گفت‌وگو با «بانوی پولادین» ایران

آمریکایی‌ها، مارگارت تاچر تنها نخست‌وزیر زن تاریخ بریتانیا را «بانوی آهنین» لقب دادند و برایش فیلم ساختند؛ فیلمی که چند جایزه معتبر جهانی را از آن خود کرد. احتمالاً روند زندگی این سیاستمدار انگلیسی به گونه‌ای بوده که نویسندگان فیلمنامه به این جمع‌بندی رسیده‌اند که خانم تاچر یک «بانوی آهنین» بوده است. شاید اعطای این […]

آمریکایی‌ها، مارگارت تاچر تنها نخست‌وزیر زن تاریخ بریتانیا را «بانوی آهنین» لقب دادند و برایش فیلم ساختند؛ فیلمی که چند جایزه معتبر جهانی را از آن خود کرد. احتمالاً روند زندگی این سیاستمدار انگلیسی به گونه‌ای بوده که نویسندگان فیلمنامه به این جمع‌بندی رسیده‌اند که خانم تاچر یک «بانوی آهنین» بوده است. شاید اعطای این لقب، نوعی نا‌ن‌قرض‌دادن سیاسی باشد یا بتوان آن را یک انتخاب خوب برای نام فیلمی درباره یک سیاستمدار زن ارزیابی کرد اما هر چه که هست، امروز مارگارت تاچر به عنوان «بانوی آهنین» انگلستان شناخته می‌شود.

 

حالا بانویی مقابل ما نشسته که هرگز نخست‌وزیر نبوده، هرگز برایش فیلمی ساخته نشده و هرگز عنوان و لقب ژورنالیستی دهن‌پرکنی از کسی دریافت نکرده اما محکم‌ و نستوه در مدار سیاست بر سر آرمان‌ها و اصولی که به آن اعتقاد داشته، جانانه ایستاده و حالا بعد از سال‌ها می‌توان با افتخار به او عنوان «بانوی پولادین» را داد.

 

قرار بود فقط خواندن یاد بگیرد، نوشتن هم نه؛ اما سفیر ایران شد در ابلاغ نامه امام (ره) به گورباچف. مکتب رفتن برایش ممنوع بود و گفتند روی بقیه دخترها را باز می‌کند و باید در خانه بماند؛ اما سر از جنبش‌های چریکی سوریه و لبنان درآورد و سال‌ها بعد به تدریس در دانشگاه پرداخت. پیش از انقلاب مبارز بود و در زندان‌ها شکنجه شد، بعدها هم برای سرپرستی چند خانواده فقیر شب‌ها مسافرکشی کرد.

 

مرضیه حدیدچی (دباغ)، بی‌شک زنی جسور و پرتلاش است. از جمله آدم‌هایی که برای آرمانش شجاعانه تا پای جان می‌جنگد و برای لحظه‌ای هم از پا نمی‌نشیند. وقتی به عنوان یک انسان برای خود رسالتی قائل شود، دیگر زن یا مرد بودن برایش مسأله نیست. تک‌تک سال‌های زندگی‌اش این را می‌گوید.

 

«جمعیت زنان جمهوری اسلامی» مراسم عزاداری برای رحلت پیامبر (ع) برگزار کرده؛ می‌گویند «حاج خانم» با وجود حال نامناسبش هر طور که باشد در این مراسم شرکت می‌کند. در بیمارستان بستری بوده اما تقریباً همه مطمئن هستند که امشب در مراسم حاضر خواهد شد. از بیمارستان به دفتر جمعیت که می‌رسد یک گوشه روی صندلی می‌نشیند. در اولین نگاه می‌توان فهمید که راه رفتن برایش دشوار است. مهمانان مراسم یکی یکی می‌آیند و سلام و احوال‌پرسی گرمی می‌کنند. با بعضی‌هاشان گپی می‌زند و اوضاع و احوالشان را جویا می‌شود.

 

 

 

به رسم عیادت خواسته بودم زمینه دیداری هرچند کوتاه فراهم شود. می‌گویند «گاه پیش می‌آید خانم دباغ چند شبی در بیمارستان بستری بماند و دوباره راهی خانه شود. با این حال پزشکان توصیه کرده‌اند در تهران نماند و به همین دلیل این روزها بیشتر در روستایی اطراف طالقان زندگی می‌کند. می‌شود در حاشیه مراسم عزاداری احوال‌پرسی‌ای کرد.»

 

با همان صدای رسا می‌گوید: «یک آدم سیاسی هر چقدر هم که پیر و فرسوده شود، دست از مسیر و راهی که انتخاب کرده برنمی‌دارد؛ مگر آدم‌هایی که از روی هوا و هوس به جریان‌های سیاسی ورود کرده باشند و بعد از مدتی ‌ببینند چیزی در این راه نصیبشان نمی‌شود. بنابراین رها می‌کنند و به دنبال راه انداختن شرکت و کارخانه می‌روند.

 

کسانی که با بینش سیاسی و مذهبی مسیر و راه انقلاب را – که رهبری آن به دست امام راحل(رض) بوده است – انتخاب کرده باشند، تصور نمی‌کنم بتوانند و بخواهند لحظه‌ای از آن راه فاصله بگیرند. در اطرافیانم خیلی‌ها اینگونه بودند. مرحوم آقای عسگراولادی رحمت‌الله علیه، انسان وارسته‌ای بود که شاید بتوان به راحتی گفت در 70 سال عمرش لحظه‌ای از مسائل سیاسی و اجتماعی جدا نبود. تا لحظات آخر زندگی‌اش هم مسئولیت داشت و چند شب پیش از درگذشتش هم درباره موضوعات مهم کشور صحبت کرده بود و همه مسائل را دنبال می‌کرد.

 

با این حال گاهی اوقات خودِ انسان از آن سرعتی که در زمان‌های مختلف دارد، مقداری کُند می‌شود؛ نه اینکه خودش کُند بودن را انتخاب کرده باشد، زیرا آنچه خداوند متعال داده در زمان پیری یک به یک پس گرفته می‌شود. البته شاید کسانی که در زمان جوانی در حد وسع به خودشان فشار آورده باشند، در لحظه مرگ هم چندان قوای جسمانی‌شان را از دست ندهند.

 

گاهی با بعضی دوستان که صحبت می‌کنم، می‌گویند دیگر کِشِش نداریم و از مشکلات جسمی و این جور مسائل صحبت می‌شود. به آنها می‌گویم خودمان باعث شدیم که این کشش کم و کوتاه شود. زمانی بود که پایه تیربار را روی دوشم می‌گذاشتم و از سیاه کوه سنندج بالا می‌رفتم؛ طبیعی بود در آن سن می‌توانستم، انجام می‌دادم و باکم نبود. امروز به جای آن تیربار یک عصا دستم است که اگر نباشد، نمی‌توانم دو قدم راه بروم. اگر آن زمان مسائل را به این وضوح می‌دیدم شاید به جای سه بار، یک بار از آن تپه‌ها بالا می‌رفتم، یا پایه تیربار را به دوش یکی از برادران که توان بیشتری دارند می‌دادم و خودم با همان اسلحه سبک‌تر می‌آمدم.

 

 

 

بیمارستان که رفته بودم، پزشک از من پرسید عمل جراحی هم داشته‌اید و من پاسخ دادم که من در شکمم فقط معده‌ام را دارم و از بقیه بدنم، همه‌چیز را تکه تکه جراحی کرده‌اند و از بدنم خارج شده‌اند، اما اینکه امروز نفس می‌کشم، راه می‌روم و گاهی اوقات حرف می‌زنم، اینها همه عنایت خاص خداوند متعال است.

 

در اثر بیماری‌های مختلف، طحال، کیسه صفرا و تمام اندام زنانگی‌ام را درآورده‌اند و از طرفی به دلیل از مچ آویزان شدن در زندان، اسکلت بدنم دچار مشکلاتی شده است. سه تا از مهره‌های پشتم را که در جبهه شکسته بود، عمل کردم و با اینکه حدود 28 سال از آن زمان می‌گذرد اما دردها و مشکلاتش عود کرده است. نمی‌توانم زیاد بنشینم و تکیه بدهم. بالاخره درد است دیگر. در سنین بالا به شکل‌های مختلفی سراغ آدم می‌آید. باید تحمل کرد تا ان‌شاءالله حضرت عزرائیل تشریف بیاورند و خدمتشان برسیم!

 

این روزها تحت مراقبت‌های پزشکی هستم و بیشتر وقت خود را در منزلم در روستا می‌گذرانم. مطالعه می‌کنم و گاهی ملاقات‌هایی دارم که دوستان زحمت می‌کشند و به منزلم می‌آیند.

 

از مسائل فکری و دغدغه‌هایش که می‌پرسم، می‌گوید: «نمی‌توانیم بگوییم دغدغه داریم، زیرا وقتی رهبری در رأس انقلاب قرار دارند، ممکن است در برخی موارد اما و اگر‌هایی هم بشنویم اما جای نگرانی ندارد؛ زیرا پایه محکم و ستون اصلی این خیمه است. ستونی است که ایستاده و با قدرت تمام هم آن خیمه را نگه می‌دارد. بنابراین نگرانی از این جنبه‌ها نداریم. الحمدلله رب العالمین.

 

البته گاهی اوقات برای آدم نگرانی پیش می‌آید که چرا در مملکت اسلامی که اینقدر ما شهید دادیم، اینقدر جانباز داریم، این همه مردم خالص و مخلصی داریم که می‌بینیم یک‌باره 20 میلیون آدم پیاده به کربلا می‌روند و برای برگشت آن همه صدمه می‌خورند تا به کشور برگردند، نمی‌توانیم اینها را نادیده بگیریم. ما نگرانی برای این داریم که نتوانستیم بعد از سی و چند سال برنامه‌ریزی فوق‌العاده‌ای برای برخی مسائل داشته باشیم.

 

اینها برای مردم مقداری دلهره و نگرانی ایجاد می‌کند. من نگران نمی‌شوم زیرا می‌دانم که در بعضی از مسائل یک طرف دارد مصالح گروهی و شخصی خود را دنبال می‌کند، اما اگر رهبر انقلاب کوچکترین اشاره‌ای کند این موضوعات حل می‌شوند. آدم دقیقاً احساس می‌کند که برای مردممان سخت است. با این همه ایثارگری‌هایی که دارند و گذشت‌هایی که می‌کنند و فشارهایی که بر دوششان است، بالاخره با تحریم‌ها مقداری ممکن است مشکلاتی ایجاد شده باشد. چرا باید این ملت را آزرده‌خاطر کنیم؟ برای هیچ چیز! برای اینکه یک نفر پول بیشتری را در جیبش بگذارد. بعضی از مسائل اینگونه آدم را نگران می‌کند اما این نگرانی من برای ملت است نه برای شخص. مردم ما بسیار خوب هستند. کاری به ظواهر امر ندارم. اینکه عده‌ای بدحجاب هستند و بعضی کلاه‌بردارند، این موضوع در همه کشورها و زمانه‌ها بوده است. زمان حضرت امیر (ع) استاندار انتخاب کرده بود برای مدائن و زمانی خبردار شده بودند که خلاف‌کاری داشته، تا اینکه برای دستگیر کردنش می‌روند و او فرار می‌کند.

 

 

 

در هر زمانی آدم‌هایی که برای مسئولیت ساخته نشده‌اند یا اینکه اصلاً نمی‌خواهند ساخته شوند، وجود دارند اما ما نگرانی درباره این قشر نداریم. تا وقتی این ستون با قدرت در جای خود ایستاده است به کسی اجازه نمی‌دهد.

 

خداوند به همه ما توفیق دهد که بتوانیم تا آخر عمر پاس ایثارگری و خون شهدا و جانبازان را داشته باشیم؛ چون اگر یکی از این جانبازان فردای قیامت از ما شکایت کند، همه مضطریم. اگر یکی از شهدا تقاص خونش را بخواهد که چرا ما از خونش آن طور که باید حراست نکردیم، خیلی خطرناک است! زیرا آنجا نه راه بازگشت است و نه راه ترمیم. در آیات قرآن آمده است که در روز قیامت بعضی‌ها از خداوند می‌خواهند که آنها را به دنیا برگرداند تا اعمالشان را اصلاح کنند؛ خواسته‌ای که اجابت نمی‌شود. خیلی خطرناک است اما انگار بعضی از ما فعلاً یادمان رفته که این مسائل هم وجود دارد. مسائلی را که بر این بچه‌ها در جنگ گذشت، یادمان رفته است. بچه‌ها در جبهه می‌خوابند و فرمانده‌شان آخرین نفر است که می‌خوابد. یک‌باره می‌بینند کسی جلوی سنگر کاری انجام می‌دهد. جلو می‌روند و می‌بینند که آقای بابایی دارد کفش‌های بچه‌ها را واکس می‌زند. شما چه فکر می‌کنید؟ ممکن است بعضی از مادرها تا این اندازه فکر بچه‌هایشان نباشند که مثلاً حالا که این بچه‌ها خوابند برای اینکه صبح بیدار می‌شوند روحیه خوبی داشته باشند و خوشحال شوند، چنین کاری کنند.

 

آدم اگر کمی فکر کند روی همین بچه‌هایی که در جبهه به شهادت رسیدند و به قول حضرت امام (ره)، وصیت‌نامه‌شان را بخواند، می‌بیند چقدر از آنها فاصله دارد. اگر بخواهد به آنها برسد باید از خیلی از چیزهایش بگذرد.»

 

دیگر صدای قرآن و مرثیه‌خوانی بلند شده است، بیشتر مهمان‌ها رسیده‌اند. هنوز مشغول گفت‌وگو هستیم که چند نفری هم از همسران سرداران دفاع مقدس آمدند. احوال‌پرسی‌ که می‌کند، می‌گوید «استغفرالله؛ همین الان داشتم درباره شما و ایثارگری‌های سرداران جنگ می‌گفتم …»

 

 

 

با همه مهربان است. شاید تصورش ساده نباشد که آن خانم سختِ مبارز، با بچه‌ها کودکانه صحبت کند، «مامان مرضی» خطابش کنند و همکلامش شوند.

صدای اذان مغرب که بلند می‌شود، می‌گوید: «مادر! وقت اذان است، نمازم را بخوانم.» با گفتن “یا زهرای عزیز” توانش را جمع می‌کند و بلند می‌شود. دوربین را برمی‌دارم و با همان چادر سفید نمازش عکس‌هایی از او می‌گیرم.

 

مرضیه دباغ، قائم‌مقام جمعیت زنان جمهوری اسلامی ایران است. او خرداد سال 1318 در محله امامزاده عبدالله همدان متولد شد. دومین دختر خانواده است و بعد از او سه دختر و دو پسر دیگر به دنیا آمدند.

 

در خاطراتش آورده است که «پدرم مرحوم “علی پاشا حدیدچی” در همدان نام‌آشنا بود و این سرشناسی بواسطه فضل و عرفان و درک بالای او بود. استاد اخلاق و معتبر برای مردم شهری که برای مسائل و مشکلاتشان به او رجوع می‌کردند.»

 

دباغ در خاطرات کودکی‌اش از شیطنت‌های کودکانه‌اش می‌گوید: «کودک که بودم مرا به مکتب‌خانه فرستادند تا پیش زنی به نام آجی ملا، خواندن یاد بگیرم. یک روز آجی ملا جلوی چند تا از بچه‌ها کاغذ سفیدی گذاشت و به من کاغذی نداد. بعد وقتی قیافه مات و متعجب من را دید گفت “پدرت سپرده تا به تو فقط خواندن یاد بدهم! فقط خواندن!”

 

وقتی فهمیدم اجازه یادگیری نوشتن را ندارم، آتش به دلم زدند. پُر شدم از سوال. با چشم اشکی آمدم خانه. رو به پدر و مادرم کردم و گفتم شما گفتید آجی ملا به من نوشتن یاد ندهد؟! پدر با مهربانی اشک‌هایم را پاک کرد و سری تکان داد و جواب داد بله! من از او خواستم. صلاح نیست دخترها نوشتن یاد بگیرند. ممکن است نامه‌ای به اشتباه بنویسند یا جواب نامه‌ای را بدهند که برایشان دردسر درست بشود. باورم نمی‌شد پدرم با آن همه کتابی که خوانده و با آن همه جواب‌هایی که برای سوال از من دارد دوست نداشته باشد من نوشتن یاد بگیرم. حل کردن این موضوع برایم خیلی سخت بود. هرچه اصرار کردم بی‌فایده بود.

 

 

 

تصمیمم را گرفتم. خودم دست به کار شدم. پنهانی، از کاغذ باطله‌های پدرم برداشتم و با قلمی و کتابی به زیرزمین خانه‌مان رفتم که از تاریکی محضش، بزرگترها جرأت رفتن به آنجا را نداشتند. شمعی روشن کردم و کتاب را باز کردم و سعی کردم مثل نوشته‌های کتاب بنویسم. بعد به اندازه‌ای که به غیبتم شک نکنند، نوشتم و بلند شدم و کاغذها را آتش زدم و خاکسترش را خاک کردم.

 

کم کم، نوشتن حروف و گرفتن قلم در دستم را یاد گرفتم. شیطنت و بازیگوشی و کنجکاوی‌ام باعث شد اجازه رفتن به مکتب‌خانه را هم از من بگیرند. ماجرا از آنجا قوت گرفت که برخلاف عرف آن زمان که زشت و بد می‌دانستند دختر جوان یا زنی بدون مردش سوار درشکه بشود با مقداری از پول توجیبی‌ام، درشکه‌ای کرایه کردم که تا مدرسه من را برساند. در راه همکلاسی‌ام را هم سوار کردم. ناگهان پدر دوستم ما را در میانه راه دید و دخترش را از درشکه کشید پایین. اما من با همان قدی به درشکه گفتم تا به راهش ادامه دهد.

 

جلوی مکتب‌خانه پدر دوستم را دیدم که زودتر از من رسیده و با آجی ملا مشغول صحبت است. آجی ملا من را که دید اخمی کرد و ما را فرستاد داخل. بعد به دستور او یک پای من و یک پای دوستم را به فلک بستند. حالا نزن و کی بزن. هنوز آتش چوب‌هایی که به کف پایم خورده بود آرام نگرفته بود که آجی ملا دستور داد باید فردا پدرت بیاید مکتب‌خانه، با او کار دارم.

 

پدرم که از پیش آجی ملا آمد خانه، صورتش گُر گرفته بود. عصبانی بود و خون خونش را می‌خورد. با ترس آب دهانم را قورت دادم. پدر با غیظ نگاهی کرد. گفت از فردا دیگر مکتب نمی‌روی. خودم بهت درس می‌دهم. بعدها شنیدم آجی ملا به پدرم گفته دختر شما روی بقیه دخترها را هم باز می‌کند. بهتر است خانه بماند.

 

پدرم ساعتی را در روز معین کرده بود و سعی می‌کرد تا آنچه را که بلد بود و فکر می‌کرد به آن نیاز دارم به من یاد بدهد. او می‌خواست مکتب نرفتن من را جبران کند و آنچه بچه‌های هم سن و سال من در بیرون از خانه یاد می‌گرفتند به من آموزش دهد.

 

دیگر داشتم بزرگ می‌شدم و شیطنت‌های کودکانه‌ام کمتر می‌شد، اما همچنان شوق دانستن تمام وجودم را پر کرده بود و سوالاتم به پیروی از سن و سالم متفاوت شده بود.

 

 

 

به پانزده سالگی که رسیدم حرف و حدیث ازدواج و خواستگار توی خانه پیچید. مادرم گفت “یکی به نام حسن دباغ واسطه‌ای فرستاده تا تو را از پدرت خواستگاری کند”. پدرم گفته بود اسمش حسن است. پدرش از دوستان من بود. کار دباغی برایشان دیگر منفعتی نداشته کوچ کردند، رفتند تهران. این حسن آقا هم الان در تهران شاگرد مغازه‌ای است! حلال‌خور و با ایمان و اهل مطالعه است. او را از بچگی می‌شناسم. می‌آمد مغازه من و لوازم‌التحریر، کاغذ و کتاب می‌خرید. حسابش با بقیه بچه‌ها جدا بود که با او معامله می‌کردم. نسیه می‌برد و پدرش آخر ماه می‌آمد مغازه و حساب و کتاب می‌کردیم. با اینکه با خواستگارم 15 سال اختلاف سنی داشتم اما رضایت پدرم باعث شد سر سفره عقد بنشینم. سر سفره عقد من و داماد جدا نشسته بودیم. او در اتاق آقایان و من در اتاق دیگر. مادرم داده بود تا خیاطی، لباس سفید تور و چین‌داری برایم بدوزد. پایین لباسم انگورهایی از پارچه مشکی دوخته بودند و سعی شده بود به نسبت آن زمان لباس زیبایی از آب درآید.

 

عاقد را هم ندیدم. عمویم آمد و گفت من وکیل تو هستم. قبول داری؟ راضی هستی به عقد حسن آقا دباغ دربیایی؟ من هم گفتم: بله!

 

بعد عاقد، عقدمان کرد. مهریه‌ام یک جلد کلام‌الله مجید بود، با یک جفت آینه و شمعدان و 30 عدد سکه یک ریالی نقره و پنج مثقال طلا!

 

عروسی‌مان بسیار ساده بود. فامیل‌های درجه اول بعد از ظهری آمدند و مراسم که تمام شد با داماد رفتم خانه خواهر شوهرم. چند روزی از عروسی‌مان نگذشته بود که پختگی و مهربانی حسن آقا، دلم را ربود. با خاطری آسوده از شوهرم، همراه او، راهی تهران شدم.

 

شوهرم اهل کار بود اما نسبت به سیاست هم بی‌تفاوت نبود. پای منبر وعاظ می‌نشست و گاه گاه اعلامیه‌ها را در بازار جابجا می‌کرد. وقتی می‌آمد خانه همه اتفاقات را برایم تعریف و من را با مسائل سیاسی و آخرین اخبار روز آشنا می‌کرد. به او اصرار کردم تا در مبارزاتش من را شریک کند. بالاخره موافقت کرد و در پخش اعلامیه‌ها با او همراه شدم. اعلامیه‌ها را به حمام زنانه می‌بردم و پخش می‌کردم.

 

وقتی فرصتی پیش می‌آمد شوهرم را سوال‌پیچ می‌کردم که چرا ادامه تحصیل برای دخترها مقدور نیست؟ چرا نباید همسر آینده‌شان را خودشان انتخاب کنند؟ چرا همه قوانین به نفع آقایان است؟ و …

 

پاسخگویی به سوالاتم برای همسرم هم کمی سخت بود. یک روز حسن آقا آمد خانه و گفت “می‌خواهی بروی زیر نظر پیش‌نماز مسجدمان، حاج آقاکمال مرتضوی، درس حوزوی بخوانی؟ به نظرم از پایه باید شروع کنی تا خودت به جواب‌هایت برسی!

 

 

مرضیه دباغ در زندان

 

آتش شور و اشتیاق به دانستن در دلم شعله کشید. از خدا خواسته، قبول کردم.

 

با وجود داشتن سه دختر قد و نیم‌قد و کارهای خانه و خرید، به تحصیل پرداختم. سعی می‌کردم از وظایفم کم نگذارم؛ گرچه بسیار سخت بود. شبی با فکر و خیال از ظلم‌هایی که به مردم روا می‌شد، به خواب رفتم. در خواب سیدی را در منزلمان دیدم که از درد شانه ناله می‌کند. حس کردم آن سید نورانی وسیله هدایتی است برای من! ولی چرا از درد شانه می‌نالید؟

 

آن خواب تأثیر زیادی بر من گذاشت. فکر می‌کردم باید ایمانم را قوی‌تر و خود را به خدا نزدیک‌تر کنم. برای همین سعی می‌کردم با ادعیه، نماز و توجه بیشتر به قرآن و معانی آن روحم را پرورش دهم. خیلی زود چهره آن سیدی را که در خواب دیده بودم در عکس‌هایی که در دست مردم و در تظاهرات بود پیدا کردم؛ آیت‌الله روح‌الله خمینی! دانستم ناراحتی آقا و ناله‌هایی که از درد می‌کشیدند، از چه بود.

 

بعد از دستگیری امام و آزادی ایشان از پادگان عشرت‌آباد و عزیمتشان به قم، به اصرار، همسرم را که به خاطر شغلش وقت محدودی در اختیار داشت، راضی کردم تا به دیدن کسی بروم که او را پاسخگوی همه سوالاتم می‌دانستم. وقتی به قم رسیدیم، وقت ملاقات عمومی تمام شده بود. با شنیدن این خبر تمام ذوق و شوقم تبدیل شد به حسرت. آه جانکاهی کشیدم و گریه امانم نمی‌داد. همه‌اش می‌گفتم دیدی توفیق دیدار نداری؟! به زیارت حرم حضرت معصومه(س)، رفتیم و شروع کردم با خانم نجوا کردن. در برگشت سَرم را روی پنجره گذاشتم و بر مصیبتی که بر دلم وارد شده بود اشک می‌ریختم. حسن آقا سعی می‌کرد دلداری‌ام بدهد و گریه‌ام را متوقف کند اما من مثل داغ‌دیده‌ها آرام و قرار نداشتم. نزدیک ساعت دو بود که راننده توی آینه نگاه کرد و گفت آقای خمینی به مجلس شهدا در مسجد رفته‌اند. اگر کسی دوست دارد پیاده شود، ما کمی صبر می‌کنیم.

 

با شنیدن این حرف تمام دنیا را به من دادند. با خوشحالی از مینی‌بوس پیاده شدیم و به طرف مسجد رفتیم. دیدار صورت گرفت، ‌آن هم از راه دور و در خیل جمعیتی که مشتاقانه برای زیارت امام خمینی (رض) به آن‌جا آمده بودند.

 

 

مرضیه دباغ پشت سر امام دیده می‌شود

 

ارتباط او با انقلابیون در تهران بیشتر و منسجم‌تر شد. در این باره آورده است: «با دستور و راهنمایی آیت الله سعیدی به همراه یکی از برادرها رفتیم قسمت خانه‌های سازمانی پایگاه نیروی هوایی (شهید ستاری امروز) تا اعلامیه‌های امام خمینی(رض) را پخش کنیم. مثل حالا برای ورود سخت نمی‌گرفتند. گمان می‌کردند از مهمان‌ها یا خانواده پرسنل نیروی هوایی هستیم. ما هم راهمان را کشیدیم و با یک دسته اعلامیه که توی کیفمان جاسازی کرده بودیم رفتیم داخل پایگاه. اعلامیه‌ها را لای درخانه‌ها یا زیر برف پاک‌کن ماشین‌های نظامیان می‌گذاشتیم. وقتی رسیدم خانه ساعت 9 شب بود. حسن آقا جلوی در اتاق ایستاده بود. حس کردم وقتی من را دید، نفس راحتی کشید. بعد از سلام و علیک اخم‌هایش را کرد توی هم و گفت خیلی دیر آمدید! اصلاً دیگر راضی نیستم کلاس آقای سعیدی بروید! خود حسن آقا چون می‌دانست من شیفته امام هستم آیت‌الله سعیدی را که شاگرد امام بود، معرفی کرده بود. اما با این وجود سرم را کج کردم و گفتم چشم! شما راضی نباشید قدم از قدم برنمی‌دارم!

 

مشغول کارهای خانه بودم و به بچه‌ها می‌رسیدم، اما دل توی دلم نبود. دوست داشتم سر کلاس درس لمعه و اخلاق که زیرنظر آقا سید می‌خواندیم باشم اما به این اعتقاد داشتم که اگر همسرم راضی نباشد، روحم پله‌ای به کمال و تعالی نزدیک نمی‌شود. گوشی که زنگ زد و صدای آقای سعیدی را پشت گوشی شنیدم، این دلتنگی بیشتر شد. گفتند “پس کجایی خانم؟! چرا سه روز است سر کلاس نمی‌آیید؟” گفتم حاج آقا شوهرم مخالف هستند. گفتند “بگویید بیایند سعیدی با او کار دارد”.

 

همسرم نگاهی به من کرد و نگاهی به آقای سعیدی. آقای سعیدی احوال او و بچه‌ها را پرسیدند و گفتند واقعیتش حسن آقا یک نفر می‌خواهد تجارت پرسودی راه بیندازد و به شما نیاز دارد. چشم‌های همسرم گرد شد و متعجبانه گفت حاج آقا از شما که پنهان نیست، من سرمایه‌ای ندارم که شراکت کنم. حاج آقا لبخندی زدند و گفتند سرمایه نمی‌خواهد، رضایت شما کافیست. به جایش در سودش شریک هستید. همسرم گمان کرد حاج آقا دارند شوخی می‌کنند، برای همین گفت این چه تاجر دیوانه‌ای است که می‌خواهد بدون سرمایه‌ام با من شراکت کند و سودش را با من سهیم بشود؟ حاج‌آقا نگاه پرمعنایی کردند و گفتند همسر شما قدم در راهی گذاشته است که پرخطر است، اما برای رضای خداست و سود آن چندین برابر است. می‌خواهید در این تجارت شریک بشوید؟ لحظه‌ای سکوت حکم‌فرما شد. بعد حسن آقا با خنده گفت چشم حاج آقا! این مرضیه خانم هم مال شما! و رو به من کرد و گفت از فردا می‌توانید سر کلاس درس حاضر شوید، من با شما دیگر کار ندارم. دیگر هیچ‌وقت ممانعتی برای انجام فعالیت‌هایم نکرد. برای همین بود نام ایشان را بر روی خودم گذاشتم و شراکت جدیدمان از همان روز آغاز شد.»

 

ادامه همکاری با انقلابیون، ساواک را به منزل دباغ کشاند. یک روز صبح برای بازداشت او و همسرش به خانه آنها آمدند. او به بهانه جوراب پوشیدن ساواکی‌ها را معطل کرد تا شوهرش از پشت بام بگریزد و بتواند از بچه‌ها مراقبت کند. در زندان شکنجه‌ها آنچنان طاقت‌فرسا بود که وضعیت جسمی‌اش وخیم شد. بوی چرک و عفونت زخم‌های بدنش، هم‌بندی‌ها را اذیت می‌کرد که باعث شد هم‌بندی‌هایش به رئیس زندان نامه بنویسند و بگویند تمام بدن او را عفونت گرفته و از بوی تعفنش در عذابیم.

 

از زندان که آزاد شد خبر رسید قرار است دوباره او را به زندان منتقل کنند. از همسرش خواست قبول کند از ایران خارج شود. هشتمین فرزندش خردسال بود که با پاسپورت جعلی به انگلستان رفت. کار سخت برای داشتن یک سرپناه، همراه با روزه‌داری و افطار با چند تکه نان، حکایت آن روزهای دباغ بود. در نهایت تصمیم می‌گیرد با همراهی سراج‌الدین موسوی، غرضی، جنتی و آلادپوش از طریق زمینی و با پاسپورت جعلی زامبیایی برای شرکت در مناسک حج به عربستان بروند تا اعلامیه و کتاب ولایت فقیه امام (ره) را آنجا پخش کنند.

 

 

مرضیه دباغ در میان مبارزان

مرضیه دباغ در میان مبارزان

 

شرایط سخت باعث ‌شد نماینده‌ای را نزد امام(ره) بفرستند تا درباره وضعیتشان از ایشان چاره‌جویی کنند. دباغ به نمایندگی از این جمع انتخاب و راهی نجف شد.

 

او شرح دیدار با مرجع و مقتدایش را همواره با شور و حالی خاص توصیف می‌کند. امام مشکلاتش را جویا ‌شد و وقتی از نگرانی‌ها برای هشت فرزندش گفته بود، پاسخ شنیده بود که بمانید، ان‌شاءالله اوضاع تغییر می‌کند و همه با هم می‌رویم.

 

بعد از آن بود که دباغ از امام اجازه می‌خواهد که برای گذراندن آموزش‌های چریکی و جنگ‌های نامنظم به لبنان و مناطق تحت اشغال اسرائیل برود و در عملیات‌ها علیه اسرائیل شرکت کند.

 

زمانی که پلیس فرانسه قصد داشت برای محافظت از امام خمینی (ره) در نوفل لوشاتو از پلیس زن استفاده کند امام موسی صدر گفته بود زنی را می‌شناسد که نسبت به مسائل محافظت خانگی و آموزش پلیسی آشنایی دارد و مرضیه دباغ را پیشنهاد داده بود و از آنجا بود که او در منزل امام در نوفل لوشاتو خدمت کرد و از امام لقب «خواهر طاهره» گرفت.

 

بعد از پیروزی انقلاب از جمله کسانی بود که اساسنامه تشکیلات سپاه را نوشت و سپاه غرب کشور را تشکیل داد و خود، فرماندهی سپاه همدان را که مرکزیت سپاه غرب کشور بود، بر عهده گرفت. او در عملیات شکست حصر سنندج و آزادسازی پاوه و کودتای نوژه حضور داشت و چندین بار از سوء قصد منافقین جان سالم به در برد. در مقطعی مسئول بسیج خواهران کل کشور بود و سه دوره نمایندگی مردم تهران و همدان را در مجلس شورای اسلامی نیز برعهده داشت. دباغ در دانشگاه علم و صنعت و مدرسه عالی شهید مطهری نیز تدریس کرده است.

 

 

مرضیه دباغ در سمت راست تصویر
در کنار آیت‌الله جوادی آملی و در حال مذاکره با گورباچف

 

نماینده مردم تهران در مجلس و رئیس زندان زنان تهران بود که از سوی امام(ره) برای ابلاغ نامه به گورباچف انتخاب شد. در زندان کچوئی در حال سرکشی به بندها بود که خبر دادند امام ماموریتی به او سپرده و باید همراه آیت‌الله جوادی آملی و محمدجواد لاریجانی به شوروی سفر کند.

 

سیداحمد خمینی در پاسخ به پرسش‌هایش درباره علت این انتخاب، به او گفته بود: «کارهایی را که برای امام انجام داده‌اید برای ایشان روشن است و این‌قدر که شما نزد امام شناخته شده هستید، خانم‌های دیگر شناخته‌شده نیستند. شما می‌دانید امام چقدر در تصمیماتشان دقت دارند. شما امتحانتان را پس داده‌اید. زیر انواع شکنجه‌ها بوده‌اید و اطلاعاتی بیرون نداده‌اید. با بدن زخمی و بیمار این جرأت را داشتید که با پاسپورت جعلی از کشور خارج شوید و شش ماه در سخت‌ترین شرایط به تنهایی زندگی کنید. به فنون نظامی هم آشنایی کامل دارید. امام می‌دانند در مواقع بحرانی دچار ترس و رعب نمی‌شوید و بهترین تصمیم را می‌گیرید. این سفر هم ممکن است پر از مخاطره باشد. امام می‌دانند چه کسانی را انتخاب کرده‌اند.»

 

هیأت ایرانی 13 دی‌ماه 67 عازم شوروی شد و پیام امام را به گورباچف ابلاغ کرد. 26 سال از آن روزها می‌گذرد. مرضیه دباغ به واقع نشان داد که «یک آدم سیاسی هر چقدر هم که پیر و فرسوده شود، دست از مسیر و راهی که انتخاب کرده برنمی‌دارد». می‌گوید: «هنوز یک آرزو دارم. تنها از خداوند می‌خواهم مرگم را شهادت قرار بدهد.»

/ایسنا