها یا حتی صدها سوال کرد به این امید که کمترین نمره را کسب کند.
اطلاعات مفید در تشخیص فداییان مقاومتی چند روز بعد مقررات منع رفت و آمد برداشته شد و طبق معمول به مدرسه رفتیم در تعطیلات بعد از سه دوره اول به حمام رفتم در آنجا پسرها را دیدم که از دیواری که بلند نبود بالا می رفتند و آن را نگاه میکردند و با پسرهای دیگه صحبت میکردم پس رفتم سمت دیوار و مثل بقیه بالا رفتم نگاه کردم دیدم مشرف به مدرسه راهنمایی بودیم که برادرم حسن درس میخواند و پسرهایی که در مدرسه درس میخواندن نسبت به من بلندتر و بزرگتر به نظر میرسیدند.
در این روزها در مسیر بازگشت از مدرسه به خانه من برادرم محمود و پسر عمویم ابراهیم و در میان صدها دانش آموزی که خیابان را پر میکردن پسر عمویم حسن را در دهها متری من و بین خودم دیدم و او تعداد زیادی دانش آموز دختر و پسر بود انگار دیدم حسن دستش را به سمت دهانش برد و چیزی در دهانش گذاشت آیا سیگار است؟ بعد دیدم دستش را پایین می آورد و از دهانش دود بیرون میداد دستان محمد و ابراهیم را که مثل همیشه دستم را گرفته بودند گرفتم و با تعجب به من نگاه کردند و با چشمانم به سمت حسن اشاره کردم حرف مرا نفهمیدند و با حیرت و تعجب پرسیدند چی شد چی شد گفتم حسن!! پرسیدند او را چه شده است؟ (پولش) .
حسن متوجه شده بود که ما پشت سرش هستیم پس ته سیگاری را که میکنید پرت کرد به زمین و محمد و ابراهیم چیزی ندیدند ما رسیده بودیم از ترس اینکه مرا با لگدهایش بزند ساکت ماندم وقتی به خانه برگشتیم بعد از فرصتی که پیش آمد مادرم را تنها یافتم و آهسته برای حرف زدن به او نزدیک شدم تا در گوشش بگویم که دیدم حسن پسر عمویم دارد سیگار می کشت مادرم با نگاهی تند رو به من کرد و گفت حتما میخواهی تو هم بکشی اشتباه میکنی این را به کسی نگو سرم را به نشانه موافقت تکان دادم رفتم و چیزی نگفتم آن روز برایم جالب بود که پسر عمویم حسن توسط مادرم مورد باز پرس قرار گرفته بود و با او صحبت میکرد بدون شنیدن صحبت هایشان سرم را پایین انداختم چند روز بعد که از مدرسه برگشتیم صدای برادرم محمود را شنیدم که به مادرم گفت پسر عمویم حسن آن روز مدرسه نرفته است.
گیجی را در چهره مادرم دیدم که چه کاری می تواند برای رفع این مشکل انجام دهد. دیدم مادرم با پدر بزرگم در این مورد صحبت میکند و حسن را صدا زدند و با خشونت با او صحبت کردند و او سعی کرد از خود دفاع کند فایده ای نداشت و او را تهدید کردند که محمود و حسن او را محکم میگیرند و با طناب به تیر خانه می بندند و در صورت نرفتن به مدرسه و ترک تحصیل او را لت و کوب می میکنند بعد از چند روز مادرم در جیب شلوارش چند نخ سیگار و یک ربع لیره پیدا کرد و برد پیش پدر بزرگم که در حیاط خانه نشسته بود و گفت ببین از نوه ات چه پیدا کردم. پدر بزرگ با تعجب به آنچه در دست مادرم بود نگاه کرد و پرسید این پسر پول را از کجا آورده است؟
بعد مادرم سر محمود و حسن فریاد زد که فوراً حسن پسر عمویم را بیاورند بیرون رفتند و مدتی غیبت کردند، بعد برگشتند. و او را آوردند پدر بزرگم از کم بینایی چشم و نگرانی رنج میبرد و نمیتوانست کاری بکند در اینجا مادرم مسئولیت تحقیق از پسر عمویم حسن را بر عهده گرفت و پرسید پول را از کجا آورده ای؟ حسن پرسید «پول چیست؟»
او در جواب یک ربع لیزه و سیگار را به او نشان داد. حسن سکوت کرد و آن را در دستش انداخت و گویی گفت این یک فاجعه است سعی کرد طفره برود. مادرم سر محمود و حسن فریاد زد که محکم اش بگیرید به فاطمه فریاد زد فاطمه طناب را بیاور همه عجله کردن تا وظایفشان را انجام دهد من و برادرم محمد و پسر عمویم ابراهیم نظاره گر بود یم. ما خیلی ترسیده بودیم و در تعجب قرار داشتیم… از آنچه اتفاق می افتاد. محمود و حسن پسر عمویم حسن را گرفتند و به سمت تیر خانه کشیدند فاطمه طناب را آورد و مادرم در حالی که مشغول بازجویی بود شروع به بستن او به تیز کردند. وقتی متوجه شد که کار جدی است چیغ زد و گفت: من نیم لیر از پدر بزرگم افتاده بود آنرا گرفتم.
15/
پدر بزرگم از این تعجب کرد پس چگونه میتوانی نیم لیز از او کم کنی و چند لیزه از او کم کردی؟ مادرم به تفحص حسن ادامه داد کجا افتاد؟ سپس حسن شروع کرد به لکنت زبان به آنها به گونه ای که دروغ او را تایید کنند مادرم سر محمود فریاد زد و حسن او را به سمت تیر کشید و طناب را تکان داد و گفت: از کیف پدر بزرگم از زمانی که انرا به میله آویزان کرد آن را در آوردم و او در خواب بود.
مادرم فریاد زد گرفتم و به این میگویی گرفتن بگو از کیف پدربزرگم دزدی کردم و رو به پدر بزرگم کرد و گفت: ابابراهیم چه فکر میکنی؟ با آن چه کنیم؟ پدر بزرگم بعد از اینکه کیسه پولش را بیرون آورد و بررسی کرد که چه چیزی در آن بود دستش را به کف دست دیگرش زد فقط نیم پوند در آن پیدا کرد و گفت حسن نصف دیگر را برداشته یعنی نیمی از هزینه های خانواده را برداشته پدر بزرگم که صدای ضعیفی داشت گفت ببندش به میله ببندش مادرم طوری به پدر بزرگ نگاه کرد که انگار از او می پرسید که آیا او در این مورد جدی است؟
با اشاره سرش را تکان داد. در جواب مثبت چشمانش را به سمت ما چرخاند انگار به او میگفت پسرا ببینند او را مجازات می کنند. در غیر این صورت این موضوع چه تاثیری بر ما خواهد داشت؟ مادرم حسن را به میله بست و تادیب اش کرد و گریه کنان برایش گفت وای بر تو ای فرزند شهید پدرت شهید است ای حسن معنی شهید را می دانی؟ پدرت شهید است و تو نصف کیف پدر بزرگ را میدزدی!! نیمی از خرج خانواده را! خجالت بکش.
حسن بعد سر همه ما فریاد زد همه بیایند داخل اتاق و همه بدون معطلی بلند شدیم در آن شب نه تنها در خانه توسط نیروهای اشغالگر بلکه در اتاق توسط مادرم منع رفت و آمد به ما تحمیل شد که در تمام شب به جز در موارد بسیار ضروری از خروج ما از اتاق جلوگیری نمود و ما را زود به رختخواب روان کرد.
فصل پنجم
خاله فتحیه و شوهرش به دیدار ما آمدند مادرم با بوسه ها و شوق از خاله ام استقبال کرد. خاله ام یکی یکی ما را به بوسه نوازش داد، مادرم وارد خانه شد تا آنرا برای مهمانان آماده کند و پدر بزرگم را صدا زد عمو ابوابراهیم بیا به مهمان خوش آمد بگو پدر بزرگم از اتاقش بیرون آمد و سلام کرد.
شوهر خاله ام یک سبد حصیری حاوی چند کیسه کاغذی به همراه داشت که به مادرم داد. فاطمه چای آماده کرد چای نوشیدند سپس شوهر خاله ام اجازه گرفت که به خانه مامایم برود و خاله امروز و امشب پیش ما بمان و فردا بیاید تا او را به همراه خود ببرد پدر بزرگم سعی کرد او را منصرف کند و کاری کند که او هم پیش ما بماند پس عمیقاً عذرخواهی کرد چون میخواست بعضی کارها را تمام کند پدر بزرگ و مادرم او را رخصت کردند من و خاله ام به سمت در رفتیم سپس پدر بزرگم به اتاقش برگشت و مادرم و خاله ام به اتاق ما برگشتند.
و دور هم حلقه زدیم و نشستیم. مادرم سید را آورد و شروع کرد به بیرون آوردن آنچه داخل آن بود در یکی از کیسه ها سیبهای سرخ بزرگی بود که تا به حال شبیه آنها را ندیده بودیم و البته چیزی شبیه آن را نچشیده بودیم در طول عمرم دو سه بار فقط سیب خورده بودم که از این نوع نبودند در کیسه ای دیگر میوه دیگری بود که ما آن را نمی شناختیم که برایش شفتالو میگفتند آن زمان نامش را نمی فهمیدم من وقتی بزرگ شدم نامش را فهمیدم .
سومی تکه های شیر خشک بود مادرم نگاهی به خاله ام کرد و گفت فتحیه تو مرا مغلوب کردی فتحیه، اشک در چشمان خاله ام حلقه زد گفت کاش میتوانستم به تو بطوریکه لازم است کمک کنم خواهر عزیزم بعد گفت خدا را شکر وضع مالی شوهرش خوبه….
مادرم میوه ها را به شستن بیرون برد و بعد از مدتی برگشت سپس نیمی از سیبها و شفتالوها را به محمود داد و از او خواست که آنها را به اتاق پدر بزرگم ببرد. مامان و خاله تا پاسی از شب به صحبت کردن ادامه دادند و ما با خوشحالی دور آنها بودیم با آمدن شوهر خاله ام (عبد الفتاح) خاله ام به خانه مامایم رفت و شب را آنجا گذراند و از اوضاع منطقه الخليل شهر و شهرها و روستاهای اطراف آن گفت.
عبد الفتاح چند سال پیش دوره عالی را تمام کرده بود و در تجارت کشاورزی و دامداری به پدرش کمک میکرد و در فکر رفتن برای تحصیل در یکی از دانشگاههای عربی در اردن یا عربستان بود. مامایم از او در مورد شرایط مقاومت و چریکها و سطح زندگی مردم میپرسید از آمادگیهای آنها و روحیه آنها در طول سه سال پس از اشغال اسرائیل از زمان اشغال شهر الخلیل پس از چند روز گروههای زیادی از گردشگران شروع به آمدن به این شهر کرده بودند.
برای بازدید از مسجد ابراهیمی یهودیان معتقدند که حق تاریخی در این مکان دارند. این راه را برای احیای اقتصادی در شهر باز کرد زیرا بسیاری از بازرگانان از آن استفاده کردند. در شهر آنها فروشگاههای خود را باز کردند و شروع به عرضه کالاهای خود به گردشگران کردند و همه چیز را به آنها به بالا ترین قیمت میفروختند یکی از چیزهای که آنها انرا به قیمت بالا فروختن (بلوط) بود یهودیان خارجی بدین باور بودند که بلوط از سرزمین پدر ما ابراهيم عليه السلام است و مقدس میباشد و موضوع به همین جا ختم نشد بلکه یهودیان خارجی برای خرید اجناس مختلف از آهن فروشی ها مغازه ها و بازارها به الخلیل می آمدن که منجر به بهبودی واقعی در شهر و سطح زندگی اقتصادی آن شد.
خاطر نشان باید کرد که سربازان اشغالگر مواظب بودند که بیش از حد با مردم مخلوط نشوند و به نظر میرسید که این امر به درخواست شهردار شیخ الجعبری از سوی رهبران ارشد اسرائیلی که پس از اشغال شهر با وی ملاقات کردند صورت گرفته بود، جایی که از آنها خواست مراقب باشد که سربازانشان به ناموس و پول مردم حمله نکنند.
خار و میخک 16
۱۱:۴۹ قبلازظهر
رهبر آنها موشه دایان به اهمیت این موضوع پی برد و مشتاق اجرای توصیه ها بود بنابراین سربازان ارتباط کمی با مردم داشتند. مردم از شوک عقب نشینی و شکست خلاص نشده بودند و وحشت اکثریت مردم از اشغال و یهودیان را فرا گرفته بود به گونه ای که یهودیی به تنهایی در شهر پرسه میزد و کسی را نمی یافت که او را ایستاده کند یا به فکر حمله به او باشد و اگر مردم می دانستند که کسی به این موضوع فکر میکند از ترس و نگرانی مانع او می شدند. اما هرازگاهی مقاومتهایی صورت میگرفت و در فواصل زمانی جداگانه عملیات تیراندازی و تک تیرانداز انجام می شد یا به سمت گشتهای اشغالگر در حومه شهر یا یکی از روستاها و شهرهای اطراف آن نارنجک دستی پرتاب می شد.
اگرچه بسیاری از روستاها و مناطقی وجود داشت که نیروهای اشغالگر هیچ گاه وارد آنها نشده بودند، اما تعدادی مجاهدین بودند که در کوه ها زندگی میکردند در غارهایی که در زیر کوهها برای مسافتهای بسیار طولانی وجود دارد و هر از گاهی از آنجا بیرون می آمدند. آنها به گشتهای اشغالگر حمله میکردند و باعث تلفات میشدند و به ندرت کشته میشدند سپس دو باره به کوه متوسل می شدند که نیروهای اشغالگر نه میتوانست و نه جرأت نفوذ به آن مناطق ناهموار را داشت چون که آنجا را به نبودند. و معروف ترین این رزمندگان مقاومت مردی به نام ابو شرار بود مجاهدی که در میان سربازان اشغالگر در آن منطقه خوابیده بود.
جنبش فتح در تلاش بود تا شروع مقاومت را در داخل و اطراف شهر سازماندهی کند اما موفقیتها در منطقه بسیار محدود بود، زیرا اشغالگران گروه هایی را دستگیر میکردند که تلاش میکنند مقاومت را آغاز کنند یا قبلاً آغاز کرده بودند. هنوز نتوانسته بودند روی پای خود بایستند و شاید مردم درگیر زندگی تولید اقتصادی و چشم انداز خود بودند دلایل متعددی در منطقه و تبدیل آن بر مظاهر برجسته مانع از موفقیت مقاومت میشد با این حال یک جنبش اعتراضی سیاسی در شهر آغاز شده بود که توسط اعضای حامی جنبش فتح به ویژه در میان محافل دانشجویی سازماندهی شد، همچنین تلاش هایی برای شروع کار توسط جبهه مردمی صورت گرفت و به دلیل عدم موفقیت آشکار در عرصه مقاومت این فعالیت بر کارهای سیاسی و مردمی و برخی فعالیتهای اجتماعی متمرکز است. مامایم با دقت به صحبتهای شوهرم خاله ام عبد الفتاح گوش میداد که اوضاع منطقه را به تفصیل شرح می داد و هر از گاهی از او سؤالات روشنگری میپرسید تا هر چیز کوچک و بزرگی را بداند و سعی در درک موضوع داشت.
تفاوت های بین وضعیت کرانه باختری و نوار غزه … در نوار غزه نیروهای آزادیبخش خلق برای جمع آوری افسران و مبارزان از ارتش آزادیبخش فلسطین که در جنگ 1967 متلاشی شد می پرداختند. و نیروهای آزادیبخش بزرگترین گروه مقاومت بودند و در همان زمان مقاومت با گروههایی برای فتح و جبهه مردمی آغاز شد و سطح مقاومت در نوار غزه علیرغم موفقیتهایی که اشغال در ترور برخی از رهبران و نفوذ بیشتر به منطقه و کسب اطلاعات بیشتر از اسرار آن به دست آورد به طور کلی خوب بود. چند روز بعد از رفتن خاله ام خبر در محله پخش شد که یک مامور زن به قتل رسیده و جنازه او در غرب منطقه مشتا انداخته شده طبق معمول که اخبار منتشر شد شروع کردیم به تحقیق و کوشش کردیم تا برویم و جنت را آنجا ببینیم که جست را آنجا انداخته بودند هیچکس دقیقاً نمی دانست آن دختر را چه کسی کشته است.
شایعه ای منتشر شد که او یک مامور بوده و به همین دلیل کشته شده است. هیچ کس جرات نمی کرد صدای خود را بلند کند که به آن اعتراض کند یا در مورد جزئیات آن بپرسد، اما زمزمه های در محله غالب شد که گفته میشد او مامور نبوده و برخی از کسانی که تصویر فداییان را در نظر گرفته بودند که بخاطر مصونیت خود او را فریب دادند از او استفاده کرده و از ترس افشاء شدن او را کشتند و متهم به ماموریت کردند. استخبارات اشغالگر با سوء استفاده از نقاط ضعف و نیاز فقر کار خود را برای نفوذ در میان مردم تشدید کرده بودند و برای جذب عواملی که جاسوسی مبارزان مقاومت را کنند آنها را با مناسبت و بدون مناسبت حمایت مالی میکردن. نیروهای اشغالگر تعداد زیادی از مردان و جوانان را دستگیر میکنند و به ساختمان (سرایا) که مقر استخبارات اشغالگر بود برده بودند و در آنجا تعداد زیادی از سربازان با ضرب و شتم و سیلی و لگد از آنها پذیرایی می کردن و چشمان آنها را بسته و سپس آنها را ایستاده کرده صورتشان را به دیوار و دستانشان را از پشت می بستند.
. ساعتهای طولانی در باران و در سرمای شدید در انتظار یا ترس می لرزند و سربازان پشت سرشان می ایستند و پانک رد و بدل می کنند همه را لگد می زنند که به دیوار تکیه دهند به چپ یا راست حرکت نکند و در اتاق مجاور تعدادی از افسران استخباراتی شین (بت که در آن زمان فراخوانده شده بودند در اتاق روشن و مجهز به تهویه مطبوع می نشینند و آنها را یکی یکی احضار کرده و آنجا روی چوکی روبروی شانه نشانیده و چشم بند را از چشمانش میبرداشتند و شروع میکردند ب مطرح کردن هزاران سوال در مورد کارش شهرش خانواده اش برادرانش هر کدام از همسایگانش و درباره مردان مقاومت و صدها ناسزا و دشنام را به مخاطب حواله می کردند و از مطلق ترین و قوی ترین چیزی که انسانها ممکن است بشکند به زبان می آورند و گاهی به مخاطب ضربه می زدند و گاهی شوخی میکنند و بین ارعاب و تطمیع تماس میگیرند و به دنبال هر گونه اطلاعاتی بودند که مردان دارند یا تمایل یکی از آنها به همکاری با آنها یا نقطه ضعف دیگری برای تحت فشار قرار دادن او و وادار کردن او به همکاری با آنها عليه او خانواده و هر چی که مربوط او میشود. برخی از مردان در برابر این ذلت از خشم و ظلم می سوختند، اما چه می توانستن بکنند و اگر کاری بکنند جز ذلت و ظلم بیشتر چیزی ندارند برخی از آنها منفجر میشدند غرغر می کردند و می خواستند به این اشغال ها حمله کنند.
خار ومیخک 17
دستهایشان را از پشت بسته میبینند و هر چه می یابند ناتوانی است بعضی ها سعی میکنند از هر دو طرف بگذرند….. می خواهند آرام زندگی کنند نه با آنها و نه عليه أنها فقط میخواستند زندگی کنند و به فرزندان و خانواده شان غذا بدهند، دیگر بس است عده ای هم بودند که جان و خون خود را ارزان به اشغالگران میفروختند بنابراین هر چه میدانستند به آنها عرضه می کردند. آنها اطلاعاتی را که در مورد مقاومت و مردان آن به دست می آوردند و با آنها موافقت میکردند وضعیت مقاومت در نوار غزه به طرز محسوسی قوی تر از کرانه باختری بود به نظر میرسید دلیل اصلی این امر وجود آن گردان رزمنده ی بود که آن را ارتش آزادیبخش فلسطین مینامیدند که به عنوان نیروی نظامی برای سازمان آزادیبخش فلسطين تأسيس شد که رژیم های عربی آن زمان برای ایجاد آن با جنگ 1967 این ارتش متلاشی شد که تعدادی شهید و برخی دیگر که اكثريت آنها را ترک کردند.
برخی به مصر رفتند و عده ای در غزه ماندند و نیروهای آزادی بخش خلق را تأسیس کردند که مقاومت را آغاز کرد و سپس گروه ها و هسته های جنبش فتح و جبهه مردمی شروع به کار کردند حضور این بخش به ویژه در مناطق کمپ شروع به افزایش کرده بود یک روز صبح که در صف مدرسه بودیم غوغایی به پا شد و بعد صدای بلندی شنیدیم که ای فلسطین خودمان را فدای تو میکنیم. جان و خونمان فدای تو ای فلسطین متعلمين مدارس بیرون شدند و در جمعی با شعارها و فریادها با متعلمین مدارس دیگر دیدار کردند و همه در شادی و عزت بی نظیر قرار داشتند آن روز به عنوان روز پیروزی و عزت بود، چون چریک های فلسطینی در اردن موفق شده بودند که حمله اسرائیل به جبهه اردن را دفع کنند.
تظاهرات چیان در خیابانهای اردوگاه پرسه میزدند و شعار میدادند و پرچم ها را برافراشته میکردند، سپس با بازگشت به خانه هایمان از هم جدا شدیم پس از عقب نشینی سال 1967 همه در اوج غرور و وقار بودند همانطور مردم می گفتند این اولین پیروزی بر ارتش اشغالگر اسرائیل بود که در میان گروه های چریکی که در ساحل شرقی رود اردن اردو زده بودند. منطقه گرامه شاهد چند عملیات چریکی برون مرزی بود.
بعد از ظهر طبق معمول با پدربزرگم در حیاط گوشه خانه نشستم آنجا که مردان محله جمع میشدند و صحبت می کردند همه به شدت به وجد آمده بودند و کلمه انقلاب فلسطين و نام نهضت از دیبخش ملی (فتح) را تکرار می کردند. عده بی برای تصدی مقاومت رهبری جنبش ملی فلسطین و مقاومت فلسطین در برابر اشغالگری چیزهای میگفتند. ان روز شنیدم که عده ای میگفتند عموی من این حرف ها دروغ است هیچ چیز زمین را شخم نمیزند مگر گوساله هایش ما به خود وابسته بودیم شکست خوردیم و اولین بار که از خود گذری کردیم و جنگیدیم پیروز شدیم با وجود عدم تدبیر و ضعف سلاح هایمان همه مردان به نشانه موافقت و حمایت سر تکان دادند. در روزهای بعد، سرعت عملیات چریکی در داخل سرزمین های اشغالی کرانه باختری و غزه افزایش یافت و همانطور که مادرم همیشه میگفت همان مردان مبارز پیروزی نبرد منطقه کرامه هستند.
روح بسیاری را با امید و آمادگی زنده کرد. به نظر می رسید استخبارات اشغالگر اطلاعاتی جمع آوری کرده بود که نشان میداد بسیاری از عملیات هایی که در غزه انجام میشد از اردوگاه ساحل نشات میگرفت در اردوگاه ما منع رفت و آمد اعمال شد. این بار منع رفت و آمد طولانی بود. زمانی بیش از سه هفته و حتی بیش از یک ماه و شرایط ما در اردوگاه بدتر و سخت تر شد. اردوگاه به مدت یک ماه منع رفت و آمد بود زندگی طبق روال عادی جریان داشت در دهها متری شهر صدای اذان بلند شد ظهر یکی از مناره های مساجد غزه بود مسجد العباس در خیابان اصلی شهر یعنی خیابان عمر المختار قرار دارد تعدادی از مردان و جوانان برای اقامه نماز به مسجد می آیند. پس از آنکه نماز را تمام کردند جوانی در اوایل بیست و چند سالگی در برابر آنان ایستاد و به بسیار محکم حمد و ثناء و صفت باری تعالی را بجای آورد و برای رسول خدا صلوات فرستاد و سپس خطاب به مردم کرد و به آنان انگیزه قوت و قدرت داد که نسبت به برادرانشان در کمپ ساحلی که یک ماه است ممنوع الخروج شده اند کاری کنند، شیخ پرسید پسرم چه کنیم؟ جوان پاسخ داد چیزی کمتر از این نیست که برای تظاهرات همبستگی بیرون برویم مردم مسجد با هلهله و فریاد الله اکبر به بیرون هجوم آوردند و برخی از آنها آن جوان را بر دوش خود حمل کردند و شعار دادند جان و خون ما فدای تو ای فلسطین ما مهاجران و شهروندان ما همه فلسطینی هستیم مردم شروع به پیوستن به تظاهرات گسترده کردند و خیابان های شهر نزدیک به اردوگاه رسیدند و موترهای سربازان اشغالگر به انتظار یک وضعیت اضطراری بدون دخالت اوضاع را از دور زیر نظر داشتند. بعد تظاهرات از هم پاشید و همه احساس کردند که دارند طبق دستور و جدانشان کاری انجام داده بودن صبح روز بعد صدای بلندگوها بلند شد که پایان منع رفت و آمد را اعلام میکرد اردوگاه در آن وضعیتی که بود به زندگی باز گردید. صبح در قطار مدرسه صف کشیدیم و بعد از چند تمرین بدنی محدود و سخنرانی صبحگاهی یکی یکی از دانش آموزان از بالای پله های سنگی روبروی صف شروع به رفتن به یک ردیف میکردیم یکی پس از دیگری به سوی (کیوسک) بسته شیر که در حیاطی بود که از سه طرف با سنگهای ساخته شده بسته شده بود و سقف آن با صفحات روی پوشیده شده بود.
سقف آن تراش سیمی داشت که روی آن تعدادی میز بزرگ قرار داشت و پشت سر آنها چهار مرد با کت و شلوار آبی و کلاه سفید بصورت خطی ایستاده بودند به به یک ردیف وارد غرفه میشدیم و معلمانمان نظارت می کردند. همان مردها گیلاس های آهنی پر از شیر را به دست یکی یکی ما میدادند که بعد از دادن هر کدام یکی از ما یک دانه روغن ماهی و سپس از ما میخواستند آن را بخوریم روی آن شیر داغ بنوشیم. شیر می خوردیم گیلاس ها را در یک دیگ بزرگ آب جوش می انداختیم و از صف خود بیرون می رفتیم به کلاس های درس اتاقهای مطالعه كل مدرسه یعنی همه دانش آموزان در تمام مدارس لازم بود در طول روز شیر و روغن ماهی بخوریم کورکورانه از روغن ماهی متنفر بودیم معلمان ما را زیر نظر داشتند تا آن دانه های کوچک را پرت نکنیم و ما را مجبور میکردند تا زمانی که میبودند آنها را با عجله بخوریم و سر کلاس برویم روغن ماهی بسیار مفید است، اما شیر داغ معقول و چیز خوب آن گرمی گیلاس است وقتی آن را در دستان کوچک خود میگیرید که در آن سرمای تلخ تقریباً یخ می زند.
خار و میخک 18
معمولاً احساس میکنید که دستانتان بعد از افتادن از بدنتان بخشی از بدنتان نیست در یکی از آن روزها هوا بسیار سرد و وزش باد بود و بیشتر ما در راه رفتن به مدرسه از باران تر و خیس شده بودیم بعد از خوردن شیر وارد کلاس شدیم و در حالی که میلرزیدیم روی چوکی هایمان نشستیم استاد شیخ چنان وارد کلاس شد که گویی متوجه شده بود ما در حالتی نیستیم که درس بخوانیم یا بفهمیم پس خواست ما را بخنداند لذا فرمود بچه ها تصور کنید الان از آسمان سر کلاس برنج و گوشت میبارد سر و صدا شد و با شنیدن نام برنج و گوشت سرما و خیس بودن را فراموش کردیم.
به بی نظم شروع کردیم به حرف زدن من فقط گوشت میخورم… من عاشق برنجم… من… من… شیخ اجازه داد چند دقیقه بازی کنیم و رویاهای برنج و گوشت را زنده کنیم سپس بر ما فریاد زد همه ساکت باشید کتاب خواندن تان را بیرون بیاورید درس بیستم را باز کنید احمد بخوان کتابم را که خیس آب بود باز کردم و در حالی که میلرزیدم شروع به خواندن کردم سرما شدید بود.
و شیخ زیر زبان میگفت : لاحول ولاقوة الا بالله … انا الله و انا اليه راجعون… باید بخوانی تا یاد بگیری و پشیمان نشوی فصل ششم خاله ام فتحیه در روستای صوریف در منطقه الخلیل زندگی میکرد این روستا مانند تمام روستاهای کشور در سال 1967 تحت اشغال قرار گرفت. این روستا به عنوان مجازات نقش خود در مقاومت در مقابل اشغال پیش از این سهم خود را از تبعید و تخريب متحمل شد و در نبردهای قبل از 1948 همچنان روستاهای مرزی به خط سبز بین سرزمین های اشغال تقسیم شدند.
از سال 1948 زمینهایی که تا زمان اشغال آنها در سال 1967 تحت حاکمیت اردن باقی مانده بودن. اندکی پس از اشغال گشت های اشغالگر به روستا نزدیک شده و وارد آن شدند تا مانند اکثر روستاهای فلسطینی در سراسر کرانه باختری در آن تردد کنند. مردم آنجا در خانه های سنگی کوچک و فقیرانه و زیبا در میان درختان زیتون و انجیر و انگور و بادام زندگی می کنند و به پرورش دام و طیور میپردازند و امرار معاش میکنند و خداوند را به خاطر نعمتهای بیشمارش شکر می کنند.
مردان روستا به جوانمردی و مردانگی شهرت دارند و لباس روستایی سنتی فلسطینی میپوشت یکی از آنها را می بینید که با عصای خود در حال چرانیدن گوسفندانش در قله کوها هستند و زنان آنجا متواضع رفتار اند و لباس، پوشش سر خود را به رخ میکشن. خاله ام بعد از نقل مکان از غزه به صوريف تفاوت چندانی احساس نکرد، فقط تفاوت در فضای روستایی و کشاورزی بود.
گویش محلی کمی متفاوت است اما تفاوت فاحشی ندارد و او به سرعت به زندگی در آنجا عادت کرد. شوهرش عبد الفتاح تحصیلات دور ثانویه خود را در مدرسه طارق بن زیاد در شهر الخلیل به پایان رسانید هیچ مدرسه ثانویه در صوریف و یا در تمام روستاهای اطراف شهر ماند آن نبود هر که بخواهد تحصیلات متوسطه خود را به پایان برسان مجبور است در الخليل درس بخواند و تحصیل شوهر خاله من در الخليل باعث شده تا او با شهر و آنچه در آن میگذرد آشنا شود.
دوستان زیادی از شهر و مردم روستاهای دیگر که در آن مدرسه با آنها درس خوانده بود داشت. خاله ام پسری به دنیا آورد که نامش را عبدالرحیم گذاشت. مادرم نمیتوانست برای تبریک تولد خاله ام به الخلیل سفر کند. به همین دلیل او راضی شد که به خانه مامایم رفت و به وی تبریک گفت و از او خواست که وقتی نزد فتحیه رفت از طرف مادرم هم تبریک و صلوات بفرستد و از او عذرخواهی کنند چون او وضعیت مالی ما را می دانست.
شوهر خاله ام عبد الفتاح در حال آماده شدن برای سفر به دانشگاه اردن دانشکده شریعت بود اما بیماری شدید پدرش او را مجبور کرد که آن را به تعویق بیندازد سپس مرگ پدرش باعث شد که از این فکر منصرف شود. در حال تحصیل در دانشگاه او تصمیم گرفت که علاوه بر زمینهایی که مالک آنها بود کار پدرش را در تجارت منسوجات نیز به عهده بگیرد و با تسهیل این امر برای برادرش عبد الرحمن که در سال دوم راهنمایی تحصیل میکرد از تکمیل تحصیلات خود در مدرسه طارق بن زیاد در الخلیل دلجوئی کند.
عبد الفتاح اغلب بر پشت بام خانه آنها می ایستاد و به خاله ام به سمت غرب شهر مخروبه (عليين) اشاره می کرد، جایی که مردان جهاد مقدس قبل از اشغال سال 1967 اردو زده بودند که اهالی منطقه تمام نیازهایشان را تامین می کردند و یکی از اهالی صوریف به نام محمد عبد الوهاب قاضی روزی در منطقه ای نزدیک به نام (سناهین) گوسفندان خود را می چراند.
کاروانی از یهودیان که از سمت بیت شمش به سوی اتزیون می آمدند را دید مجاهدین را در جریان قرار دادند مجاهدین به سرعت در منطقه ای به نام ظهر الحجه برای آنها کمین کردند و وقتی به آنجا رسیدن به آنها حمله کردند و همه را کشتند. که تعداد افسران سربازان و داکتران تمام شان (35) نفر بودند قلب یهودیان مملو از نفرت نسبت به شهر سوریف شد. زمانی که اشغال در سال 1967 اتفاق افتاد یهودیان شهر سوریف را با توپخانه بمباران کردند
و خانه های بسیاری را ویران کردند بخاطر انتقام آنچه در گذشته اتفاق افتاده بود. از طریق کار شوهر خاله ام و ارتباطات او در شهر الخلیل او شبکه بزرگی از روابط را با بازرگانان و کارفرمایان آن ایجاد کرده بود و در جلسات و ملاقاتهای خود با آنها گفتگوهای طولانی و مفصل بین آنها در مورد همه چیز انجام می شد.
هنگامیکه در یکی از آن فروشگاهها مینشست همه دور بخاری جمع میشدند و اخگرها در آن می درخشیدند و چای می نوشیدند و در مورد مقاومت صحبت میکردند. آنها میگفتند قدرتها نتوانستند در مقابل ارتش اسرائیل بایستند، پس چگونه گروه هایی از چریکها میتوانند با سلاح های خود در مقابل آن بایستند؟
خار و میخک 19
این حوادث همواره نشان دهنده عدم اعتقاد أن اقشار مردم به امکان سنجی مقاومت و امکان دستیابی به هر گونه منفعت عملی از آن بود که ممکن است ضررش بیشتر از فایده باشد و این مصلحت گرایی بزرگترین هدف آنها برای بالا بردن و ارتقای استاندارد زندگی سود اقتصادی و توسعه ثروت و قابلیتهای محدود آنها بود.
شوهر خاله ام جرأت نداشت علناً در نظراتشان مخالفت کند اما به حرف آنها گوش میداد و سعی میکرد کاملاً عيني و منطقی با آنها بحث کند و در نهایت مردم پس از یک یا چند ساعت نشستن متفرق میشدند ساعتها چای مینوشیدند و یکی از اهالی جلسه را با گفتن : ما برای این چه داریم؟ مسئله خلق را باید به خالق بسپاریم و خداوند به آن لهجه ای که مردمان را متمایز میکند خوب پاسخ می دهد.
مردم الخليل را با لهجه خاص که حروف بیشتری را نسبت به دیگران در طول گفتگو بیشتر گسترش می دهند را بهتر میشود شناخت در این جلسات و محافل و روابط شوهر خاله ام با ابو علی آشنا شد که به نظر می رسید بیشتر به ضرورت انجام کاری در مورد مقاومت معتقد بود و اگر مقاومت در سطح آزادی وطن و شکست دادن اثر گذار نبود هم بدون شک با کمترین تعديل وظیفه ملی اش را انجام می داد.
ابو علی در سفرهای شوهر خاله ام به الخلیل یا زمانی که ابو علی به دیدار شوهر خاله ام می آمد اغلب در خیابان های الخلیل قدم می زدند و در مورد شغل لزوم مقاومت در برابر آن و ضرورت آن صحبت میکردند نپذیرفتن عمل انجام شده، یا مشغول شدن فقط به پول در آوردن توسعه ثروت و ساختن خانه چون عقایدشان شبیه هم بود دوستیشان خیلی قوی تر شد.
روزی ابو علی شوهر خاله ام صریحاً گفت من بدون انجام حداقل وظیفه اینطور بیکار نمی مانم شوهر خاله ام از او پرسید چه می توانی انجام دهی؟ آیا به دنبال یک اسلحه میگردی و با آن به یک گشت اشغالی حمله میکنی سپس فرار میکنی تا با افراد تحت تعقیب مانند ابو شرار و سایز چریکهای مجاهد زندگی کنی؟
او پاسخ داد نه من میخواهم مقاومت را سازماندهی کنیم تا آن را به یک پدیده تبدیل کنیم به جنبشی به سمت سازمانی شدن بنابراین شوهر خاله ام از او پرسید چگونه؟ او پاسخ داد: من به اردن سفر میکنم و ایده خود را در آنجا به فتح ارائه میکنم و میدانید که فتح بعد از الکرامه جایگاه خود را پیدا کرده است و آنها باید از ایده من خوشحال شوند و در این امر به من کمک کنند.
شوهر خاله ام این ایده را ستود و تاکید کرد که ابو علی باید نهایت احتیاط را انجام دهد و به او اطمینان داد که می تواند او را در تمام مراحلش شریک کامل بداند آنها توافق کردند که ابو علی به تنهایی سفر کند و یک پوشش تجاری در سفر برای او ترتیب دهد تا توجه او را جلب نکند اردن در این دوره پس از پیروزی عزت تماماً در دست مقاومت بود و اردوگاه های آوارگان مملو از جشنهای پیروزی بود همه شروع کردند به تشویق جان چریکها و خواندن و دعا برای فلسطین نهضت آزادی ملی نامی که پشت آن پیروزی بود.
برای شخصی مانند ابو علی دشوار نبود که فوراً فرماندهی عملیات چریکی را در آنجا شناسایی کند و با آنها برای سازماندهی هسته های نظامی فتح در تمام مناطق کرانه باختری موافقت کند و برای تکمیل آن پول و سلاح در اختیار او قرار گیرد. تا برای شروع مقاومت مسلحانه این سلولها را ایجاد کرده و آموزش و مسلح کردن آنها را آغاز کند. او پس از دیدار با برخی از بستگان به اطراف اردن سفر کرد تا معاملات تجاری انجام دهد تا بتواند ماموریت رسمی خود را پوشش دهد. او آنها را در صفوف جنبش فتح سازماندهی میکند و از هر یک از آنها میخواهد که با او دو یا سه نفر از دوستان مورد اعتماد خود را که آماده عملیات مسلحانه علیه اشغالگران هستند در هر شهری از شمال کرانه باختری تا الخلیل سازماندهی کنند.
حتی در برخی از روستاها و شهرها هرگاه کسی را که میشناسد و مورد اعتمادش میبیند موضوع را به او ارائه می دهد و مورد قبول و تایید قرار میگیرد از او میخواست تا یک سلول تشکیل دهد.
او موافقت میکند که به زودی با او تماس میگیرد. کار جمع آوری اسلحه به شوهر خاله ام عبد الفتاح محول شد که رفت و آمد و تجارت او بهترین پوشش برای استتار این امر بود و به این ترتیب در مدت کوتاهی سلولها و گروهها برای انجام چند عملیات ساده چریکی مانند پرتاب نارنجک دستی به سمت خودروهای گشت ،نظامی تیراندازی به آنها با تلاش برای انجام عملیات تک تیراندازی شروع شد.
اما برای برخی از این اهداف طبق معمول در هر نوع کار مقاومتی یکی از سلولها دچار نقص عملی می شود و اعضای آن دستگیر میشوند و تحت تحقیقات تلخ قرار میگیرند و برخی شروع میکنند به اعترافات دیگران را دستگیر می کنند و همینطور ادامه میدهند تا اینکه کار به ابوعلی میرسد و او دستگیر و تسلیم میشود. ابو علی برای بازجویی بسیار خشن در زیرزمینهای بازجویی زندان الخليل به درجه بالایی نگهداری میشد. از مردانگی و استواری او حتی ساده ترین مسائلی را که برخی جوانانی که در مراحل اولیه تحقیقات فریب میخوردند؛ به آن اعتراف میکردند را نمی پذیرفت. نیروهای اطلاعاتی اسرائیل شوهر خاله ام را پس از تحقیق در مورد روابط و دوستیهای ابو علی دستگیر کردند و خانه او را تفتیش کامل کردند که با خرابکاری های زیادی همراه بود و همه چیزهایی را که سر راهشان بود از جمله اثاثیه و ابزار را تخریب کردند. ضرب و شتم خاله ام و پسر خردسالش عبد الرحیم را که سهمی از آن داشتند شکنجه کردند و شوهر خاله ام را به زندان الخليل بردند و او را مورد بازجویی و شکنجه جهنمی قرار دادند و از ابو علی و رابطه اش با او می پرستد و به او میگویند باور کن که ابو علی به او اعتراف کرده و به همه چیز اقرار کرده است و نیازی به انکار و شکنجه نیست، پس ابو عبد الرحیم شوهر خاله ام همچنان تکذیب می کند و با توجه به آن او را بدون هیچ اتهامی به شش ماه حبس اداری محکوم کردند و قضات أبي علی را به دلیل اعترافات انباشته از چند جوانی که آنقدر قوی نبودند که از مصیبت بازجویی بگذرند به پنج سال حبس محکوم کردند.
از اینجا سفر خاله ام به دنیای جدید دنیای زندانها آغاز شد جایی که او شروع به دیدار کرد شوهرش هر ماه یک بار خاله ام روز ملاقات زود بیدار میشد و بچه اش را آماده میکند و حرکت میکرد طفل را در آغوش می گیرد تا به مرکز دهکده برسد از اینجا با یکی از معدود ماشینهایی که از روستا عبور میکنند به سمت شهر الخلیل می روید و در اینجا مسافت زیادی را طی میکنید تا به ساختمان مقر زندان الخليل و مقر فرمانداری نظامی در شهر برسد.
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0