پاورقی/

خار و میخک(1)

پاورقی که می خوانید، بخش هایی از رمان خار و میخک نوشته شهید یحیی سنوار است. کتاب خار و میخک در 30فصل رمانی جذاب است که در سال ۲۰۰۴ در یکی از زندان‌های اسرائیل در «بعر شوا» نوشته شده است.

پاورقی که می خوانید، بخش هایی از رمان خار و میخک نوشته شهید یحیی سنوار است. کتاب خار و میخک در 30فصل رمانی جذاب است که در سال ۲۰۰۴ در یکی از زندان‌های اسرائیل در «بعر شوا» نوشته شده است. یحیی سنوار متولد ۱۹۶۲، در اردوگاه خان یونس مجاهد، مبارز، نویسنده، رمان‌نویس و مترجم فلسطینی طی ۲۲ سال اسارت در زندان‌های رژیم صهیونیستی، چندین کتاب نوشته و ترجمه کرده و در اکتبر2024 به دست رژیم صهیونیستی به شهادت رسید. وی نماد مبارزه و مقاومت در غزه به شمار می رود و کتاب خار و میخک معروف ترین اثر وی در زمان انتشار به پرفروش ترین رمان آمازون تبدیل شد اما اسراییل از آمازون خواست فروش آن را متوقف کند. هر روز در همین لینک و صفحه دو روزنامه حرف مازندران بخش هایی از این رمان را می خوانید.

یحیی سنوار در مقدمه این کتاب نوشته است: این داستان شخصی من نیست و داستان شخص خاصی نیست، اگرچه همه رویدادها یا هر گروه از رویدادها مربوط به این یا آن فلسطینی است. تخیل در این اثر فقط در تبدیل آن به رمانی است که حول افراد خاصی می چرخد ​​تا شکل و شرایط یک اثر رمانتیک را برآورده کند و بقیه چیزها واقعی باشد، من آن را زندگی کردم و بیشتر آن را از زبان مردم شنیدم. دهان کسانی که آن را زندگی کرده اند، آنها، خانواده‌هایشان و همسایگانشان در طول ده ها سال در سرزمین عزیز فلسطین.

آن را تقدیم می کنم به کسانی که دلشان به سرزمین سفر شبانه و معراج، از اقیانوسی به خلیج دیگر و حتی اقیانوسی به اقیانوسی دیگر دلبسته است.

فصل اول:

زمستان سال 1967 سنگین بود از رفتن امتناع می ورزید و با بهاری که با آفتاب گرم و درخشانش می خواست بدرخشد مخالفت میکرد .

زمستان با ابرهایی که آسمان را پوشانده بود آن را کنار زد و ناگهان باران از آسمان پایین شد. خانه های ساده در اردوگاه پناهندگان ساحل شهر غزه را سیلابها یکه از کوچه های کمپ میگذشتند به خانه ها هجوم می آوردند را غرق نمود .

ساکنان در اتاقهای کوچکشان جمع میشدند که دارای طبقات پائین تر و متوسط تر می بود.

بارها و بارها آب سیلابهای زمستانی به حیاط خانه کوچک ما سرازیر میشد و سپس به خانه ای سرازیر میشد که خانواده ما از زمانی که از فلوجه سال 1948 به آنجا مهاجرت کرده بودند در آن زندگی میکردند و هر بار که ترس بر من و سه برادرم و خواهرانم و پنج نفر از آنها که از من بزرگتر بودند می آمد.

پدر و مادرم ما را از زمین بلند میکردند و مادرم تخت را قبل از خیس شدن آن بلند میکرد چون کوچکتر بودم کنار خواهر کوچولو ام که معمولاً در چنین مواقعی در آغوش مادرم بود به گردن مادرم اویزان می شدم .

بارها شب از خواب بیدار میشدم که مادرم مرا به کناری روی تختش میکشید درست کنارم یک دیگ آلومینیومی یا یک ظرف سفالی بزرگ میگذاشت به طوری که قطرات آبی که از شکاف سقف اتاق کوچک که کاشی کاری شده بود میچکید در آنها بچک یک گلدان ،اینجا یک بشقاب سفالی آنجا و گلدان سوم جای دیگر هر بار که سعی می کردم بخوابم و گاهی هم موفق میشدم با صدای قطره های آب که مرتب به کاسه برخورد میکرد و آنجا جمع میشد از خواب بیدار میشدم .

وقتی کاسه پر میشد یا در شرف پر شدن میبود قطره آب روی اتاق پاشیده میشد پس مامانم میرفت کاسه ای که پر شده را بیرون میکرد یک کاسه جدید جای آن میگذاشت .

من پنج ساله بودم و در یک صبح زمستانی خورشید بهاری سعی میکرد جای طبیعی خود را اشغال کند تا آثار حمله شب تاریک زمستانی را بر اردوگاه از بین ببرد .

برادرم محمد که هفت ساله بود دستم را گرفت و از طریق جاده های اردوگاه به سمت حومه آن پیش رفتیم جایی که یک اردوگاه ارتش مصری آنجا مستقر بود. سربازان مصری در آن اردوگاه ما را بسیار دوست داشتند یکی از آنها ما را می شناخت و نام ما را می فهمید، ما را صدا کرد محمد احم… بیائید اینجا… پس پیش او رفتیم و کنارش ایستادیم مثل همیشه غر میزد و سر خود را خم کرد و منتظر بودیم که چیزی به ما میدهد و دستش را در جیب شلوار نظامی اش داخل کرد .

برای هر کدام یک مشت پسته ای بیرون آورد آن سرباز دستی به شانه هایمان زد سرمان را نوازش کرد و دستور داد که برگردیم به خانه شروع کردیم به عقب کشیدن در امتداد جاده های کمپ زمستان پس از یک دوره طولانی و شدید گذشت هوا شروع به گرم و شگفت انگیز شدن کرد و باران دیگر با بلاهای خود به ما حمله نمی کرد .

فکر میکردم مدت زیادی از انتظار زمستان گذشته است. به این زودی ها برنمی گردد .

اما یک حالت اضطراب و سردرگمی در اطرافم میبینم همه خانواده ام در شرایط بسیار بدتری نسبت به شرایط آن شب بارانی هستند من نمی توانستم متوجه شوم اطرافم چه می گذرد .اما طبیعی نبود حتی در شبهای زمستان مادرم تمام ظرفهایش را پر از آب میکرد و آن ظرف ها را در حیاط خانه میگذاشت.

پدرم کلنگی را از همسایه ها قرض گرفت و شروع به آماده کردن یک سوراخ بزرگ و طولانی در حیاط جلوی در خانه نمود و برادرم محمود کمی به او کمک میکرد چون در آن زمان 12 سال داشت .

بعد از اینکه سوراخ را آماده کردند پدرم تکه های چوب روی آن گذاشت، سپس شروع به پوشاندن آن با ورقه های فلزی کرد که قسمتی از حیاط خانه را مانند آلاچیق پوشانده بود متوجه شدم که پدرم دچار مشکل شده بود و شروع به چرخیدن کرد و نگاه کرد برای چیزی بعد دیدم که شروع به برداشتن در آشپزخانه نمود و آن را روی آن سوراخ گذاشت و بالایش خاک باشید .

اما مادرم و برادرم محمود را دیدم که از سوراخی که هنوز بسته نشده بود به داخل آن سوراخ فرود آمدن و بعد متوجه شدم که کار تمام شده بود

جرأت کردم به آن دهانه نزدیک شوم تا به آن سوراخ نگاه کنم و چیزی شبیه اتاق تاریکی در زیر زمین پیدا کردم، چیزی نفهمیدم، اما واضح بود که منتظر چیزی سخت و غیر عادی بودیم و به نظر میرسید که بسیار خشن تر از آن شب های بارانی و طوفانی باشد .

دیگر کسی دستم را نگرفت تا مرا به اردوگاه ارتش مصر در همان نزدیکی ببرد تا بتوانیم مقداری پسته تهیه کنیم، بلکه برادرم بارها از این کار امتناع کرد دیگر مرا آنجا نبرد که تغییر بزرگی برای من و محمد بود و من قادر به درک آن نبودم حسن نیز این راز کندن سوراخ ما را نمی دانست شاید می دانست اما با ما شریک نمیکرد و نمیدانستم که چرا؟ اما پسر عمویم ابراهیم که به سن من نزدیک بود و در خانه کنار ما زندگی می کرد، از آن آگاه بود.