خار و میخک(42)
پاورقی که می خوانید، بخش هایی از رمان خار و میخک نوشته شهید یحیی سنوار است. کتاب خار و میخک در 30فصل رمانی جذاب است که در سال ۲۰۰۴ در یکی از زندانهای اسرائیل در «بعر شوا» نوشته شده است. یحیی سنوار متولد ۱۹۶۲، در اردوگاه خان یونس مجاهد، مبارز، نویسنده، رماننویس و مترجم فلسطینی طی ۲۲ سال اسارت در زندانهای رژیم صهیونیستی، چندین کتاب نوشته و ترجمه کرده و در اکتبر2024 به دست رژیم صهیونیستی به شهادت رسید. وی نماد مبارزه و مقاومت در غزه به شمار می رود و کتاب خار و میخک معروف ترین اثر وی در زمان انتشار به پرفروش ترین رمان آمازون تبدیل شد اما اسراییل از آمازون خواست فروش آن را متوقف کند. هر روز در همین لینک و صفحه دو روزنامه حرف مازندران بخش هایی از این رمان را می خوانید.
یحیی سنوار در مقدمه این کتاب نوشته است: این داستان شخصی من نیست و داستان شخص خاصی نیست، اگرچه همه رویدادها یا هر گروه از رویدادها مربوط به این یا آن فلسطینی است. تخیل در این اثر فقط در تبدیل آن به رمانی است که حول افراد خاصی می چرخد تا شکل و شرایط یک اثر رمانتیک را برآورده کند و بقیه چیزها واقعی باشد، من آن را زندگی کردم و بیشتر آن را از زبان مردم شنیدم. دهان کسانی که آن را زندگی کرده اند، آنها، خانوادههایشان و همسایگانشان در طول ده ها سال در سرزمین عزیز فلسطین.
آن را تقدیم می کنم به کسانی که دلشان به سرزمین سفر شبانه و معراج، از اقیانوسی به خلیج دیگر و حتی اقیانوسی به اقیانوسی دیگر دلبسته است.
فصل اول:
زمستان سال 1967 سنگین بود از رفتن امتناع می ورزید و با بهاری که با آفتاب گرم و درخشانش می خواست بدرخشد مخالفت میکرد .
زمستان با ابرهایی که آسمان را پوشانده بود آن را کنار زد و ناگهان باران از آسمان پایین شد. خانه های ساده در اردوگاه پناهندگان ساحل شهر غزه را سیلابها یکه از کوچه های کمپ میگذشتند به خانه ها هجوم می آوردند را غرق نمود .
ساکنان در اتاقهای کوچکشان جمع میشدند که دارای طبقات پائین تر و متوسط تر می بود.
بارها و بارها آب سیلابهای زمستانی به حیاط خانه کوچک ما سرازیر میشد و سپس به خانه ای سرازیر میشد که خانواده ما از زمانی که از فلوجه سال 1948 به آنجا مهاجرت کرده بودند در آن زندگی میکردند و هر بار که ترس بر من و سه برادرم و خواهرانم و پنج نفر از آنها که از من بزرگتر بودند می آمد.
پدر و مادرم ما را از زمین بلند میکردند و مادرم تخت را قبل از خیس شدن آن بلند میکرد چون کوچکتر بودم کنار خواهر کوچولو ام که معمولاً در چنین مواقعی در آغوش مادرم بود به گردن مادرم اویزان می شدم .
بارها شب از خواب بیدار میشدم که مادرم مرا به کناری روی تختش میکشید درست کنارم یک دیگ آلومینیومی یا یک ظرف سفالی بزرگ میگذاشت به طوری که قطرات آبی که از شکاف سقف اتاق کوچک که کاشی کاری شده بود میچکید در آنها بچک یک گلدان ،اینجا یک بشقاب سفالی آنجا و گلدان سوم جای دیگر هر بار که سعی می کردم بخوابم و گاهی هم موفق میشدم با صدای قطره های آب که مرتب به کاسه برخورد میکرد و آنجا جمع میشد از خواب بیدار میشدم .
وقتی کاسه پر میشد یا در شرف پر شدن میبود قطره آب روی اتاق پاشیده میشد پس مامانم میرفت کاسه ای که پر شده را بیرون میکرد یک کاسه جدید جای آن میگذاشت .
من پنج ساله بودم و در یک صبح زمستانی خورشید بهاری سعی میکرد جای طبیعی خود را اشغال کند تا آثار حمله شب تاریک زمستانی را بر اردوگاه از بین ببرد .
برادرم محمد که هفت ساله بود دستم را گرفت و از طریق جاده های اردوگاه به سمت حومه آن پیش رفتیم جایی که یک اردوگاه ارتش مصری آنجا مستقر بود. سربازان مصری در آن اردوگاه ما را بسیار دوست داشتند یکی از آنها ما را می شناخت و نام ما را می فهمید، ما را صدا کرد محمد احم… بیائید اینجا… پس پیش او رفتیم و کنارش ایستادیم مثل همیشه غر میزد و سر خود را خم کرد و منتظر بودیم که چیزی به ما میدهد و دستش را در جیب شلوار نظامی اش داخل کرد .
برای هر کدام یک مشت پسته ای بیرون آورد آن سرباز دستی به شانه هایمان زد سرمان را نوازش کرد و دستور داد که برگردیم به خانه شروع کردیم به عقب کشیدن در امتداد جاده های کمپ زمستان پس از یک دوره طولانی و شدید گذشت هوا شروع به گرم و شگفت انگیز شدن کرد و باران دیگر با بلاهای خود به ما حمله نمی کرد .
فکر میکردم مدت زیادی از انتظار زمستان گذشته است. به این زودی ها برنمی گردد .
اما یک حالت اضطراب و سردرگمی در اطرافم میبینم همه خانواده ام در شرایط بسیار بدتری نسبت به شرایط آن شب بارانی هستند من نمی توانستم متوجه شوم اطرافم چه می گذرد .اما طبیعی نبود حتی در شبهای زمستان مادرم تمام ظرفهایش را پر از آب میکرد و آن ظرف ها را در حیاط خانه میگذاشت.
پدرم کلنگی را از همسایه ها قرض گرفت و شروع به آماده کردن یک سوراخ بزرگ و طولانی در حیاط جلوی در خانه نمود و برادرم محمود کمی به او کمک میکرد چون در آن زمان 12 سال داشت .
بعد از اینکه سوراخ را آماده کردند پدرم تکه های چوب روی آن گذاشت، سپس شروع به پوشاندن آن با ورقه های فلزی کرد که قسمتی از حیاط خانه را مانند آلاچیق پوشانده بود متوجه شدم که پدرم دچار مشکل شده بود و شروع به چرخیدن کرد و نگاه کرد برای چیزی بعد دیدم که شروع به برداشتن در آشپزخانه نمود و آن را روی آن سوراخ گذاشت و بالایش خاک باشید .
اما مادرم و برادرم محمود را دیدم که از سوراخی که هنوز بسته نشده بود به داخل آن سوراخ فرود آمدن و بعد متوجه شدم که کار تمام شده بود
جرأت کردم به آن دهانه نزدیک شوم تا به آن سوراخ نگاه کنم و چیزی شبیه اتاق تاریکی در زیر زمین پیدا کردم، چیزی نفهمیدم، اما واضح بود که منتظر چیزی سخت و غیر عادی بودیم و به نظر میرسید که بسیار خشن تر از آن شب های بارانی و طوفانی باشد .
دیگر کسی دستم را نگرفت تا مرا به اردوگاه ارتش مصر در همان نزدیکی ببرد تا بتوانیم مقداری پسته تهیه کنیم، بلکه برادرم بارها از این کار امتناع کرد دیگر مرا آنجا نبرد که تغییر بزرگی برای من و محمد بود و من قادر به درک آن نبودم حسن نیز این راز کندن سوراخ ما را نمی دانست شاید می دانست اما با ما شریک نمیکرد و نمیدانستم که چرا؟ اما پسر عمویم ابراهیم که به سن من نزدیک بود و در خانه کنار ما زندگی می کرد، از آن آگاه بود.
2/
وقتی محمد از رفتن و بردن من به اردوگاه ارتش امتناع کرد من به خانه عمویم رفتم تا با ابراهیم باشم در را فشار دادم و وارد اتاق شدم عمویمکه هیچ وقت چهره اش را به خاطر نمی آورم نشسته بود اسلحه ای در دست داشت.
او در حال تعمیر آن بود و من با خودم فکر کردم که ممکن است یک کار مشابه با آن انجام دهم اسلحه توجه من را به خود جلب کرد بود زیرا نگاهم تمام مدت روی آن متمرکز بود.
عمویم مرا صدا زد و مجبورم کرد کنارش بنشینم و اسلحه را در دستم گرفت و طوری با من صحبت کرد که من متوجه نشدم و بعد سرم را نوازش کردو مرا بیرون از اتاق آورد.
ابراهیم هم همراه ما بود و از خانه خارج شدیم و به سمت حومه کمپ رفتیم تا به کمپ ارتش مصر برویم.
وقتی رسیدیم اوضاع کاملا عوض شده بود آن سرباز مثل همیشه منتظر ما نبود و از ما استقبال نکرد، اوضاع عادی نبود و سربازان مصری عادت داشتند با گرمی و استقبال از ما پذیرایی کنند و اما آن روز فریاد زدند که دور بمانیم و نزد مادرانمان برگردیم.
پس برگشتیم و دم ناامیدی را کشیدیم چون سهم خود را از پسته نگرفتیم توانستم تغییراتی که رخ داده بود را درک کنم .از خانه اتاقها حیاط و خیابانها یا کوچه های محله خارج شدیم و برخلاف میل خود با عجله به سمت دهانه (سوراخ) رقيم روز بعد، مادرم مقداری تکه از خانه برداشت و در آن سوراخ پهن کرد و دو سه کوزه آب و مقداری غذا و همه ما را به آن سوراخ برد و در آن نشست و سپس زن عمویم و پسرانش حسن و ابراهیم به ما ملحق شدند و من ناراحت شدم که چرا به آن مکان باریک و تنگ بی دلیل در آن انباشته شده بودیم نشان و هر از گاهی یک لقمه نان و چند عدد زیتون به من می داد.
خورشید شروع به غروب کرد روشنایی روز داشت محو میشد و تاریکی در سوراخی که در آن پناه گرفته بودیم بیشتر می شد و ترس در جان ما بچه ها رخنه کرد. بنابراین شروع کردیم به فریاد زدن و هجوم می آوردیم به بیرون رفتن مادرم و زن عمویم مانع ما میشدند و سپس فریاد زدند ای بچه ها در دنیا جنگ است آیا شما معنی جنگ را نمی دانید؟
در آن زمان من معنای جنگ را نمی دانستم اما این را میفهمیدم که جنگ چیزی به طور غیر عادی ترسناک تاریک و کلاستروفوبیک است.
چندین بار کوشش کردیم که از آنجا بیرون شویم اما مانع رفتن ما شدند به تدریج صدای گریه ما بلندتر شد و سعی کردند ما را آرام کنند فایده ای نداشت بعد محمود گفت مادر چه زمانی چراغ را بیاورم تا روشنش کنیم ؟
او پاسخ داد: بله محمود چراغ را می آوریم روشن اش میکنیم محمود با عجله از سوراخ بیرون رفت و مادرم به سمت او دوید تا او را بگیرد و مانع از خروجش شود. میگفت محمود بیرون نرو، محمود بیرون نرو. او با چراغ نفتی (الیکین) برگشت و آن را روشن کرد و آنجا را روشن نمود سپس آرامش و سکون حاکم شد و مرا نیز مانند برادران و مادر و پسرهای عمویم خواب برد و آن شب کدام چیز متفاوتی اتفاق نیافتاد و همان روز تقریبا در همانجا بودیم.
همسایه ما، معلم عایشه همیشه نزدیک دهانه سنگر میماند تا رادیو بتواند همچنان امواج پخش را دریافت کند تا بتواند به آخرین اخبار گوش دهد.
از یک بولتن به بولتن خبری دیگر می رفت و فضا افسرده تر و غمگین تر می شد و تاریکی حاکم میشد که خود به خود در آمادگی مادرم منعکس میشد و زن عمویم از ما خواستند سکوت کنیم. اظهارات آتشین احمد سعید، مفسر صدای عرب از قاهره درباره انداختن یهودیان به دریا و در مورد تهدیدها و وعده ها برای رژیم صهیونیستی که ضعیف شده قریب است ناپدید و محو گردد و در عوض این حرف ها رویاهای مردم ما برای بازگشت آغاز شد. در محله بازی میکردم امید نهایی ما این بود که به منطقه ای که از آن بودیم برگردیم .
عمویم که در ارتش اجباری شده بود، ارتش آزادیبخش فلسطین سالم به آغوش خانواده اش برگردد و پدرم که به عنوان بخشی از مقاومت مردمی رفته بود به سلامت به آغوش خانواده اش بازگردد. ما در امان هستیم و با هر بولتن خبری جدیدی که به آن گوش میدهد افسردگی و تنش خانم عایشه افزایش می یابد. توسل به تضرع و بالا بردن دست به سوی آسمان در جستجوی امنیت و بازگشت پدر و عمویم صدای انفجارها زیاد شد و شدیدتر شد مادرم هر از گاهی از سنگر بیرون می آمد و دقایقی داخل خانه ناپدید میشد سپس بر می گشت و برایمان چیزی می آورد که بخوریم یا خودمان را با آن بپوشانیم یا برمی گشت تا همسر عمویم را از سرنوشت پدر بزرگم مطمئن کند که اصرار داشت در اتاقش در خانه بماند و از رفتن با ما به آن سنگر امتناع می کرد.
در ابتدا امیدواری این بود که به زودی به خانه و مزارع ما در فلوجه بازگردیم و خطری پیش روی ما نباشد زیرا خطر برای یهودیانی است که توسط ارتش عرب پایمال میشوند اما پس از معادله نبرد جدید برای او روشن شد که به نفع ما عرب ها نیست او حاضر نشد به پایین برود زیرا دیگر هیچ ذائقه و ارزشی برای زندگی وجود نداشت.
در این فکر بود که تا کی به مخفی شدن و فرار از سرنوشت خود ادامه دهیم آیا ما از سرنوشت خود آواره هستیم که مرگ و زندگی یکی شده است؟
در همین زمان همه چیز دوباره در تاریکی فرو رفت و ما به خواب رفتیم که چندین بار با صدای انفجارهای شدیدتر قطع شد و صبح روز بعد صدای انفجارها شدیدتر شد و در این روز هیچ چیز خاصی جز یک حادثه وجود نداشت تعداد زیادی از مردم دور هم جمع شده بودند، فریاد جاسوس جاسوس را سر میدادند.
معلوم بود آن جاسوس را تعقیب میکردن یک چیزی مثل موتور چرخ دار یا چیزی شبیه آن داشت و مردم داشتند تعقیبش میکردن از صحبت مادرم زن عمویم و عایشه خانم فهمیدم. عایشه این جاسوس تا حدودی با یهودیان ارتباط دارد. شدت و قدرت انفجارها زیاد شد و خیلی نزدیک شد و معلوم گردید که خانه های غربی را تحت تأثیر قرار داده است و با هر انفجار جديد وحشت و فریاد و زاری علی رغم تلاش برای آرام شدن بیشتر میشد. به دهانه سنگر نزدیک شدم و به اخبار گوش دادم و دیدم که مادرم و زن عمویم خبر جدید را می شنیدند.
3/
عایشه به اخبار گوش میداد و در حین شنیدن اخبار شروع به گریه و زاری کرد و پاهایش دیگر توان تحمل او را نداشتند. به همین دلیل به زمین افتاد و لحظاتی گذشت و زمزمه کرد یهودیان کشور را اشغال کردند لحظاتی با سکوت گذشت……
با صدای خواهر کوچکم مریم که از درد جیغ میکنید قطع شد و بعد با گریه مادرانمان منفجر شدیم. و گریه میکردیم صدای گلوله ها و انفجارها قطع شد و فقط گهگاه صدای تیراندازی ضعیفی میشنیدیم و با نزدیک شدن به ساعات غروب دیگر خبری از آنها نبود و سکوت حکمفرما شد.
هنگام غروب صدای همسایه ها بك شد که از سنگرهایی که در آن پنهان شده بودند یا از خانه هایشان که همیشه در آن می ماندند بیرون آمدند عایشه برای بررسی موضوع بیرون رفت و کمی بعد بازگشت، گفت جنگ تمام شد… بیرون بروید…
اول مامان و زن عمویم بیرون رفتند. بعد ما را صدا زدند و بیرون رفتیم….. برای اولین بار بعد از چند روز هوای طبیعی را تنفس میکردیم اما هوای معطر با بوی باروت و گرد و غبار خانه هایی که در اطراف ما ویران شده بودند توانستم قبل از اینکه مادرم مرا به خانه بکشاند تا آثاری از آن را نیبینم به اطراف نگاه کنم و ویرانی اطراف مان را بیبینم که بخاطر بمباران خانه بسیاری از همسایه ها را تحت تاثیر قرار داده بود.
خانه ما خوب بود و آسیبی ندیده بود. به محض اینکه وارد خانه شدیم پدر بزرگم ما را در آغوش گرفت و در حالی که غرغر می کرد ما را یکی یکی میبوسید.
از خداوند برای سلامتی ما سپاسگزاری کرد و برای سلامتی پدر و مادرمان و برای بازگشت سریع آنها دعا می کردیم. آن شب زن عمویم و دو پسرش با ما خوابیدند.
پدر و عمویم آن شب برنگشتند و به نظر میرسید که مدت زیادی طول می کشد تا برگردند. صبح در کوچه های اردوگاه حرکت و خزیدن شروع شد و همه به دنبال فرزندان و اقوام و همسایه های خود می گردند تا آنها را پیدا کنند و خدا را به خاطر سلامتی آنها شکر کنند و از سرنوشت صاحبان خانه هایی که مورد اصابت موشک قرار گرفته ویران تخریب شده اند آگاه و مطلع شوند.
موارد محدودی از مرگ در محله وجود داشت زیرا اکثر ساکنان محله آن را ترک کرده بودن و به ساحل دریا یا نخلستانها و میدانهای مجاور گریخته یا به آن سنگرهایی که قبلا کنده بودند پناه برده بودند.
نیروهای اشغالگر در یکی از مناطق با مقاومت شدیدی مواجه شده بودند که عقب نشینی کردند و پس از مدت کوتاهی گروهی از تانک ها و جیبهای نظامی با پرچم های برافراشته ظاهر شدند رزمندگان مقاومت از رسیدن کمک ها و پشتیبانی ها خوشحال شدند به همین دلیل محل و سنگرهای خود را ترک کردند و به نشانه تجلیل از رزمندگان مقاومت به هوا شلیک کردند و برای پذیرایی جمع شدند و با نزدیک شدن کاروان آتش سنگینی بر روی رزمندگان مقاومت گشوده شد. و آنها را کشتند و سپس پرچم اسرائیل به جای پرچم مصر بر روی آن تانکها و خودروها برافراشته شد.
مردم به مدارس مجاور که قبلاً اردوگاه جنگی ارتش مصر بود هجوم آورده بودند هر کدام از آنها چیزی های از آنجا به دست آوردند این یکی چوکی دیگری یک میز، سومی کیسه ای غلات و چهارمی ظروف آشپزخانه حمل میکرد.
هنگامیکه ارتش مصر ذوب شد مردم خود را سزاوارتر به ارث بردن آن دیدند. و از کالاها و اسلحه و مهمات باقی مانده در اردوگاه مراقبت میکردند و این وضعیت هرج و مرج برای چندین روز حاکم بود. یک روز قبل از ظهر صدای بلندگوهای به زبان عربی شکسته از دور می آمد که خواستار اعلام منع رفت و آمد شد این بود که همه باید در خانه بمانند و هر کس خانه خود را ترک کند خود را در معرض خطر مرگ قرار میدهد.
مردم شروع به ماندن در خانه های خود کردند و جیپهای نظامی که بلندگو حمل میکردند این را اعلان کردند که هر کسی از سن 18 بالا باشد به مدرسه برود. و اگر نرفت او خود را در معرض خطر مرگ قرار می دهد کشته میشود. پدر و عمویم برنگشتند و برادرم محمود بزرگتر از ما کوچکتر بود. وقتی پدر بزرگم به مدرسه رفت یکی از سربازها با فریاد از او خواست که به خانه برگردد.
وقتی پیری و سن و سال و ناتوانی اش را دید او را نگذاشت به مدرسه برود پس از مدت کوتاهی تعداد زیادی از سربازان اشغالگر دسته دسته شروع به جستجو کردند و با تفنگهای خود خانه به خانه هجوم آوردند و به دنبال مردانی بودن که به مدرسه نرفته بودند و چون تعدادی از آنها را یافتند بدون تردید به آنها شلیک کردند.
مردان محله در مدرسه مجاور جمع شدند جایی که سربازان آنها را در حیاط مدرسه در ردیفهای فشرده روی زمین نشاندند و سربازان از هر طرف آنها را محاصره کرده بودند و اگر آنها دستی تکان میدادند… اسلحه هایشان را گرفته و به سمتشان نشانه رفتند. پس از اتمام ماموریت جمع آوری افراد یک جیب نظامی سرپوشیده به مدرسه آمد و مردی که لباس غیر نظامی پوشیده بود. پیاده شد، اما او از نیروهای اشغالگر بود همه سربازان به طرز قابل توجهی از او اطاعت می کردند. او به آنها دستور داد و طبق دستور او خود
را سامان دادند و شروع به راهنمایی مردان کردند تا روی زمین راه بروند و یکی یکی ایستادند طوری راه افتادند که از جلوی جیبی که آخرش بود گذشت. و مردان شروع کردند به بلند شدند و طبق علامت رد شدن یکی از سربازها هر از گاهی که یکی از مردان همسایه رد می شد دارند میگردد و سربازها به سمت او هجوم می آوردند و با خشونت او را می گرفتند در حیاط مدرسه او را زده و به تحقیر و توهین اش می پرداختند. مشخص شده بود که هر کس در هنگام عبور هارند بزند تصادف او رخ داده است، او را مرد خطرناکی تشخیص داده اند و به همین ترتیب همه چیز ادامه داشت تا اینکه آخرین آن مرد بلند شد. هر از گاهی هارند به صدا در می آمد و با کسانی که از جلوی موثر رد میشدند ملاقات میکردند و هر کس در حین عبور هارند نمیزد انتهای موثر می نشست.
هنگامی که ماموریت به پایان رسید آن افسر با لباس غیر نظامی برخاست و با کسانی که نشسته بودند به زبان عربی صحبت کرد به زبانی که سنگین بود اما برای آنها کاملاً قابل درک بود و خود را «ابوالدیب افسر اطلاعاتی اسرائیل برای منطقه معرفی کرد..
4/
سپس سخنرانی طولانی در مورد واقعیت جدید پس از شکست اعراب داشت و اینکه او آرامش می خواهد و نظم و انضباط میخواهد و نمیخواهد مشکلاتی در منطقه وجود داشته باشد و هر کس جرات کند امنیت را دستکاری کند خود را افشا خواهد کرد و اعدام و زندانی میشود و اینکه دفترش به روی هر کسی که از نیروهای امنیتی ارتش اسرائیل چیزی بخواهد باز است و در نهایت از حاضران خواست که یکی یکی بروند آنها یک به یک بی سر و صدا و بدون هرج و مرج رفتند بنابراین مردان شروع به بلک شدن کردند و دور شدن که از مدرسه به خانه های خود باز می گردند و هر کسی آنجا را ترک میکرد احساس میکردد که از مرگ اجتناب ناپذیر فرار کرده است.
آنها حدود صد مرد از محله را مرتب کرده بودند. آن افسر با جیبی که قبلا با آن آمده بود به میدان رفت و آن مردها را جمع کرد و از آنها خواست که یکی یکی بلند شوند و دوباره از جلوی جیپ رد شوند و در حالی که صورتش به سمت آنها چرخیده بود کنار دیوار نزدیک به دیوار ایستاد. در حالی که دیگران در لبه میدان نشسته بودند.
از آن گروه 15 نفر انتخاب شدند و در کنار دیوار ایستادشان نمودند و آن افسر به تعدادی از سربازان در که مقابل آنها بود دستور داد آنها تفنگهای خود را بیرون کشیدند و روی زانوهای خود نشستند و سپس آنها را نشانه گرفته و تیراندازی کردند. بقیه از سر و روی شان عرق میچکید دستهایشان را از پشت بسته بودند چشم هایشان را بسته بودند و سوار یکی از اتوبوس ها نموده که آنها را به مرز مصر برساند و سربازانی که همراهی آنها را میکردند دستور دادند که از مرز مصر عبور کنند. هر کس جلو بیاید یا برگردد به ضرب گلوله کشته خواهد شد.
فصل دوم روزها گذشت و پدر و عمویم برنگشتند و ما هیچ خبری از آنها نشنیدیم پدر بزرگ و مادرم و زن عمویم حتی یک نفر را به جا نگذاشتن که از آنها نپرسیده باشد.
اما از آنها خواسته میشد که منتظر باشد و این نگرانی ما ماند نگرانی بسیاری از همسایگانمان بود. مفقودین از سربازان ارتش آزادیبخش فلسطین یا مردان مقاومت مردمی بودند.
این محله، مانك تمام مناطق کرانه باختری و نوار غزه در حالت ناامیدی پاس و هرج و مرج بودند و مردم نمی دانستند با آنها چی میشود. پدر بزرگم هر روز صبح عصایش را بر می داشت و دنبال دو پسرش میرفت چه کسانی را میشناخت و چه کسانی را نمی شناخت از آنها میپرسید تا اینکه خسته و کوفته شده بر میگشت مادرم و زن عمویم که ما را ترک نکرده بود از پایان جنگ به خانه خود بازگشت و کنار در نشسته و منتظر خبرهای جدید پدر بزرگم میبودند و از ترس و نگرانی از سرنوشت نامعلوم همسر و برادران و خواهرانم و پسران عمویم می سوختن.
به خوبی از اتفاقاتی که در حال رخ دادن بود آگاه بودم اما من هنوز خیلی طفل بودم که متوجه شوم دقیقا چه اتفاقی در اطرافم می افتد. مادرم و همسر عمویم مشغول مراقبت از ما بودند بنابراین خواهر بزرگترم (فاطمه) برخی از کارهای تهیه کردند غذا و نظافت را انجام میداد.
با غروب آفتاب در یکی از آن روزها، وقتی پدر بزرگ از جستجوی دو پسرش برگشت مادرم در را باز کرد و منتظر آمدن او از ابتدای خیابان بود و پس از مدت کوتاهی پدر بزرگ با تکیه بر عصایش ظاهر شد عصایش به سختی می توانست از او حمایت کند در حالی که پاهایش را با نیرویی میکنی که نشان میداد خبری که دارد می آورد بر او سنگینی میکند.
مادرم سر برادرم (محمود) فریاد زد محمود به استقبال پدر بزرگش دوید و به او کمک کرد محمود به نگاه کردن به صورت پدر بزرگ که پر از اشک بود علیرغم تلاش هایش برای بیرون کشیدن حرفی از دهن پدر بزرگ موفق نشد تا به درب خانه رسیدن پدر بزرگ به دیوار تکیه داد و پاهای او دیگر توان حمل او را نداشتند پس از اینکه وارد پله شد افتید، مادرم و زن عمویم ایستادند و از او پرسیدند قضیه چیست؟ او چه میداند؟ چه چیزی اتفاق افتاده؟
آنها از ترس و وحشت از خبری که آورده بود شروع به لرزیدن کردند و پدر بزرگ اصلا قادر به صحبت کردن و حتی تکان خوردن نبود بنابراین هر کسی که توان داشت او را به داخل اتاق کشانیدن و او را روی تختش نشاندن و همه در خانه دور او جمع شدند و منتظر بودند تا کلمه ای از بین لب هایش بیرون بیاید.
مادرم یک کوزه سفالی پر از آب را به پدر بزرگم داد و او نمیتوانست آن را بلند کند بنابراین به او کمک کرد تا آن را بلند کند و او جرعه ای بنوشد نگاه پدر بزرگ بیشتر به سمت زن عمویم می چرخد که نشان می دهد اخباری که او دارد بیشتر به عمویم مربوط میشود تا پدرم زن عمویم بیشتر مضطرب می شود و با التماس می پرست ابو ابراهیم چی شده؟ چه خبره ان شاء الله خیرتی است؟
بعد اشک های پدر بزرگ سرازیر شد و سعی کرد خود را آشتی دهد و بر احساساتش مسلط شود که زن عمویم گریه کرد و فهمید که پدر بزرگ نمیتواند بگوید و فریاد زد آیا محمود مرده؟ پدر بزرگ برای تایید این موضوع سرش را تکان داد و ناله و فریاد او بیشتر شد و شروع به کندن موهایش کرد.
مادرم هم شروع به گریه کرد اما آرام بود و سعی می کرد درد اش را تسکین دهد. زن عمویم که مدام میگفت محمود مرده محمود مرده برایش گفتند او نمرده حسن او شهید شده….. پسر عموهایم گریه میکردند و خواهران و برادرانم همگی گریه کردند در حالی که من سر جای خود مانده بودم و نمی دانستم چه خبر است.
5/
صدای ضربه های در می آید برادرم محمود بیرون میرود تا ببیند چه کسی در میزند و گروهی از همسایه ها صدای جیغ و زاری را شنیده بودند و از این خبر مطلع شدند و آمده بودند که در غم شریک شوند. اتاق پر از زنانی شد که ایستاده بودند و من در میان جمعیت گم شده بودم روزها گذشت و از سرنوشت پدرم خبری نشد آخرین افرادی که او را دیده بودند، تایید کردند که او و گروهی از مردان مقاومت مردمی در زمان اشغال شهر توسط یهودیان زنده بوده و به سمت جنوب عقب نشینی کرده اند.
پدر بزرگم پس از روزها سوگواری برای عمویم رحمه الله دوباره سفر خود را برای جستجوی خبر سرنوشت پدرم آغاز کرده بود و با گذشت روزها به این نتیجه رسید که باید صبر کند. او از گرفتن هرگونه خبر جدید منصرف شده بود و تصمیم گرف منتظر بماند. شاید اخبار به تنهایی بیاید و همه باید منتظر بمانند تا خبری بیاید این تنها چیزی بود که به دست آورده بود که باید صبر کند.
پدرم موقعیت ما را می فهمید و ما موقعیت او را نمی دانستیم با گذشت روزها زندگی باید مسیر همیشگی خود را طی میکرد و همه باید خود را با واقعیت جدید و داده های آن وفق میدادند مدارس دوباره باز شدند و برادران خواهران و پسر عمویم که بزرگتر بود شروع کردند به رفتن مدرسه صبح مادرم و زن عمویم از خواب بلند می شدند تا آنها را برای مدرسه آماده کنند بنابراین آنها با هم میرفتند و من بچه ها و پسر عمویم ابراهیم نزد خواهرم می ماندیم و با پیشروی ساعات روز پدربزرگم از خانه بیرون می رفت و گاهی با چند دسته سبزی مقداری بادمجان رومی یا (دمه) اسفناج (تره) (معروف یا چند کچالو سیب زمینی بر می گشت تا مادرم با زن عمویم بپزد و آماده زمانی باشد که بچه ها از مدرسه بازگردند و غذا بخورند.
مادرم با زن عمویم هر روز صبح کوزه های آب سفالی و آبگرمکن آهنی را بیرون می آورد تا در ردیف وسایل مشابه جلوی شیر آبی (نل) (آب که سازمان خیریه در حیاط محله قرار داده بود قرار دهند. آب روزی دو سه ساعت می آمد و به نوبت هر شخص ظرفهایش را پر میکرد و هر کس به آن نمی رسید باید تا روز بعد صبر میکرد و از همسایه ها آب قرض می گرفت. و روز دیگر ظروف او را در اولین صف قرار میداد همیشه سعی میکردند نوبت همسایه ها را بدزدند با قرار دادن ظروف یکدیگر به شکل بی نوبت این موضوع فاش میشد و دعوا شروع میشد نزاعی که با عبارت نوبت من است و نوبت من است شروع میشد و سپس به مشت زدن و کشیدن احساسات و سخنان نایست و حتی گاهی به شکستن کوزه های سفالی هم می رسید و گسترش پیدا میکرد آنجا کف سر شیر آب با یک لایه سفال پوشانده شده بود، وقتی برادرانم و بچه های همسایه از مدرسه بر می گشتند و بعد از خوردن غذای چاشت برای انجام بازی هفت شقف بیرون می رفتند.
تکه های سفال از محل شیر آب و از آن هفت قطعه مدور هر کدام بزرگتر را میشمردند و روی هم می گذاشتند، بزرگ ترین را زیر بعد کوچک ترین سپس یک عدد می آورند گلوله پارچه ای که از یکی از جورابهای فرسوده تهیه میکردند. لباسهایی که سالی دو بار از وسایل سازمان خیریه برایمان میدادند آن را با پارچه پر میکردند سپس آنرا می بستند و آن را به شکل توپی که آن را پر میکند می دوختند و با دست به دو تیم تقسیم میشدند بازیکنی از یک تیم در چند متری انبوهی از قطعات سفالی می ایستاد و توپی را به سمت آن پرتاب میکرد و سعی میکند آن را به زمین بزن اگر موفق نشت بازیکنی از تیم دیگر او را تعقیب میکند و اگر موفق شود او و اعضای تیم به دنبال یکی از اعضای تیم که مهره ها را رها کرده می دویدند و بازیکنی که روی مهره ها ایستاده به رهنمایی شروع میکند که توپ را به سمت اعضای تیم رهنما کنند و سعی میکند به آن ضربه بزند اگر ضربه خورد به نوبت تیمش بازی میکند تا مهره ها را رها کند اگر ضربه نخورد منتظر میماند تا اعضای تیمش توپ را به زمین برگردانند.
در اینجا اعضای تیم اول حمله میکنند و سعی میکنند مهره ها را دوباره مرتب کنند اگر موفق شدن دوباره بازی میکنند و اگر موفق نشدند و وقتی توپ را در مسیر خود به مرکز بازی به برگشت میدیدند، دوباره سعی میکنند که فرار کنند تا توپ به آنها اصابت نکند و دخترها ها پسکاچ یک نوع بازی محلی (اطفال بازی میکردند و یک تکه کاشی یا سنگ می آوردن که باید یک طرف آن صاف میبود و سه مربع پشت سر هم روی زمین میکشیدند که طول هر کدام حدود یک متر بود. و عرض آن یک متر سپس یک دایره در بالای مربع سوم می کشیدند.
بازیکن تکه سنگی را به مربع اول پرتاب میکند و در آن میپرد به طوری که روی یکی از پاهای خود ایستاده می ماند و با نوک پا به مربع دوم سنگ میزند و در حالی که هنوز روی آن است به سمت آن می پرد یکی از پاهایش را به سنگ می زند و به مربع سوم میزند و به سمت آن می غلتد و آن را به دایره میزند و به سمت آن می پرد که با هر دو یا بتواند روی آن بایست سپس سنگ را به مربع سوم میزند و به سمت آن روی یک با بالا میرود.
بنابراین اگر بیفتد یا پایش سر یکی از خطوط بیاید شکست خورده است و نوبت به شریک زندگی و رقیب او می رسد بعضی اوقات دخترها طناب زدن بازی هم میکردند. گاهی پسران عرب و یهودی بازی میکردند و به دو تیم تقسیم میشدن تیم عرب تیم یهودیان که هر گروه تکه های چوب یا هیزم به شکل تفنگ حمل میکردند و از آنها به سوی یکدیگر شلیک میکردند و فریاد میزدند به جرات میگم بهت خیانت کردم و دیگری فریاد میزد نه به جرات میگم بهت خیانت کردم قبل از این در بسیاری از موارد تبدیل به نزاع می شد، زیرا دومی قبل از دیگری (تخات) میکرد اما به احتمال زیاد تیم عرب باید تیم یهودی را شکست می داد.
6/
قوی ترین پسرها بزرگسالان آن بودند که اعضای هر تیم را مشخص می کردند. پدر بزرگم ماهی یک بار به مرکز عرضه می رفت و با خود غذا می آورد کارت بیمه من و کارت ما و کارت خانواده عمویم تا بعد از ظهر ناپدید می شد، سپس او و سایر زنان و مردان محله بر می گشتند با یک گاری مرکب جلوی آنها و پر از کیسه های ارد گیلن های تیل پاکت روغن و بسته از گوشت ریزه شده روغن سرخ کردنی و چند سبد حاوی کیسه ها انواع کوچک حبوبات مانند نخود و عدس می بود.
گاری که میرسید جلوی خانه ما می ایستاد و بچه ها می پریدن تا سوار آن شوند گاریران با تکان دادن چوب بر سر آنها فریاد میزند و آنها میرفتند و بعد از اینکه پدر بزرگم به آنها اشاره میکند وسایل ما را داخل خانه میبردند. پدر بزرگم چند سکه از کیسه پارچه ای که از جیبش در می آورد به او میداد و گادی ران آنها را می پذیرفت و در کیفش می گذاشت و می گفت خدا رحمتت کند و الاغش را میکنید و میرفت و بچه ها دنبال گادی میدویدند و بزرگترها تلاش می کردند مانع آنها شوند.
مادرم هر از چند گاهی خواهرام (مریم) را به درمانگاه آژانس سلامتی… سویدی بطرف اردوگاه می برد او در آنجا در بخش مراقبت از مادر و کودک کلینیک معاینه و وزن میشد جایی که تعداد زیادی از زنان به همراه فرزندانشان برای معاینه جمع میشدند زنان در سالن روی آن چوکی های چوبی بلند صفحه ها سفید رنگی مینشستند و تعدادی از آنها روی زمین مینشینند و شروع به صحبت میکردند هر کدام در مورد مشکلات و نگرانیهای خود با دیگران صحبت می کردند و شکایات خود را با دیگران شریک میساختند بنابراین یکی از روی دیگری آگاه میشد و در می یافت که نگرانی دیگران کمتر از خودش نیست.
مادرم من را بارها در سفرهایش به شفاخانه سویدی برده بود آنجا درب خانه السویدی چند دستفروش خیابانی ایستاده بودند و اقلام مختلف می فروختند از شیرینی هایی که برای امرار معاش فامیل شان درست میکردند، من شروع به کشیدن لباس مادرم به سمت فروشنده کردم و از او خواستم تا یک تکه الناموره (نوعی شیرینی برایم بخرد و در مقابل اصرار من مجبور شد با وجود غیبت طولانی پدرم و ناتوانی پدر بزرگم آنچه را که می خواستم بخرد. به دلیل سختی فرصتهای شغلی در آن دوره برای کسب درآمد کار برای جوانها و افراد صحتمند نبود. اما وضعیت مالی ما نسبت به بقیه همسایه ها خوب بود پدر بزرگم یا فامیل ما مقداری پول داشتیم دقیقاً نمیدانستم از کجا آمده بود، اما قبل از جنگ گاهی اوقات دستهای مادرم را چند دستبند طلا میدیدم اما از زمان جنگ آنها را ندیدم و مامایم صالح را میدیدم هر از گاهی به ما سر میزد و به مادرم پول میداد و به ما یا پسر عموهایم چند سکه میداد و برای خرید شیرینی از مغازه ابو جابر نزدیک بیرون میرفتیم مامایم صالح خیلی خوش شانس بود او یک کارخانه نساجی داشت که حاوی چندین ماشین نساجی برقی بود که قبل از اشغال نوار غزه از مصر آورده بود. این کارخانه بعد از اشغال نیز به کار خود ادامه داد و مقدار زیادی پارچه تولید میکرد و می فروخت.
پس از جنگ (1967) در زمانی که جنبش به تدریج بین کرانه باختری و نوار غزه پنهان شد او شروع به فروش بخشی از توليدات خود در جنوب کرانه باختری در منطقه الخلیل کرد و چون وضع مالیش خوب بود مشتاق بود هر از چند گاهی سهمی از پول را به مادرم بدهد. مادرم سعی می کرد که امتناع کند پس او بر مادرم خشمگین میشد و میگفت اگر به تو كمك نكنم چه کسی این کار را انجام میدهد و فرزندات چگونه زندگی میکنند؟
اشک روی گونه های مادرم جاری می شد. ماما صالح او را سرزنش میکرد و میگفت هر وقت گریه میکنی زن عمویم و فرزندانش تقریباً با ما زندگی می کردند و در یک لقمه نان و یک نوشیدنی آب با ما شریک بودند پدر بزرگم از برادرم محمود و پسر عمویم حسن خواست که بخشی از دیواری را که خانه ما را از خانه عموی من جدا میکرد خراب کند بنابراین آن دو خانه تبدیل به یک خانه شدند.
خانواده همسر عمویم در شرایط سختی قرار داشتند و علیرغم شهادت همسر و از دست دادن نان آورش نتوانستند به او کمک کنند و به مرور زمان شروع به فشار برای ازدواج کردند چونکه شوهرش فوت کرده بود او از ترس از دست دادن فرزندانش نمی پذیرفت و آنها سعی داشتند که وی را متقاعد کنند.
خانواده اش از پدر بزرگم خواستند که وی به این ارتباط با آنها کمک کنند آنها میگفتند که او باید ازدواج کند زیرا هنوز زن جوان است و آینده پیش روی اوست و نباید زندگی خود را خراب کنند. زمان و سالها برای خوردن جوانی اش و از دست دادن قطار زندگی اش روزها و ماهها و سالها اینگونه نباید بگذرد.
یک بار مامایم به ملاقات ما آمد و وقتی دستش را از جیبش بیرون آورد تا پولی را به مادرم می بدهد او قاطعانه از گرفتن آن امتناع کرد و مامایم با همه تلاش هایش موفق نشد تا او را قانع کند.
او فقط یک ترفند پیدا کرد و او را متقاعد کرد که می خواهد کارگر جدیدی را در کارخانه استخدام کند که وظیفه تمیز کردن و مرتب کردن کارخانه و اینکه محمود و حسن بزرگ شده اند و جوان شده اند بنابراین میخواهد آنها را هر روز بعد از بازگشت از مدرسه برای انجام کار در کارخانه استخدام کند و آنها از یک کارگر بیرونی مستحق دستمزد هستند و این که این پول پرداخت پیش پرداخت است به حساب دستمزد ماهانه آنها…
بعد قبول کرد که پول را بگیرد به شرطی که از فردای آن روز شروع به کار کنند در واقع محمود و حسن مسئولیت حمایت از خانواده را بر عهده گرفته بودند ظهر از مدرسه برمی گشتند و کیف هایشان را در الماری می گذاشت. مادرم با بقیه برادران و خواهرانم و دو پسر عمویم ناهار را برای آنها بسته بندی میکردند و سپس گوشزد میکرد برای شان که چگونه در جاده و سرک راه بروند و چگونه صادقانه کار کنند، چگونه مکان را تمیز کنند و چگونه و چگونه…
سپس دستی به شانه هایش میزد و با چند قدمی بیرون از در با آنها خداحافظی میکرد و درست قبل از غروب آفتاب شوالیه های فاتح از کارخانه برگشته از آنها استقبال میشد. آنچه قبلاً به او داده بود گویی مزد کار محمود و حسن بود که هر روز به کارخانه مامایم میرفتند آنها کار مهمی را انجام نمیدادند.
من اغلب در سحر با صدای پدر بزرگم که هنگام وضو دعاهای معمولش را می خواند از خواب بیدار میشدم از آن صدا و دعاهای شیرین لذت میبردم سپس از صدای او که فاتحه می خواند لذت میبردم بعدا چیزی از آن قرآن کریم در نماز صبح با صدای شنیدنی میخواند و سپس دعای قنوت و با تکرار آن روزها را شروع میکردم و تقریباً حفظ کردم آنچه را که پدر بزرگ تکرار میکرد اللهم فيمن هديت و عافني فيمن عافیت و پدر بزرگ نمی توانست نماز صبح را در مسجد بخواند زیرا در آن زمان منع رفت و آمد همچنان پابرجا بود و هرکس بیرون می رفت خود را درمعرض مرگ توسط گشتهای اشغالی قرار میداد که در خیابانهای اردوگاه پرسه می زدند یا اینجا یا آنجا در کمین بودند.
7/
ممنوعیت هر روز ساعت هفت شب بود و تا پنج صبح ادامه داشت. در مورد بقیه نمازها پدربزرگم معمولاً آنها را در مسجد میخواند مگر اینکه شرایط اضطراری مانع از این کار میشد مثلاً وقتی برای تهیه لوازم می رفت یا در روز منع رفت و آمد می بود. مسجد اردوگاه ماند اتاق بزرگی بود که با ورقه های آهنی پوشیده شده بود و دارای چند پنجره و مناره کوچکی بود که مؤذن از پله های سنگی بالا می رفت و با صدای بلند خود اذان میداد. در درب مسجد یک وضوء خانه و چند کوزه سفالی برای وضو و آشامیدن بود کف مسجد با چند حصیر یا قالیچه نیمه فرسوده قدیمی پوشانده شده بود.
منیر کوچکی که از چند پله چوبی ساخته شده بود در جلوی مسجد قرار داشت. پدر بزرگم اغلب قبل از اذان ظهر مرا با خود به مسجد میبرد در حالی که دستم را در دست بزرگش گرفته بود و علیرغم میل شدیدی که به اهسته راه رفتن داشت و با وجود سن بالا بیش از 70 سال مجبور میشدم دنبالش بدوم چون نزدیک می بود مرا هم با خودش بکشان قبل از اذان در مسجد نماز میخواندیم.
من در کنار پدر بزرگم می ایستادم و تا جایی که میتوانستم اعمال نماز را به تقلید وی انجام میدادم چهار زانو مودبانه کنارش مینشستم و سرم را بین دستانم میگذاشتم بچه ها شیخ حمید می آمدند و ساعتش را از جیبی که روی سینه اش بود بیرون می آورد و نگاهش میکردن وقتی اذان نزدیک می شد، بالای مناره می رفت و اذان میداد از شنیدن آن صدای شیرین احساس خوشحالی می کردم.
شيخ حميد اذانش را تمام میکرد و از مناره پایین می آمد و نماز میخوانند کنار پدر بزرگم می ایستادم و تا می توانستم از او تقلید میکردم سپس تعداد کمی از شیوخ (بزرگسالان محله می آمدند و همه نماز می خوانند. نماز ظهر در جمعی که تعدادشان زیاد از ده نفر نمیشد و همه شیخ و کهن سال بودند به جز من و یکی دو بچه دیگر که پدر بزرگ شان آنها را آورده بود. به نظر میرسید پدر بزرگ و مادرم در مورد سرنوشت نامعلوم پدرم عمل انجام شده را پذیرفته بودند.
کمتر در مورد او صحبت میکردند یا متوجه شده بودند که باید منتظر بماند که کاری کند چون هیچ کس دیگری را نداشتن هیچ راهی برای انجام کاری برای یافتن پدرم وجود نداشت تنها اتفاق جدیدی که برای خانه ما افتاد این بود که خانواده زن عمویم او را مجبور به ازدواج مجدد کرده بودند که کار آسانی هم نبود. مادرم شبها پیش آنها می ماند و مثل همه مادران به وظیفه خود در قبال آنها عمل میکرد مانند دیگر فرزندانش از آنها مواظبت میکرد اما شکی نیست که این فقدان پدر و مادر را جبران نمی کند اما تا حدودی روزگار عادی میشود و روزها گذشت صدای وضو گرفتن و نماز فجر پدر بزرگم را می شنیدم و مادرم از خواب بیدار میشد تا برادران و خواهران و دو پسر عمویم را بیدار کند.
او آنها را برای مدرسه آماده می کند و آنها به مدرسه میرفتند. پدر بزرگم به بازار میرفت مادرم شروع به مرتب کردن خانه می کرد و من از ترس اینکه مبادا خواهرم بیدار شود و گریه کند و در حالی که مادرم مشغول چیدن خانه می بود کنار خواهرم مریم می نشستم پدر بزرگم تنها و برادرانم بر می گشتند و پسر عموها هم از مدرسه بر می گشتند بنابراین مادرم ناهار را برای ما آماده می کرد تا با هم بخوریم سپس مادرم دستورات همیشگی خود را به برادرانم محمود و حسن آغاز می کرد و آنها از خانه خدا حافظی میکردند یا برای کار یا هم برای بازی اعراب و یهودیان یا هفت (زمین بیرون می رفتیم و دخترها بازی ها پسکاچ) میکردند تا اینکه غروب نزدیک میشد و محمود و حسن از کارخانه برمی گشتند و …..
زندگی معمولی بدون هیچ چیز جدیدی اتفاق می افتد. یک روز غروب محمود و حسن دیر از کارخانه برنگشتند و تنها نیامدن بلکه مامایم صالح هم با آنها آمد و طبق معمول دور او همدیگر را دیدیم و طبق معمول به تک تک ما سلام کرد و به گرمی ما را نوازش کرد و به هر کدام از ما پول داد. سپس با مادرم در مورد خاله ام فتحيه صحبت کرد که خواستگارها نزد او آمده اند آنها در منطقه الخلیل پارچه تجارت می کنند و برای خرید پارچه ای که مامایم درست میکرد می آمده اند مادرم تصریح کرد که نظر نظر اوست و تا زمانی که فتحيه موافق و راضی است و تو موافق و راضی هستی و خودت او مردم را میشناسی پس به برکت خدا در کار خیر تعلل نکن.
در آن مدت مادرم برخاست و رفت ما با مامای مان در مورد حالات ما و اخبار همه و همه در مدرسه و چیزهای دیگر که می پرسید صحبت میکردیم. مادرم کمی بعد برگشت و یک چاینک چای آماده کرده بود ماما صالح با ما چای نوشید و بعد بلند شد که برود، مادرم سعی کرد او را راضی کند که شب را پیش ما بماند، اما عذر خواهی کرد و گفت میدانی که نمیتوانم شب را بیرون از خانه بگذرانم چون کسی نزد دختران نیست مادرم برایش دعا کرد که خداوند پادشا تو را خیر بدهد صالح عوض الخير ..
مامايم رفت و گفت که رضایت خود را به خواستگاران خاله اطلاع خواهد داد و وقتی برای خطبه می آیند، به شما خبر می دهم تا شما و حاج ابو ابراهیم و بچه ها تشریف بیاورید. فردای آن روز در ساعات اولیه صبح اندکی پس از پایان نماز پدر بزرگم آواز بلندگوهایی را که در جیپ های نظامی حمل میشد را شنیدیم که به زبان عربی شکسته اعلام میکردند که تا اطلاع ثانوی منع رفت و آمد برقرار شده است.
8/
ممنوع الخروج تا اطلاع ثانوی و هر کس تخلف کند خود را در معرض خطر مرگ قرار می دهد. مادرم به همه گفت فرزندانم امروز مدرسه نیست و بیرون رفتن از خانه برای شما ممنوع است. و به اتاق دیگر رفت تا مطمئن شود پدر بزرگ و پسر عموهایم حسن و ابراهیم از این موضوع خبر دارند یا خیر؟ ما در خانه ماندیم و آنجا را ترک نکردیم و در تمام روز دروازه برایمان بسته بود یکی از ما اگر دم در خانه نزدیک میشد، مادرم فریاد میزد که در را باز نکن وگرنه با چوب دستی لت و کوب ما میکنند.
بارها شنیدیم که رفت و آمد ممنوع است خواهران و برادرانم مجبور شدند داخل خانه بازی کنند و مادرم در این روز (البيصارة) برای ما آماده کرد که خوردنی از لوبیا له شده با ملحیه خشک شده میباشد. برادران و خواهرانم و دو پسر عمویم مینشستن و کتابهای مدرسه شان میخواندن و من مینشستم به آنها نگاه میکردم آنها که چطور نوشته میکردند.
عصر یکبار صدای بلندگوها را شنیدیم که بار دیگری منع رفت و آمد را تمدید میکرد و هر کس آن را نقض کند خود را در معرض خطر قرار می دهد. صبح که از صدای پدر بزرگم در دعاها و دعاهایش نگذشته بود صدای بلندگوها آمد که ساعت پنج ساعت پایان منع آمد و شد را اعلام میکرد مادرم بیدار شده بود همه را برای مدرسه آماده کرد و همه چیز طبق روال پیش رفت.
اتفاق جدیدی که در این روز افتاد این است که دلیل منع آمد و شد را که دیروز بود فهمیدم شخصی به سمت نیروهای اشغالگر نارنجک دستی پرتاب کرد و منفجر شده بود این باعث زخمی شدن سربازانی شد که در جیپ بودند و شروع به تیراندازی به سمت وی نمودند که مردم بسیاری را زخمی کردند.
روز جمعه مادرم بهترین لباسهایمان را که از آنچه که از آذوقه به دست آورده بودیم دوباره دوخته بود، به ما پوشاند تا برای دیدن خاله ام به خانه مامایم برود و نامزدی را که به زودی برگزار میشود به او تبریک بگوید. سپس ما هفت نفر را با خود برد و ساعتهای طولانی ما را سوار کرد همانطور که از مرزهای کپ عبور کرده و در یکی از جاده های اصلی راه می رفتیم جایی که هر از گاهی جیپهای نظامی و غیر نظامی با سربازان در آن تردد میکردند. تفنگ هایشان را می کشیدند و به سمت عابران نشانه میرفتند و موترهایشان خیلی آهسته حرکت میکردند مدت زیادی راه رفتیم تا به یک خانه یی رسیدیم مثل ما بلکه بیشتر بتنی و کف آن کاشی کاری شده و دارای برق بود. برادرم محمود رفت و در را زد دختر مامایم ورده در را برایمان باز کرد و بلافاصله فریاد زد که عمه ام و بچه هایش است. سلام کرد و وارد خانه شدیم که مامایم خاله زن مامایم و دختر دومش سعاد برای خوشامدگویی و خوش بیشی از راهرو بیرون آمدند خاله ام سلام کرد و یکی یکی ما را بوسید و مادرم و خواهران و برادرانم به او تبریک گفت ندو در مورد نامزدی که قرار بود به زودی انجام شود و در حالی که ما یکی پس از دیگری مشغول بازی و دویدن بودیم به صحبت نشستند و قبل از غروب بعد از چندین روز که محمود و حسن از کار در کارخانه عمویم برگشتند به خانه برگشتیم.
مادرم که به مامایم گفته بود که به آنها بگویند که روز جمعه بیایند تا مراسم قرآن خاله فتحیه را برگزار کنند. یک بار دیگر مادرم ما را مثل جمعه گذشته آماده کرد بعد از ظهر به خانه مامایم رفتیم سه موتور با چند زن و مرد آمدند، پیاده شدند و وارد خانه مامایم شدند همه بچه ها زمزمه میکردند و به جوانی گندمگون با سبیل نازک اشاره می کردند که این داماد است مردها در در تالار خانه نشسته بودند. داماد با فس (نوعی کلاه سرخ در وسط آنها نشسته بود. زنها در یکی از اتاقهای نشسته بودند و ما طعم استراحت را نمی دانستیم این طرف و آن طرف بین اتاق ها و بیرون از خانه میدویدیم و به موتورها می چسبیدیم مشغول بازی بودیم مردها با شیخ در حال عقد قرآن همان نامزدی معروف مشغول بودند و زنها با عروس خاله ام فتحیه مشغول بودند فراموش نشدنی این است که آن روز بغلاوه (نوعی شرینی) زیاد خوردیم بدون حساب.
مادرم ترسید که مریض شویم. و آنها موافقت کردند که عروس را ببرند. پس از گذشت حدود یک ماه در تاریکی شب سکوت و سکون بر خانه های فقیرانه اردوگاه حاکم شد تنها صدایی که به گوش میرسید صدای پارس سگی بود که از دور می آمد با صدای میومیو پشک در جست و جوی چوچه اش که یکی از پسرها او را گرفته بود تا در خانه شان بزرگ کند شاید وقتی بزرگ شد موشهایی را میخورد که خواب خانواده را به هم میزدند. در کوچه های کوچک و در هم تنیده کمپ ابوحاتم با وجود مقررات منع رفت و آمد و خطری که ممکن بود پیش بیاید یواشکی مانند گربه یی با سبکی و چالاکی و آرامش از آن کوچه ها میگذشت و هرگاه نیاز به عبور از گوشه ای جدید داشت می ایستاد و پنهانی به تماشای دشمن می پرداخت زمانی که یقین پیدا میکرد که منطقه پاک است به مسیر و راه خود ادامه می داد. ابو حاتم مردی بود قد بلند و برازنده با هیکلی قوی سرش را با کفیه (شال میپوشاند و یا دور صورتش می پیچد طوری که فق ط چشم هایش نمایان میشود، او در ارتش آزادی بخش فلسطین گروهبان بود. در طول روزهای حکومت مصر در نوار غزه او در جنگ 1967 با شجاعت فراوان جنگید اما او و چند مرد شجاع در یک نبرد کاملاً شکست خورده چه می توانستند بکنند؟
ابوحاتم در خیابانها و کوچه های اردوگاه قدم میزد راه خود را میدانست مدتی می ایستاد و اطراف خود را بررسی میکرد، سپس به سمت پنجره یکی از خانه ها رفت و به طور نامحسوسی به لبه های پنجره کوبید یک ضربه بعد دو ضربه، بعد سه ضربه… بله این واقعی است ابویوسف کنار پنجره ایستاد و سرش را به آن نزدیک کرد، با صدایی که به سختی میشنید زمزمه کرد طارق؟ سپس صدای ابوحاتم پاسخ داد ابوحاتم ابو یوسف در را باز کرد. ابو حاتم داخل شد ابویوسف در را بست و یک دیگر خود در آغوش گرفتند و ابویوسف زیر لب گفت: امکان ندارد.
9/
الحمد الله تو خوبی ابو حاتم؟
ام یوسف از خواب بیدار شده بود و سرش را پوشانده بود و از اتاق خارج شد و نزدیک آنها آمد و آهسته زمزمه می کرد. الحمد لله برای سلامتی ابو حاتم برادر بيا داخل ابو يوسف و ابوحاتم وارد اتاق شدت و مادر یوسف به آشپزخانه رفت.
ابو حاتم به ام یوسف گفت غذا و چای درست نکن و اجاقها را روشن نکن. ام یوسف با حیرت برگشت و گفت: خوب ابو حاتم تو از راه دور آمدی ابو حاتم لبخندی زد و زمزمه کرد خدا شما را حفظ کند و به سلامت داشته باشد اما من گرسنه نیستم بخیر و سلامت باشید نمی خواهم صدای روشن شدن اجاق را بشنوم!!
ام یوسف برگشت و گفت باشه برایت نان و زیتون می آورم. ابو حاتم لبخندی زد و گفت باشه میدانم که نمیگذاری بدون غذای تو بروم. باشه، ام يوسف.
ابو يوسف لبخند زدند. ابو حاتم و ابویوسف شروع به حرف زدن کردند ابویوسف از او پرسید کجا بودی؟ به خدا فکر کردم شهید شدی یا به مصر تبعید شدی؟ ابو حاتم به او میگوید که در درگیریهای منطقه اردوگاههای مرکزی مجروح شده و به سمت یکی از موترها خزیده و خانواده ای بادیه نشینی او را در آنجا پیدا کرده او را با خود برده زخم هایش را مداوا کرده به او غذا میداده اند و تا بهبودی مخفی میکنند.
ام يوسف وارد شد و اهسته به آنها سلام کرد و آنها به او پاسخ دادند و بشقاب سبزی را با چند قرص نان و بشقابی زیتون گذاشت و کنار آن يك كوزه سفالی آب بود و سپس از اطاق خارج شد. اتاقی برای نشستن بچه ها هم داشتند در کنار نور چراغ نفتی بچه ها با خوشحالی می چرخیدند و آن اتاق کوچک را که با کاشی های مسکونی پوشیده بودند.
ابو يوسف دهانشان را کنار گوش ابو حاتم می آورد و موضع را عوض میکنند. ابو جوان ها هنوز کسی زنده است؟ ابوحاتم پاسخ میدهد بله زیادند من و ابو ماهر در خان یونس هستیم، ابو صفر در رفح و ابوجهاد در اردوگاه های مرکزی من شخصاً آنها را دیدم و با آنها موافقت کردم که باز هم مقاومت از سر گرفته شوند….
ابو یوسف دهانش را به گوش ابوحاتم میرساند و میپرسد مختار چه شده است ابو حاتم نزدیک میشود و میگوید شنیدم که او هنوز زنده است و در باغستانهای شرقی شرق شجاعيه و الزيتون در رفت و آمد است. من در جستجوی او هستم و ممکن است ظرف چند روز او را پیدا کنم مهم این است که باید سازماندهی کار را شروع کنیم تا مقاومت شروع شود. در همه مناطق نوار غزه به یکباره وضعیت کشور خوب است.
ابو یوسف میگوید: جوانان آماده و آماده هستند. آنها فقط میخواهند که یک نفر ترتیب کارها را بدهد و جرقه را بزند و همه ما باید با هم ملاقات کنیم و کارها را صبح جمعه آینده ترتیب می دهیم. صالح آل محمود خواهرش ازدواج میکند و دامادش او را به الخلیل میبرد و شب خانه شان خالی می شود با او قرار گذاشتم که کلید را برای ما زیر درب خانه بگذارد تا گروه جوانان بیایند و ملاقات کنند. آنجا همه چیز ترتیب را میدیم و هر چه زودتر کار را شروع میکنیم ان شاء الله میدانی خانه صالح روز جمعه بعد از شام با یکی آشنا میشیم.
ابوحاتم در آن مدت چند لقمه خورده بود و با هر لقمه یک زیتون و اصرار داشت که دانه های زیتون را به شکلی خاص بمک و نشان دهد که چقدر صاحب خانه را دوست دارد. او مشتاق غذای دست پخت همسر دوست اش بود.
صبح روز جمعه آماده شدیم بهترین لباسها را پوشیدیم و به خانه مامایم صالح رفتیم و علیرغم اینکه دیر رسیدیم خانه مامایم را پر از جمعیت و رفت و آمد و تدارک عروسی دیدیم ما مشغول بازی کردن بودیم و خواهرهایم و دختران مامایم با دیگر دختران مشغول طبل زدن و آواز خواندن و رقصیدن بودند و محمود و حسن به کارهایی مانند چیدن چوکی و آب پاشیدن روی زمین میدان جلوی در خانه مامایم مشغول بودند تا گرد و خاک بلند نشود.
مادرم و زن عمویم و زنان دیگر مشغول آماده کردن عروس و مرتب کردن کیف و لباس او بودند و مامایم این جا و آنجا به این سو آن سو می دوید و مشغول هزار و یک چیز همزمان بود. آن روز افراد زیادی بودند و صدای دخترگان منظم تر و دقیق تر از نظم و آماداگی حرف میزدند زیرا یک دختر بزرگتر و دوستان اش از همسایه های مامایم این وظیفه را بر عهده گرفته بودند. بعد از مدتی چند موتر و (حامل تعدادی از خانواده داماد آمدند و توقف کردند. موترها به رهبری داماد (عبد الفتاح) پیاده شدند و طبل و آواز معروف شروع شد اما با لحن خشن به سمت خانه پیش رفتند و مامایم و گروهی از مردان بیرون آمدن. مردان برای پذیرایی از مردان سلام میکردند و آنها را در آغوش میگرفتند و زنان در حالی که همدیگر را می بوسیدند از زنان استقبال کردند و زنان وارد سالن شدند و مردان در حیاط خانه نشستن بغلاوه در بشقابها بود و برادرم محمود در بین توزیع کنندگان بیشترین فعالیت را داشت و نوشیدنی سرخ را برای حاضران پخش میکرد صدای دف و آواز زنان طنين انداز شد و اوضاع به همین منوال ادامه یافت. حدود یک ساعت مامایم تمام مدت با داماد و پدرش و چند مردی که من نمیشناختم صحبت میکرد.
سپس مامایم وارد خانه شد و همه با دف و آواز آماده شدند همانطور که داماد و پدرش دم در ایستاده بودن مامایم در حالی که بازوی خاله ام فتحیه را گرفته بود بیرون آمد خاله ام پیراهن و شلوار سفید پوشیده و چادر سفیدی بر سر داشت که او را زیباتر می کرد مثل ماه کامل برگشت و مدتی به سمت در رفت تا اینکه داماد بازویش را گرفت و صدای غرور زنان بلندتر شد. تازه عروسی شده ها به سمت یکی از موترها رفتند و همه پشت آن حرکت میکردند مادرم تمام مدت آنجا بود خیلی نزدیک به مامایم و زن مامایم کنارش تازه عروسی شده ها سوار موتری شدند که آراسته بود و زن و مرد سوار موترها و بس شدند.
مادرم دنبال محمود بر گشت و با فریاد به او گفت برادرانت را بگیر تو و آنها با پدربزرگت به خانه بروید من خواهران ات را با خود میبرم و ان شالله فردا زود برمیگردم پیشتان همه چیز برایتان آماده است و تا آمدن من به چیزی ضرورت نخواهید داشت پیش از منع رفت و آمد دروازه را ببند متوجه پدربزرگ و پسران عمویت باش پیش از زمان که خورشید طلوع نکرده دروازه را باز نکنی محمود سرش را تکان داد و طبق معمول درک خود از نقشش را تایید کرد.
10/
دستورات مادرم همیشه خیلی سریع اجرا میشد فاطمه مریم را در آغوش اش حمل میکرد مادرم زن مامایم، خواهرانم و پسر ماماهایم سوار یکی از موترها شدند و محمود بلند شد به نوبه خود ما را کنار پدر بزرگم که به عصایش تکیه داده بود جمع کرد. بعد از اینکه همه سوار موترها شدند و مامایم و پدر داماد مشغول تنظیم کارها بودند مامایم برای بستن در خانه اجازه بازگشت خواست و از آنها خواست کمی صبر کنند و سریع به خانه برگشت و کیفی از آشپزخانه برداشت و گذاشت آن را در مهمانخانه سپس در بیرونی را بست و چیزی را از دستش انداخت و خم شد تا آن را بردارد و کلید خانه را زیر دروازه پنهان کرد.
سپس به سمت جایی که سوار موتر میشدن حرکت کرد و موثر به راه افتاد و صدای طبل و آواز زنان همچنان به صدا در می آمد تا اینکه ناپدید شدند بنابراین با پدر بزرگم راهی خانه شدیم درست قبل از غروب رسیدیم از این روز پر از بازی و خوردن و شادی خسته شده بودیم محمود در را محکم بست و ما به خواب عمیقی فرو رفتیم شب پرده های سیاه خود را بر غزه میکند و غزه را در دریای تاریکی فرو میبرد که به سختی می توان آن را دید.
گشت های انگشت شمار ارتش اشغالگر در خیابانهای اصلی شهر پرسه میزدند صدای بلندگوها فرا رسیدن زمان منع رفت و آمد را اعلام میکردند سپس صدایی عمیق غالب میشد که فقط با صدایی موترهای قطع می شود و بی سر و صدا با خونسردی هفت مرد پس از برداشتن کلید از زیر دروازه مخفیانه وارد خانه مامایم شدن در دهلیز چراغ را روشن نکردند تا اینکه همه وارد اطاق مهمانخانه شدند و پرده ها را کشیدند و لحاف ها را گرفته و همه جای را پوشانیدن پنجره ها را روی پرده ها قرار دادند تا اطمینان حاصل شود که هیچ پرتویی از نور خارج نمیشود. سپس چراغ را روشن کردند. کیسه ای را که مامایم گذاشته بود پیدا کردند ابو حاتم آن را باز کرد و پر از غذاهای متنوع و شیرینی دید زیر لب زمزمه کرد یا صالح اصل استى حتى وقتى بیرون از خانه هستی با سخاوت و کریم استی مردها در دایره ای کوچک و فشرده نشستند و ساعت های طولانی شروع به حرف زدن تا نیمه های شب کردند سپس به خواب رفتند و به نوبت بیدار ماندند تا از یکدیگر محافظت کنند تا اینکه طلوع فجر نزدیک شد و شروع به قرار دزدگی یکی یکی از خانه کردند.
آخرین ابو حاتم بود که بعد از رفتن در را بست و کلید را در زیر دروازه خانه گذاشت و با برکت خدا به راه افتادند و این آیت را خواندند و جعلنا من بين ايديهم سدا و من خلفهم ست فاغشينهم فهم لا يبصرون.. الآيه سوره یس با صدای دعای سحر پدر بزرگم از خواب بیدار شدم و محمود برای کارهایکه مادرم برایش سپرده بود زود از خواب بیدار شد. مادر برادرانم حسن و محمد و پسران عمویم حسن و ابراهیم را بیدار کرد و به آنها صبحانه داد و رفتند.
پنج نفر از آنها به مدارس خود رفتند و من و پدربزرگم در خانه تنها ماندیم. آن روز پدربزرگم به بازار نرفته بود وقتی خورشید طلوع کرد مرا برد تا زیر پرتوهای گرمش بنشینم و بعد از مدتی از روزهای جوانی و کشوری که از دست رفته بود برایم تعریف کرد. کیف کوچکش را بیرون آورد و یک سکه از آن برداشت و به من گفت برو برای خودت چیزی بخر و زود برگرد. به مغازه ابوخليل رفتم و چند عدد خوراکه های طفلانه ترش شیرین خریدم و برگشتم پدر بزرگم در حالی که من را کنار خود می نشاند از من می پرسید چی خریدی؟ چیزی که در دستم بود را به او نشان میدادم و یکی از آنها را به سمت دهانش دراز میکردم او می خندید. مدتها بود نخندیده بود میگفت نه این برای توست عزیزم انروز کنارش نشستم و از آفتاب لذت بردم و آن آب نبات را مکندم ظهر نزدیک میشد پدر بزرگم بلند شد و به عصایش تکیه داده بود و میگفت احمد برویم مسجد نماز ظهر را بخوانیم یالا احمد بریم مسجد نماز ظهر را بخوانیم دستم را گرفت و رفتیم و پدر بزرگم در آنجا نشسته بود وضو می گرفت و من از او تقلید میکردم در حالی که او با لبخند به من نگاه میکرد شیخ حمید آمد و خندان نگاه کرد و به پدربزرگم گفت: ان شاء الله این پسر متدین خواهد بود، ان شا الله
…. روزها به همین منوال گذشت اما من بیشتر توانستم آنچه را که در اطرافم میگذشت را درک کنم نکته جدیدی که مشخص شد وقوع مقاومت بود هر روز تیراندازی به گشتهای اشغالگر یا پرتاب نارنجکهای دستی و یا انفجار بمب و هر بار سربازان اشغالگر با نهایت قدرت و خشونت علیه غیر نظامیان بی دفاع پاسخ میدادند تیراندازی هدفمت به جمعیت مردم و کشتن و مجروح شدن آنها سپس نیروهای کمکی آمدند و در منطقه منع رفت و آمد اعلام کردند و از مردان خواستند به مدرسه برون و در آنجا سربازان مردان را مورد ضرب و شتم قرار می دادند.
آنها را تحقیر کرده و تعدادی از آنها را دستگیر میکردند و همان تصاویر و صداها و حرکات چندین روز تکرار میشد ….. مقاومت افزایش می یافت و تشدید میشد و جسورتر و جسورتر میشد تا جایی که ما میدیدیم برخی از مردانی که نقاب دار شده بودند اسلحه های از جمله تفنگ انگلیسی با تفنگ کارلستان را حمل میکردند و یا نارنجک های دستی حمل می کردند و با آنها در کوچه پس کوچه های اردوگاه به خصوص نزدیک غروب راه می رفتند.
انقدر برای ما عادی شده بود که متوجه شده بودیم منع رفت و آمد شبانه دروغی بیش نیست که ما بچه ها، مادرانمان و بخش کوچکی از مردم فقیر را در مورد مردان مقاومت فریب می دهند آنها شبانه اردوگاه را اشغال کردند و گشت های اشغالگر نتوانستند وارد کوچه های آن شوند و در خیابانهای عمومی اصلی باقی ماندند و با روشن شدن روز مردان مقاومت ناپدید می شدن تعطیلات تابستانی فرا رسید و مادرم مرا در مدرسه ثبت نام کرد و من بعد از چند روز شروع به آماده شدن برای رفتن به مدرسه می کردم.
11/
از بازار بوتهای به رنگ سرخ خریده بودم؛ من خیلی دوستش داشتم پدر بزرگم هم خیلی دوستش داشت مادرم برایم یک کیف کوچک درست کرده بود از پارچه ای ساخته شده از لباسهایی که دیگر برای پوشیدن مناسب نبودند. هر چیزی که برای مدرسه لازم داشتم مخصوصاً آنچه برادران و خواهران و پسر عموهایم در مورد مدرسه به من میگفتند. قطار در مدرسه در مورد صنفها و معلمان و در مورد فرصتهای میان درس یا همان تفریح .
قبل از پایان تعطیلات تابستانی یکی از مردان مقاومت در یکی از کوچه های مشرف به خیابان اصلی که معمولا گشت ها در آن تردد میکردند به یک گشت ارتش اشغالگر کمین کرد و با نزدیک شدن به آن بمبی را به سمت آن پرتاب کرد که منفجر شد و تعدادی از سربازان زخمی شدند جیپ پس از برخورد به دیوار اطراف متوقف شد ناله و فریاد سربازان را می شنیدم و پس از بیدار شدن آنهایی که زنده بودند شروع به تیراندازی به همه چیز در خیابان کردند.
بلافاصله نیروهای کمکی زیاد آمدند و بلندگوها شروع به اعلام منع رفت و آمد کردند و گفتند که متخلف مجازات خواهد شد، بنابر این مردم وارد خانه های خود میشدند سپس سربازان شروع به هجوم به خانه های حومه اردوگاه می کردند. زنان مردان و کودکان را بشدت با قنداق تفنگ مورد ضرب و شتم قرار میدادند بلندگوها از مردان 18 تا 60 ساله خواستند که از مثل همیشه به مدرسه بروند. و به محض آرام شدن بلندگوها صدای عده ای بلند شد که فریاد میزدند و از همه میخواستن که از اردوگاه خارج نشوند و توضیح میدادند که نیروهای اشغالگر نمیتوانند وارد کمپ شوند چون مردان مقاومت در آنجا بودند در واقع فقط مردانی از خانه های حومه محله به مدرسه میرفتند که نیازی به ریسک زیادی برای رسیدن به آن نداشت.
نیروهای اشغالگر هر گاه میخواستند داخل کوچه های اردوگاه شوند از شلیک تفنگ و اسلحه از همه جهات کوچه های کوچک و پر پیچ و خم مجبور به عقب نشینی میشدند میدویدند و فریاد می زدند. آنهایی که به مدرسه میرفتند دو برابر لت و کوب میشدند و فحش میگرفتند بعد اجازه داده میشدند که به کمپ باز گردند. منع رفت و آمد یک هفته تمام ادامه یافت و در طی آن ما با لوبیا، عدس، فاصلیه و زیتون زندگی میکردیم و اگرچه با ترس آمیخته بود اما این یکی از خوشمزه ترین غذاهایی بود که از ابتدای سال خورده بودیم همه در پناه تفنگ های مقاومت احساس غرور میکردند. پس از گذشت دو روز از منع رفت و آمد مردم جرات کردند خانه های خود را ترک کنند و در کوچه های باریک در عمق اردوگاه جایی که نیروهای اشغالگر نمی توانستند به راحتی به آن برسند، پشت درب خانه های خود بنشیند. قبل از عقب راندن مردان مقاومت که در گوشه و کنار اردوگاه کمین کرده بودند مردان مقاومت زیادی را دیدم و نتوانستم هیچ یک از آنها را بشناسم زیرا صورت خود را پیچانده بودن کیفهای به دست داشتند سلاحهای خود را حمل می کردند و پشت این دیوارها موضع گرفته بودند با هم در انتها و یا گوشه یی از کوچه تعدادی از همسایه های محله مان را دیدم که در گوشه ای نشسته اند و چای مینوشند و برخی سیگار میکشند و از احساسات و ترسهای خود صحبت میکنند و را توهین کرده اند و به سینه های شان با گذاشته بودند.
و کسی از آمدن ناشناخته ی میترسید آیا اوضاع به همین منوال خواهد ماند؟ و آیا آنها با نیروهای بزرگ به اردوگاه حمله نمی کنند؟ یا آنجا را با توپ بمباران نمیکنند و بر سر کسانی که در آن هستند را نمی سوزانند!! نظرها متفاوت بود، اما این نظر که باید ثابت قدم بود غالب بود و قاعده ای که تکرار میشد این بود چه چیزی را از دست می دهیم؟ ما فقط محدودیت در دنیا و پیروزی در آخرت داریم پس ترس چیست؟ اینجوری همه صحبت ها تمام شد، مردی یعنی یک دقیقه به خدا زندگی کردند با سربلندی و عزت نه هزار سال آسفالت زیر گلیم سربازان اشغالگر بودن این گفتگو ها فقط در اردوگاه ما نبود بلکه در همه اردوگاه های نوار غزه و در همه اردوگاه ها جریان داشت.
در خیابانهای شهرها و روستاها یا در بسیاری از مناطق کرانه باختری و غزه مقاومت در سراسر کشور به شدت شروع شد برخی از آن سازمان یافته و بسیاری از آنها فردی و ابتکارات محلی از سوی آزادگان و مردان ملت ما اخبار می شنیدیم، مخصوصاً در مورد کارهای برجسته مقاومت در اردوگاه جبالیا که نزدیک به اردوگاه ما بود. ابو حاتم آنجا بود او مقاومت را رهبری میکرد که دهها جوان و مرد از اردوگاهای دور و نزدیک به آن پیوستند و همه شروع به نامگذاری آن به اردوگاه جبالیا اردوگاه انقلاب کردند. این خبر مانند آتش در کمپ پخش شد و مردم را شادتر می کرد و روحیه را بالا میبرد در کودکی این موضوع حتی در بازی ما به عنوان عرب و یهودی منعکس شد که عرب غالب میشود و دشمنان خود را شکست می دهد. فصل چهارم تمام آن شب یا در حال آماده شدن برای مدرسه بودم یا در مورد آن صحبت میکردم و از برادرانم در مورد موضوعات ان سوال میکردم یا خواب میدیدم فردا اولین روز من در آنجا بود قبل ز خواب به (التمليه) رفته بودم. بخشی کوچکی در اتاقمان بود و من لباسها را از آنجا بیرون آوردم و شروع کردم به پوشیدن آنها و پوشیدن کفشهای جدیدم وقتی مادرم مرا دید به من داد زد احمد چه کار میکنی؟ با صدای آهسته جواب دادم برای مدرسه آماده میشوم می روم مدرسه او خندید و گفت وقت زیادی برای مدرسه مانده تا حال صبح نشده مامان صبح زود با نماز و دعای پدر بزرگم از خواب بیدار شدم و بعد از آن نخوابیدم و به محض اینکه مادرم از خواب بیدار شد از رختخواب بیرون پریدم تا برای مدرسه آماده شوم.
بعد از مدتی مادرم برادرانم را از خواب بیدار کرد و برادرم محمود را فرستاد تا دو پسر عمویم را در اتاق دیگر که با پدر بزرگم خوابیده بودند بیدار کند. انگار به عروسی میرفتم او دستورات زیادی به من داد و مرا به خاطر باهوش بودن بزرگ بودن و مرد بودنم ستوده سپس به هر یکی ما یک شیلینگ که پنج آگو را از پوند اسرائیل میشت داد. یک تکه نان در کیف گذاشتیم که کاملاً خالی بود مادرم به برادرم محمود توصیه های زیادی بخاطر من کرد چون محمد کلاس سوم ابتدائی بود و در همان مدرسه پسرانه پناهندگان ابتدائی الف با من بود. .
12/
خواهرم تهانی کلاس پنجم ابتدائی دخترانه پناهنده گان و برادرم حسن در کلاس اول مقدماتی ابتدایی پسرانه پناهنده گان و خواهرم فاطمه در کلاس سوم مدرسه مقدماتی در مدرسه مقدماتی دخترانه پناهنده گان برادرم محمود در دوره عالی كرمل کلاس دوم راهنمایی بود. … و در مورد ابراهیم پسر عمویم او در کلاس دوم ابتدایی مدرسه ما بود و دیگر پسر عمویم حسن در کلاس اول متوسطه در مدرسه کرمل درس میخواند.
همه به یکباره از خانه خارج شدیم برادرم محمد یکی از دستانم را گرفته بود و پسر عمویم ابراهیم دست دیگرم را گرفته بود و من کیف پارچه ای ام را به گردنم آویختم و به سمت مدرسه حرکت کردیم. پس از یک سفر طولانی شروع به جدایی کردیم هر گروه به سمت دیگری حرکت کرد و ما سه نفر با هم ماندیم. .
خیابان ها مملو از دختر و پسر بود مثل ما همه نسلها در راه مدرسه پسرها لباسهایی با رنگها و شکل های ترکیبی پوشیده بودند در حالی که دختران لباسی به نام (مریول پوشیده بودند سفید و آبی که هر رنگ نیم سانتی متر بود موهایشان را با کراوات سفید بسته بودند و این چیزی بود که ما پسرها را از آنها متمایز می کرد.
موهای تراشیده شده ما صفر درجه یا نزدیک به آن بود به مدرسه رسیدیم دستفروشان خیابانی زن و مرد بودند، برخی از آنها کالاهای خود را با گاریهای کوچک حمل میکردند و برخی از آنها را روی غرفه های کوچک گاری ها می گذاشتند. وارد مدرسه شدیم و آن را حیاط بسیار بزرگی با درختان بلند یافتم و اطراف حیاط اتاقهای زیادی بود و در ورودی باغچه ای از گل رز گل محمدی و گیاهان و در آن حوضی از آب بود. برادرم محمد شروع کرد به معرفی کردن مدرسه به من این کلاس اول است (الف) و این کلاس اول (ب) و این ردیف اول (ج)، اینها ردیف دوم هستند اینها ردیف سوم هستند. ….
و این اتاق معلمان است و این اتاق مدیر مدرسه است و این محل غذاخوری است و این حمامها و اینها شیرهای آبخوری زنگ اول به صدا درآمد و معلمان آمدند تا ردیف دانش آموزان قدیمی را مرتب کنند آنها سریع خودشان را مرتب کردند در مورد ما دانش آموزان کلاس اول معلمان ما را جمع کردند و شروع به صدا زدن نامهای ما کردند.
ما را به سه دسته تقسیم کردند و هر یک از معلمان گروه خود را گرفتند معلم ما پیرمردی بود که عبایی بر تن داشت و بر سرش طربوش کلاه مخصوص بود وی شیخ از هر بود وارد کلاس اول ابتدائيه (الف) شدیم آنجا شروع کرد به مرتب کردن ما بر اساس قد، اول کوتاه ترین ها می نشستند. ما به سه دسته تقسیم شدیم که هر گروه سه نفر بود و هر سه روی یک چوکی چوبی نشسته بودیم روی یک تخته چوبی به طول بیش از یک متر و عرض حدود بیست و پنج سانتی متر جلوی ما یک تخته چوبی بود تخته ای به همین طول و عرض حدوداً 40 سانتی متر که کتابچه ها و کتابهایی را که میخوانیم گذاشتیم و زیر میز تخته دیگری بود که کیف هایمان را روی آن قرار میدادیم و همه اینها را با تیرهای چوبی به هم چسبانده و همه آنها را درست میکردیم در یک کلاس درس سه ردیف از ذخیره گاه هر ردیف حدود هفت خالیگاه و در هر ذخیره سه ردیف از این ذخیره ها هر ردیف حدود هفت ذخیره و در هر ذخیره سه دانش آموز و بین هر ردیف و ردیف دوم وجود داشت.
مساحتی در حدود یک و نیم متر و در وسط اتاق روبروی این خالیگاه ها میز و چوکی معلم قرار داشت و روی دیوار تخته سیاهی بود که به آن میگوییم تخته درسی هر کدام در چوکی که استاد برای او تعیین کرده بود نشستیم که خود را به ما معرفی کرد او شیخ حسن است و یکی یکی ما خود را به وی معرفی کردیم و هر کدام نام خود را گفت. شیخ حسن از هر کس در مورد پدر و عموها و پدربزرگش میپرسید تا اینکه مطمئن شدیم همه آنها را میشناست.
و حتی خانواده ما تا آنجا که وقتی خودم را احمد ابراهيم الصالح معرفی کردم استاد دستانش را به سوی آسمان بلند کرد و با صدای بلند دعا کرد که خداوند پدرت را به سلامتی به تو برگرداند فهمیدم که او میداند که پدرم غایب است و ما نمی دانستیم او کجاست.
چندی نگذشت که مقداری کتاب و دفتر و خودکار و پنسل پاک به کلاس ما آوردند و شیخ شروع به توزیع این اقلام بين ما کرد و هر کدام از ما یک کتاب خواندنی پر از تصاویر رنگارنگ زیبا برداشتیم که زیر آن نوشته بود که ما هنوز خواندن بلد نبودیم یک کتاب حساب و یک جزء از قرآنکریم و به هر کدام از ما داد نگویی سبز دفتر سازمان ملل متحد، وزارت آموزش و پرورش یونسکو روی آن ترسیم شده بود شیخ شروع کرد به معرفی اقلامی که به ما داده بود.
این کتاب خواندن است و این کتاب حساب است. و یک کتابچه شما و مادران شما در خانه یک کتابچه برای خواندن و یک کتابچه برای محاسبه اختصاص می دهیم، هر روز دو کتاب دو دفتر یک خودکار و یک پنس پاو را می آورید سپس برای هر کدام از ما شروع به نوشتن کرد و نام مان را با خطی زیبا و با قلم سیاه و سفید بسیار شیک و زیبا بر روی وسایلم نوشته بود روز اول مدرسه تمام شد و محمد و پسر عمویم ابراهیم دستم
را گرفتند و برگشتیم به خانه رفتیم و هر کدام کیف اش را که پر از لوازم تحریر بود حمل میکردیم. روزها گذشت و من شروع به یادگیری خواندن و نوشتن و حساب کردم و مانند بقیه دانش آموزان کلاس شروع به حفظ چند سوره کوتاه کردم.
14/
با هم به مدرسه میرفتیم و برای تفریح بیرون میرفتیم آنجا بازی میکردیم و ساندویچ هایی میخوردیم که مادرم برایمان پر از دو کا یا مخروط فلفلی … که به ندرت پر از مربا میبود و گاهی در مقابل نصف لقمه نانی که از یکی از خانم هایی که دم درب مدرسه نشسته بود مقداری لبنه میخریدیم و میرفتیم آن را بخوریم و هیچ چیز خوشمزه تر از آن نبود که مزه ترش میداد به خانه می رفتیم و ناهار میخوردیم بعد محمود و حسن به کارخانه مامایم صالح می رفتند و در محله بازی می کردیم کتابهای مدرسه میخواندیم و کارهایی را که استاد شیخ حسن از ما خواسته بود انجام می دادیم، گاهی شب ها دور هم جمع میشدیم دور تا دور لگن لباسشویی بعد از اینکه آن را می آوردیم و لامپ را در وسط آن قرار میدادیم هر کدام از ما کتاب یا دفترش را روی آن قرار میداد و در حالی که روی زمین نشسته می بودیم خم می شدیم تا درس ما را کامل کنیم در حالی که مادرم و بقیه آنها کسانی که درس نمی خوانند کنار ما مینشستند و صحبت میکردند.
هفته ای نمی گذشت که از صدای بلندگوها اعلام مقررات منع رفت و آمد را نمی شنیدیم و بفهمیم که یکی از چریک ها با پرتاب نارنجک یا تیراندازی به سمت یکی از تانکرهای تیل علیه نیروهای اشغالگر عملیات انجام داده است.
نیروها سعی می کردند به کمپ هجوم ببرند اما چریکها با آنها مقابله میکردند و آنها ناامید بر می گشتند اتفاق جدیدی که امسال افتاد شهادت ابو یوسف (همسایه ما بود ابویوسف با دو جوان دیگر بیرون رفتن تا یکی از آنها عملیات چریکی علیه گشت ها اجرا کند.
نقشه این بود که یکی از جوانها در همان ساعت بمبی را به سمت گشتی که هر روز از خیابان اصلی رد می شد پرتاب کند و عقب نشینی کند تا عقب نشینی او را ببینند در راه عقب نشینی ابویوسف و چریک دیگر با تفنگ کارلستوف و نارنجک دراز کشیده و منتظر نیروهای کمکی بودند که برای تعقیب او بیایند در واقع آن جوان برای انجام مأموریت خود جلو آمد و در حالی که منتظر بود گشت سربازان از پشت به او حمله کردند و ناگهان به ابویوسف و همکارش ابراهیم حمله کردند و آنها را تیرباران کردند که بلافاصله به شهادت رسیدند.
این بار نیروهای اشغالگر منع رفت و آمد در اردوگاه اعمال نکردند اردوگاه به طور کامل با زن و مرد و پیر و جوان از خانه های خود خارج شد و بیشتر آنها برای شهادت ابویوسف گریه می کردند.
مراسم تشییع جنازه برای شهداء برگزار شد که همه ساکنان اردوگاه در آن شرکت کردند و شعار می دادند جان ما با خون ما فدای تو ای شهید جان و خونمان را فدیه می دهیم ای فلسطین… چندین بار تابوتها را در اطراف اردوگاه این بر و آن بر حمل کردند سپس آنها را بردند تا در قبرستان مجاور دفن کنند. بعد از ظهر آن روز پدربزرگم مرا با خود به گوشه خانه برد و تعدادی از مردان و شیوخ محله دور هم جمع شده بودند و مشغول گفتگو و بحث در مورد حوادث روز و آخرین اتفاقات بودند.
آن روز شهادت ابویوسف و دو پارانش بود و همه از این اتفاق شگفت زده شدند یکی از مردان گفت آنها خدعه کردند و ابو يوسف ياران اش فریب خوردند؟ دوستش پاسخ داد که تیراندازی از پشت آنها بود یعنی از طرف مقابل که منتظر دشمن بودند، سومی پرسید چه میگویی ای مرد همان طور که من شنیدم جواب داد پدر بزرگم پرسید این یعنی این غدر و خیانت است.
مرد گفت من میدانم چه اتفاقی افتاده این اتفاق برای من افتاده است و یکی از آنها پاسخ داد به خدا قسم این دیوانه کننده است. خداوند تو را بیامرزد ابا یوسف و عوض دیگری برای ما نصیب فرماید. پس از گذشت چندین روز که نزدیک بود آفتاب غروب کند و طبق معمول زمان منع رفت و آمد نزدیک شد، در حالی که در محله مشغول بازی بودیم دیدیم تعدادی رزمنده گان نقابدار و مسلح محل را پر کرده بودند و هر کدام خود را به موقعیت خود بردند به سر کوچه ها سپس ابوحاتم آمد و یکی از افراد قرارگاه را از گوشش گرفته و با ذلت بارترین و ننگین ترین حالت او را میکنید.
ابو حاتم چوبی بامبو در دست داشت و تفنگی را به شانه اش آویخته بود همه ما از بازی دست کشیدیم مردم محله شروع به جمع شدن کردند و از خانه هایشان نگاه می کردند. آن مرد رویش را در میان دستان اش قرار داد بود و سرش را باز گذاشته بود که با چوب خوب بچسبد. سکوتی که کننده بود که با صداى ابوحاتم الجهوري قطع شد و گفت ای مردم ابویوسف را که فرمانده نیروهای مردمی در اردوگاه بود می شناسید و از قهرمانیها و عملیاتهای او میدانید و شنیده اید.
همه ما بلند شدیم که اشغالگران را تادیب کنیم و همه شما می دانید که این شخص خبیثی که ما متوجه شدیم جاسوس یهودیان است و او بود که ابویوسف را تحت نظر گرفت و سپاه یهود را خبر داد.
همه اهل اردوگاه شروع به پچ پچ کردن کلماتی کردند که نامفهوم و نامفهوم بود ابو حاتم عصاء اش را بلند برد با صدای بلند از مرد سوال کرد که چه شده؟ پیش روی مردم اعتراف کن مرد چند کلمه نامفهوم گفت ابو حاتم چک ضربه متوالی بر روی او افتاد و او چهار زانو نشست و دستانش را دور سرش قرار داد و ابوحاتم به او فریاد زد پس سریع بلند شد و ابوحاتم فریاد زد به او بشنوید مردم که چه شد؟ سپس مرد شروع به اعتراف کرد که او خبرچین است و نمی دانست که ابو یوسف و یاران اش کشته می شوند. آنگاه با چوب ابوحاتم او را به این سو و آن سو کوبید و صدای مردم بلند شد. خداوند تو را شرمنده کند ای حقیر خداوند تو را خانی و جاسوس حقیر کند. ابوحاتم عصای خود را بلند کرد و به مردم اشاره کرد که ساکت باشند، پس سکوت برقرار شد و ابوحاتم گفت این قوم ، یهود سرزمین ما را اشغال کردند و ما را از کشورمان بیرون کردند و مردان ما را کشتند و به ناموس ما اهانت کردند کسیکه بر چریکان ما خیانت کند جزای اش چیست؟ و خاننی که با یهودیان کار می کند مردم؟ بعد صدای مردم بلد شد مرگ… مرگ….
14/
پس ابوحاتم تفنگ خود را از روی شانه اش برداشت و به ست سر آن جاسوس گرفت مادرم دستش را روی چشمانم گذاشت و سعی کردم آن را حرکت دهم تا ببینم چه اتفاقی می افتد اما صدای تیراندازی را شنیدم و بس مردم فریاد میزدند مرگ بر خائنان مرگ بر عامل یهود فردای آن روز فداییان پس از سوگند به خون شهدا برای انتقام خون ابویوسف به یکی از گشتهای اشغالگر کمین کردند و وقتی جیب رسید چندین بمب به سمت آن پرتاب کردند.
آنها چندین رگبار گلوله بر روی ان ريختند و تعدادی از اعضای آن را کشتند و تعدادی دیگر را مجروح کردند. نیروهای کمکی بزرگی از سوی نیروهای اشغالگر آمدند منطقه را محاصره کردند و شروع به بیرون کشیدن مردم از آنجا کردند. خانه های مجاور مورد ضرب و شتم لگد تحقیر و تیراندازی هوایی قرار میگرفتند و مردان را در مقابل دیوار با تفنگهایی که به سمت سرشان نشانه رفته بودند به صف میکردند و آنها را میزدند و لگد می زدند و این کار ادامه داشت.
افسر استخباراتی مسئول منطقه آمد و شروع کرد به بررسی تک تک افراد سپس در حالی که در موتر خود نشسته بود و در باز بود آنها را یکی یکی صدا زد سپس یکی از آنها در حالی که تفنگها را به سمت او نشانه رفته بودند کنارش ایستاد و او شروع به پرسیدن دهها یا حتی صدها سوال کرد به این امید که کمترین نمره را کسب کند.
اطلاعات مفید در تشخیص فداییان مقاومتی چند روز بعد مقررات منع رفت و آمد برداشته شد و طبق معمول به مدرسه رفتیم در تعطیلات بعد از سه دوره اول به حمام رفتم در آنجا پسرها را دیدم که از دیواری که بلند نبود بالا می رفتند و آن را نگاه میکردند و با پسرهای دیگه صحبت میکردم پس رفتم سمت دیوار و مثل بقیه بالا رفتم نگاه کردم دیدم مشرف به مدرسه راهنمایی بودیم که برادرم حسن درس میخواند و پسرهایی که در مدرسه درس میخواندن نسبت به من بلندتر و بزرگتر به نظر میرسیدند.
در این روزها در مسیر بازگشت از مدرسه به خانه من برادرم محمود و پسر عمویم ابراهیم و در میان صدها دانش آموزی که خیابان را پر میکردن پسر عمویم حسن را در دهها متری من و بین خودم دیدم و او تعداد زیادی دانش آموز دختر و پسر بود انگار دیدم حسن دستش را به سمت دهانش برد و چیزی در دهانش گذاشت آیا سیگار است؟ بعد دیدم دستش را پایین می آورد و از دهانش دود بیرون میداد دستان محمد و ابراهیم را که مثل همیشه دستم را گرفته بودند گرفتم و با تعجب به من نگاه کردند و با چشمانم به سمت حسن اشاره کردم حرف مرا نفهمیدند و با حیرت و تعجب پرسیدند چی شد چی شد گفتم حسن!! پرسیدند او را چه شده است؟ (پولش) .
حسن متوجه شده بود که ما پشت سرش هستیم پس ته سیگاری را که میکنید پرت کرد به زمین و محمد و ابراهیم چیزی ندیدند ما رسیده بودیم از ترس اینکه مرا با لگدهایش بزند ساکت ماندم وقتی به خانه برگشتیم بعد از فرصتی که پیش آمد مادرم را تنها یافتم و آهسته برای حرف زدن به او نزدیک شدم تا در گوشش بگویم که دیدم حسن پسر عمویم دارد سیگار می کشت مادرم با نگاهی تند رو به من کرد و گفت حتما میخواهی تو هم بکشی اشتباه میکنی این را به کسی نگو سرم را به نشانه موافقت تکان دادم رفتم و چیزی نگفتم آن روز برایم جالب بود که پسر عمویم حسن توسط مادرم مورد باز پرس قرار گرفته بود و با او صحبت میکرد بدون شنیدن صحبت هایشان سرم را پایین انداختم چند روز بعد که از مدرسه برگشتیم صدای برادرم محمود را شنیدم که به مادرم گفت پسر عمویم حسن آن روز مدرسه نرفته است.
گیجی را در چهره مادرم دیدم که چه کاری می تواند برای رفع این مشکل انجام دهد. دیدم مادرم با پدر بزرگم در این مورد صحبت میکند و حسن را صدا زدند و با خشونت با او صحبت کردند و او سعی کرد از خود دفاع کند فایده ای نداشت و او را تهدید کردند که محمود و حسن او را محکم میگیرند و با طناب به تیر خانه می بندند و در صورت نرفتن به مدرسه و ترک تحصیل او را لت و کوب می میکنند بعد از چند روز مادرم در جیب شلوارش چند نخ سیگار و یک ربع لیره پیدا کرد و برد پیش پدر بزرگم که در حیاط خانه نشسته بود و گفت ببین از نوه ات چه پیدا کردم. پدر بزرگ با تعجب به آنچه در دست مادرم بود نگاه کرد و پرسید این پسر پول را از کجا آورده است؟
بعد مادرم سر محمود و حسن فریاد زد که فوراً حسن پسر عمویم را بیاورند بیرون رفتند و مدتی غیبت کردند، بعد برگشتند. و او را آوردند پدر بزرگم از کم بینایی چشم و نگرانی رنج میبرد و نمیتوانست کاری بکند در اینجا مادرم مسئولیت تحقیق از پسر عمویم حسن را بر عهده گرفت و پرسید پول را از کجا آورده ای؟ حسن پرسید «پول چیست؟»
او در جواب یک ربع لیزه و سیگار را به او نشان داد. حسن سکوت کرد و آن را در دستش انداخت و گویی گفت این یک فاجعه است سعی کرد طفره برود. مادرم سر محمود و حسن فریاد زد که محکم اش بگیرید به فاطمه فریاد زد فاطمه طناب را بیاور همه عجله کردن تا وظایفشان را انجام دهد من و برادرم محمد و پسر عمویم ابراهیم نظاره گر بود یم. ما خیلی ترسیده بودیم و در تعجب قرار داشتیم… از آنچه اتفاق می افتاد. محمود و حسن پسر عمویم حسن را گرفتند و به سمت تیر خانه کشیدند فاطمه طناب را آورد و مادرم در حالی که مشغول بازجویی بود شروع به بستن او به تیز کردند. وقتی متوجه شد که کار جدی است چیغ زد و گفت: من نیم لیر از پدر بزرگم افتاده بود آنرا گرفتم.
15/
پدر بزرگم از این تعجب کرد پس چگونه میتوانی نیم لیز از او کم کنی و چند لیزه از او کم کردی؟ مادرم به تفحص حسن ادامه داد کجا افتاد؟ سپس حسن شروع کرد به لکنت زبان به آنها به گونه ای که دروغ او را تایید کنند مادرم سر محمود فریاد زد و حسن او را به سمت تیر کشید و طناب را تکان داد و گفت: از کیف پدر بزرگم از زمانی که انرا به میله آویزان کرد آن را در آوردم و او در خواب بود.
مادرم فریاد زد گرفتم و به این میگویی گرفتن بگو از کیف پدربزرگم دزدی کردم و رو به پدر بزرگم کرد و گفت: ابابراهیم چه فکر میکنی؟ با آن چه کنیم؟ پدر بزرگم بعد از اینکه کیسه پولش را بیرون آورد و بررسی کرد که چه چیزی در آن بود دستش را به کف دست دیگرش زد فقط نیم پوند در آن پیدا کرد و گفت حسن نصف دیگر را برداشته یعنی نیمی از هزینه های خانواده را برداشته پدر بزرگم که صدای ضعیفی داشت گفت ببندش به میله ببندش مادرم طوری به پدر بزرگ نگاه کرد که انگار از او می پرسید که آیا او در این مورد جدی است؟
با اشاره سرش را تکان داد. در جواب مثبت چشمانش را به سمت ما چرخاند انگار به او میگفت پسرا ببینند او را مجازات می کنند. در غیر این صورت این موضوع چه تاثیری بر ما خواهد داشت؟ مادرم حسن را به میله بست و تادیب اش کرد و گریه کنان برایش گفت وای بر تو ای فرزند شهید پدرت شهید است ای حسن معنی شهید را می دانی؟ پدرت شهید است و تو نصف کیف پدر بزرگ را میدزدی!! نیمی از خرج خانواده را! خجالت بکش.
حسن بعد سر همه ما فریاد زد همه بیایند داخل اتاق و همه بدون معطلی بلند شدیم در آن شب نه تنها در خانه توسط نیروهای اشغالگر بلکه در اتاق توسط مادرم منع رفت و آمد به ما تحمیل شد که در تمام شب به جز در موارد بسیار ضروری از خروج ما از اتاق جلوگیری نمود و ما را زود به رختخواب روان کرد.
فصل پنجم
خاله فتحیه و شوهرش به دیدار ما آمدند مادرم با بوسه ها و شوق از خاله ام استقبال کرد. خاله ام یکی یکی ما را به بوسه نوازش داد، مادرم وارد خانه شد تا آنرا برای مهمانان آماده کند و پدر بزرگم را صدا زد عمو ابوابراهیم بیا به مهمان خوش آمد بگو پدر بزرگم از اتاقش بیرون آمد و سلام کرد.
شوهر خاله ام یک سبد حصیری حاوی چند کیسه کاغذی به همراه داشت که به مادرم داد. فاطمه چای آماده کرد چای نوشیدند سپس شوهر خاله ام اجازه گرفت که به خانه مامایم برود و خاله امروز و امشب پیش ما بمان و فردا بیاید تا او را به همراه خود ببرد پدر بزرگم سعی کرد او را منصرف کند و کاری کند که او هم پیش ما بماند پس عمیقاً عذرخواهی کرد چون میخواست بعضی کارها را تمام کند پدر بزرگ و مادرم او را رخصت کردند من و خاله ام به سمت در رفتیم سپس پدر بزرگم به اتاقش برگشت و مادرم و خاله ام به اتاق ما برگشتند.
و دور هم حلقه زدیم و نشستیم. مادرم سید را آورد و شروع کرد به بیرون آوردن آنچه داخل آن بود در یکی از کیسه ها سیبهای سرخ بزرگی بود که تا به حال شبیه آنها را ندیده بودیم و البته چیزی شبیه آن را نچشیده بودیم در طول عمرم دو سه بار فقط سیب خورده بودم که از این نوع نبودند در کیسه ای دیگر میوه دیگری بود که ما آن را نمی شناختیم که برایش شفتالو میگفتند آن زمان نامش را نمی فهمیدم من وقتی بزرگ شدم نامش را فهمیدم .
سومی تکه های شیر خشک بود مادرم نگاهی به خاله ام کرد و گفت فتحیه تو مرا مغلوب کردی فتحیه، اشک در چشمان خاله ام حلقه زد گفت کاش میتوانستم به تو بطوریکه لازم است کمک کنم خواهر عزیزم بعد گفت خدا را شکر وضع مالی شوهرش خوبه….
مادرم میوه ها را به شستن بیرون برد و بعد از مدتی برگشت سپس نیمی از سیبها و شفتالوها را به محمود داد و از او خواست که آنها را به اتاق پدر بزرگم ببرد. مامان و خاله تا پاسی از شب به صحبت کردن ادامه دادند و ما با خوشحالی دور آنها بودیم با آمدن شوهر خاله ام (عبد الفتاح) خاله ام به خانه مامایم رفت و شب را آنجا گذراند و از اوضاع منطقه الخليل شهر و شهرها و روستاهای اطراف آن گفت.
عبد الفتاح چند سال پیش دوره عالی را تمام کرده بود و در تجارت کشاورزی و دامداری به پدرش کمک میکرد و در فکر رفتن برای تحصیل در یکی از دانشگاههای عربی در اردن یا عربستان بود. مامایم از او در مورد شرایط مقاومت و چریکها و سطح زندگی مردم میپرسید از آمادگیهای آنها و روحیه آنها در طول سه سال پس از اشغال اسرائیل از زمان اشغال شهر الخلیل پس از چند روز گروههای زیادی از گردشگران شروع به آمدن به این شهر کرده بودند.
برای بازدید از مسجد ابراهیمی یهودیان معتقدند که حق تاریخی در این مکان دارند. این راه را برای احیای اقتصادی در شهر باز کرد زیرا بسیاری از بازرگانان از آن استفاده کردند. در شهر آنها فروشگاههای خود را باز کردند و شروع به عرضه کالاهای خود به گردشگران کردند و همه چیز را به آنها به بالا ترین قیمت میفروختند یکی از چیزهای که آنها انرا به قیمت بالا فروختن (بلوط) بود یهودیان خارجی بدین باور بودند که بلوط از سرزمین پدر ما ابراهيم عليه السلام است و مقدس میباشد و موضوع به همین جا ختم نشد بلکه یهودیان خارجی برای خرید اجناس مختلف از آهن فروشی ها مغازه ها و بازارها به الخلیل می آمدن که منجر به بهبودی واقعی در شهر و سطح زندگی اقتصادی آن شد.
خاطر نشان باید کرد که سربازان اشغالگر مواظب بودند که بیش از حد با مردم مخلوط نشوند و به نظر میرسید که این امر به درخواست شهردار شیخ الجعبری از سوی رهبران ارشد اسرائیلی که پس از اشغال شهر با وی ملاقات کردند صورت گرفته بود، جایی که از آنها خواست مراقب باشد که سربازانشان به ناموس و پول مردم حمله نکنند.
خار و میخک 16
۱۱:۴۹ قبلازظهر
رهبر آنها موشه دایان به اهمیت این موضوع پی برد و مشتاق اجرای توصیه ها بود بنابراین سربازان ارتباط کمی با مردم داشتند. مردم از شوک عقب نشینی و شکست خلاص نشده بودند و وحشت اکثریت مردم از اشغال و یهودیان را فرا گرفته بود به گونه ای که یهودیی به تنهایی در شهر پرسه میزد و کسی را نمی یافت که او را ایستاده کند یا به فکر حمله به او باشد و اگر مردم می دانستند که کسی به این موضوع فکر میکند از ترس و نگرانی مانع او می شدند. اما هرازگاهی مقاومتهایی صورت میگرفت و در فواصل زمانی جداگانه عملیات تیراندازی و تک تیرانداز انجام می شد یا به سمت گشتهای اشغالگر در حومه شهر یا یکی از روستاها و شهرهای اطراف آن نارنجک دستی پرتاب می شد.
اگرچه بسیاری از روستاها و مناطقی وجود داشت که نیروهای اشغالگر هیچ گاه وارد آنها نشده بودند، اما تعدادی مجاهدین بودند که در کوه ها زندگی میکردند در غارهایی که در زیر کوهها برای مسافتهای بسیار طولانی وجود دارد و هر از گاهی از آنجا بیرون می آمدند. آنها به گشتهای اشغالگر حمله میکردند و باعث تلفات میشدند و به ندرت کشته میشدند سپس دو باره به کوه متوسل می شدند که نیروهای اشغالگر نه میتوانست و نه جرأت نفوذ به آن مناطق ناهموار را داشت چون که آنجا را به نبودند. و معروف ترین این رزمندگان مقاومت مردی به نام ابو شرار بود مجاهدی که در میان سربازان اشغالگر در آن منطقه خوابیده بود.
جنبش فتح در تلاش بود تا شروع مقاومت را در داخل و اطراف شهر سازماندهی کند اما موفقیتها در منطقه بسیار محدود بود، زیرا اشغالگران گروه هایی را دستگیر میکردند که تلاش میکنند مقاومت را آغاز کنند یا قبلاً آغاز کرده بودند. هنوز نتوانسته بودند روی پای خود بایستند و شاید مردم درگیر زندگی تولید اقتصادی و چشم انداز خود بودند دلایل متعددی در منطقه و تبدیل آن بر مظاهر برجسته مانع از موفقیت مقاومت میشد با این حال یک جنبش اعتراضی سیاسی در شهر آغاز شده بود که توسط اعضای حامی جنبش فتح به ویژه در میان محافل دانشجویی سازماندهی شد، همچنین تلاش هایی برای شروع کار توسط جبهه مردمی صورت گرفت و به دلیل عدم موفقیت آشکار در عرصه مقاومت این فعالیت بر کارهای سیاسی و مردمی و برخی فعالیتهای اجتماعی متمرکز است. مامایم با دقت به صحبتهای شوهرم خاله ام عبد الفتاح گوش میداد که اوضاع منطقه را به تفصیل شرح می داد و هر از گاهی از او سؤالات روشنگری میپرسید تا هر چیز کوچک و بزرگی را بداند و سعی در درک موضوع داشت.
تفاوت های بین وضعیت کرانه باختری و نوار غزه … در نوار غزه نیروهای آزادیبخش خلق برای جمع آوری افسران و مبارزان از ارتش آزادیبخش فلسطین که در جنگ 1967 متلاشی شد می پرداختند. و نیروهای آزادیبخش بزرگترین گروه مقاومت بودند و در همان زمان مقاومت با گروههایی برای فتح و جبهه مردمی آغاز شد و سطح مقاومت در نوار غزه علیرغم موفقیتهایی که اشغال در ترور برخی از رهبران و نفوذ بیشتر به منطقه و کسب اطلاعات بیشتر از اسرار آن به دست آورد به طور کلی خوب بود. چند روز بعد از رفتن خاله ام خبر در محله پخش شد که یک مامور زن به قتل رسیده و جنازه او در غرب منطقه مشتا انداخته شده طبق معمول که اخبار منتشر شد شروع کردیم به تحقیق و کوشش کردیم تا برویم و جنت را آنجا ببینیم که جست را آنجا انداخته بودند هیچکس دقیقاً نمی دانست آن دختر را چه کسی کشته است.
شایعه ای منتشر شد که او یک مامور بوده و به همین دلیل کشته شده است. هیچ کس جرات نمی کرد صدای خود را بلند کند که به آن اعتراض کند یا در مورد جزئیات آن بپرسد، اما زمزمه های در محله غالب شد که گفته میشد او مامور نبوده و برخی از کسانی که تصویر فداییان را در نظر گرفته بودند که بخاطر مصونیت خود او را فریب دادند از او استفاده کرده و از ترس افشاء شدن او را کشتند و متهم به ماموریت کردند. استخبارات اشغالگر با سوء استفاده از نقاط ضعف و نیاز فقر کار خود را برای نفوذ در میان مردم تشدید کرده بودند و برای جذب عواملی که جاسوسی مبارزان مقاومت را کنند آنها را با مناسبت و بدون مناسبت حمایت مالی میکردن. نیروهای اشغالگر تعداد زیادی از مردان و جوانان را دستگیر میکنند و به ساختمان (سرایا) که مقر استخبارات اشغالگر بود برده بودند و در آنجا تعداد زیادی از سربازان با ضرب و شتم و سیلی و لگد از آنها پذیرایی می کردن و چشمان آنها را بسته و سپس آنها را ایستاده کرده صورتشان را به دیوار و دستانشان را از پشت می بستند.
. ساعتهای طولانی در باران و در سرمای شدید در انتظار یا ترس می لرزند و سربازان پشت سرشان می ایستند و پانک رد و بدل می کنند همه را لگد می زنند که به دیوار تکیه دهند به چپ یا راست حرکت نکند و در اتاق مجاور تعدادی از افسران استخباراتی شین (بت که در آن زمان فراخوانده شده بودند در اتاق روشن و مجهز به تهویه مطبوع می نشینند و آنها را یکی یکی احضار کرده و آنجا روی چوکی روبروی شانه نشانیده و چشم بند را از چشمانش میبرداشتند و شروع میکردند ب مطرح کردن هزاران سوال در مورد کارش شهرش خانواده اش برادرانش هر کدام از همسایگانش و درباره مردان مقاومت و صدها ناسزا و دشنام را به مخاطب حواله می کردند و از مطلق ترین و قوی ترین چیزی که انسانها ممکن است بشکند به زبان می آورند و گاهی به مخاطب ضربه می زدند و گاهی شوخی میکنند و بین ارعاب و تطمیع تماس میگیرند و به دنبال هر گونه اطلاعاتی بودند که مردان دارند یا تمایل یکی از آنها به همکاری با آنها یا نقطه ضعف دیگری برای تحت فشار قرار دادن او و وادار کردن او به همکاری با آنها عليه او خانواده و هر چی که مربوط او میشود. برخی از مردان در برابر این ذلت از خشم و ظلم می سوختند، اما چه می توانستن بکنند و اگر کاری بکنند جز ذلت و ظلم بیشتر چیزی ندارند برخی از آنها منفجر میشدند غرغر می کردند و می خواستند به این اشغال ها حمله کنند.
خار ومیخک 17
دستهایشان را از پشت بسته میبینند و هر چه می یابند ناتوانی است بعضی ها سعی میکنند از هر دو طرف بگذرند….. می خواهند آرام زندگی کنند نه با آنها و نه عليه أنها فقط میخواستند زندگی کنند و به فرزندان و خانواده شان غذا بدهند، دیگر بس است عده ای هم بودند که جان و خون خود را ارزان به اشغالگران میفروختند بنابراین هر چه میدانستند به آنها عرضه می کردند. آنها اطلاعاتی را که در مورد مقاومت و مردان آن به دست می آوردند و با آنها موافقت میکردند وضعیت مقاومت در نوار غزه به طرز محسوسی قوی تر از کرانه باختری بود به نظر میرسید دلیل اصلی این امر وجود آن گردان رزمنده ی بود که آن را ارتش آزادیبخش فلسطین مینامیدند که به عنوان نیروی نظامی برای سازمان آزادیبخش فلسطين تأسيس شد که رژیم های عربی آن زمان برای ایجاد آن با جنگ 1967 این ارتش متلاشی شد که تعدادی شهید و برخی دیگر که اكثريت آنها را ترک کردند.
برخی به مصر رفتند و عده ای در غزه ماندند و نیروهای آزادی بخش خلق را تأسیس کردند که مقاومت را آغاز کرد و سپس گروه ها و هسته های جنبش فتح و جبهه مردمی شروع به کار کردند حضور این بخش به ویژه در مناطق کمپ شروع به افزایش کرده بود یک روز صبح که در صف مدرسه بودیم غوغایی به پا شد و بعد صدای بلندی شنیدیم که ای فلسطین خودمان را فدای تو میکنیم. جان و خونمان فدای تو ای فلسطین متعلمين مدارس بیرون شدند و در جمعی با شعارها و فریادها با متعلمین مدارس دیگر دیدار کردند و همه در شادی و عزت بی نظیر قرار داشتند آن روز به عنوان روز پیروزی و عزت بود، چون چریک های فلسطینی در اردن موفق شده بودند که حمله اسرائیل به جبهه اردن را دفع کنند.
تظاهرات چیان در خیابانهای اردوگاه پرسه میزدند و شعار میدادند و پرچم ها را برافراشته میکردند، سپس با بازگشت به خانه هایمان از هم جدا شدیم پس از عقب نشینی سال 1967 همه در اوج غرور و وقار بودند همانطور مردم می گفتند این اولین پیروزی بر ارتش اشغالگر اسرائیل بود که در میان گروه های چریکی که در ساحل شرقی رود اردن اردو زده بودند. منطقه گرامه شاهد چند عملیات چریکی برون مرزی بود.
بعد از ظهر طبق معمول با پدربزرگم در حیاط گوشه خانه نشستم آنجا که مردان محله جمع میشدند و صحبت می کردند همه به شدت به وجد آمده بودند و کلمه انقلاب فلسطين و نام نهضت از دیبخش ملی (فتح) را تکرار می کردند. عده بی برای تصدی مقاومت رهبری جنبش ملی فلسطین و مقاومت فلسطین در برابر اشغالگری چیزهای میگفتند. ان روز شنیدم که عده ای میگفتند عموی من این حرف ها دروغ است هیچ چیز زمین را شخم نمیزند مگر گوساله هایش ما به خود وابسته بودیم شکست خوردیم و اولین بار که از خود گذری کردیم و جنگیدیم پیروز شدیم با وجود عدم تدبیر و ضعف سلاح هایمان همه مردان به نشانه موافقت و حمایت سر تکان دادند. در روزهای بعد، سرعت عملیات چریکی در داخل سرزمین های اشغالی کرانه باختری و غزه افزایش یافت و همانطور که مادرم همیشه میگفت همان مردان مبارز پیروزی نبرد منطقه کرامه هستند.
روح بسیاری را با امید و آمادگی زنده کرد. به نظر می رسید استخبارات اشغالگر اطلاعاتی جمع آوری کرده بود که نشان میداد بسیاری از عملیات هایی که در غزه انجام میشد از اردوگاه ساحل نشات میگرفت در اردوگاه ما منع رفت و آمد اعمال شد. این بار منع رفت و آمد طولانی بود. زمانی بیش از سه هفته و حتی بیش از یک ماه و شرایط ما در اردوگاه بدتر و سخت تر شد. اردوگاه به مدت یک ماه منع رفت و آمد بود زندگی طبق روال عادی جریان داشت در دهها متری شهر صدای اذان بلند شد ظهر یکی از مناره های مساجد غزه بود مسجد العباس در خیابان اصلی شهر یعنی خیابان عمر المختار قرار دارد تعدادی از مردان و جوانان برای اقامه نماز به مسجد می آیند. پس از آنکه نماز را تمام کردند جوانی در اوایل بیست و چند سالگی در برابر آنان ایستاد و به بسیار محکم حمد و ثناء و صفت باری تعالی را بجای آورد و برای رسول خدا صلوات فرستاد و سپس خطاب به مردم کرد و به آنان انگیزه قوت و قدرت داد که نسبت به برادرانشان در کمپ ساحلی که یک ماه است ممنوع الخروج شده اند کاری کنند، شیخ پرسید پسرم چه کنیم؟ جوان پاسخ داد چیزی کمتر از این نیست که برای تظاهرات همبستگی بیرون برویم مردم مسجد با هلهله و فریاد الله اکبر به بیرون هجوم آوردند و برخی از آنها آن جوان را بر دوش خود حمل کردند و شعار دادند جان و خون ما فدای تو ای فلسطین ما مهاجران و شهروندان ما همه فلسطینی هستیم مردم شروع به پیوستن به تظاهرات گسترده کردند و خیابان های شهر نزدیک به اردوگاه رسیدند و موترهای سربازان اشغالگر به انتظار یک وضعیت اضطراری بدون دخالت اوضاع را از دور زیر نظر داشتند. بعد تظاهرات از هم پاشید و همه احساس کردند که دارند طبق دستور و جدانشان کاری انجام داده بودن صبح روز بعد صدای بلندگوها بلند شد که پایان منع رفت و آمد را اعلام میکرد اردوگاه در آن وضعیتی که بود به زندگی باز گردید. صبح در قطار مدرسه صف کشیدیم و بعد از چند تمرین بدنی محدود و سخنرانی صبحگاهی یکی یکی از دانش آموزان از بالای پله های سنگی روبروی صف شروع به رفتن به یک ردیف میکردیم یکی پس از دیگری به سوی (کیوسک) بسته شیر که در حیاطی بود که از سه طرف با سنگهای ساخته شده بسته شده بود و سقف آن با صفحات روی پوشیده شده بود.
سقف آن تراش سیمی داشت که روی آن تعدادی میز بزرگ قرار داشت و پشت سر آنها چهار مرد با کت و شلوار آبی و کلاه سفید بصورت خطی ایستاده بودند به به یک ردیف وارد غرفه میشدیم و معلمانمان نظارت می کردند. همان مردها گیلاس های آهنی پر از شیر را به دست یکی یکی ما میدادند که بعد از دادن هر کدام یکی از ما یک دانه روغن ماهی و سپس از ما میخواستند آن را بخوریم روی آن شیر داغ بنوشیم. شیر می خوردیم گیلاس ها را در یک دیگ بزرگ آب جوش می انداختیم و از صف خود بیرون می رفتیم به کلاس های درس اتاقهای مطالعه كل مدرسه یعنی همه دانش آموزان در تمام مدارس لازم بود در طول روز شیر و روغن ماهی بخوریم کورکورانه از روغن ماهی متنفر بودیم معلمان ما را زیر نظر داشتند تا آن دانه های کوچک را پرت نکنیم و ما را مجبور میکردند تا زمانی که میبودند آنها را با عجله بخوریم و سر کلاس برویم روغن ماهی بسیار مفید است، اما شیر داغ معقول و چیز خوب آن گرمی گیلاس است وقتی آن را در دستان کوچک خود میگیرید که در آن سرمای تلخ تقریباً یخ می زند.
خار و میخک 18
معمولاً احساس میکنید که دستانتان بعد از افتادن از بدنتان بخشی از بدنتان نیست در یکی از آن روزها هوا بسیار سرد و وزش باد بود و بیشتر ما در راه رفتن به مدرسه از باران تر و خیس شده بودیم بعد از خوردن شیر وارد کلاس شدیم و در حالی که میلرزیدیم روی چوکی هایمان نشستیم استاد شیخ چنان وارد کلاس شد که گویی متوجه شده بود ما در حالتی نیستیم که درس بخوانیم یا بفهمیم پس خواست ما را بخنداند لذا فرمود بچه ها تصور کنید الان از آسمان سر کلاس برنج و گوشت میبارد سر و صدا شد و با شنیدن نام برنج و گوشت سرما و خیس بودن را فراموش کردیم.
به بی نظم شروع کردیم به حرف زدن من فقط گوشت میخورم… من عاشق برنجم… من… من… شیخ اجازه داد چند دقیقه بازی کنیم و رویاهای برنج و گوشت را زنده کنیم سپس بر ما فریاد زد همه ساکت باشید کتاب خواندن تان را بیرون بیاورید درس بیستم را باز کنید احمد بخوان کتابم را که خیس آب بود باز کردم و در حالی که میلرزیدم شروع به خواندن کردم سرما شدید بود.
و شیخ زیر زبان میگفت : لاحول ولاقوة الا بالله … انا الله و انا اليه راجعون… باید بخوانی تا یاد بگیری و پشیمان نشوی فصل ششم خاله ام فتحیه در روستای صوریف در منطقه الخلیل زندگی میکرد این روستا مانند تمام روستاهای کشور در سال 1967 تحت اشغال قرار گرفت. این روستا به عنوان مجازات نقش خود در مقاومت در مقابل اشغال پیش از این سهم خود را از تبعید و تخريب متحمل شد و در نبردهای قبل از 1948 همچنان روستاهای مرزی به خط سبز بین سرزمین های اشغال تقسیم شدند.
از سال 1948 زمینهایی که تا زمان اشغال آنها در سال 1967 تحت حاکمیت اردن باقی مانده بودن. اندکی پس از اشغال گشت های اشغالگر به روستا نزدیک شده و وارد آن شدند تا مانند اکثر روستاهای فلسطینی در سراسر کرانه باختری در آن تردد کنند. مردم آنجا در خانه های سنگی کوچک و فقیرانه و زیبا در میان درختان زیتون و انجیر و انگور و بادام زندگی می کنند و به پرورش دام و طیور میپردازند و امرار معاش میکنند و خداوند را به خاطر نعمتهای بیشمارش شکر می کنند.
مردان روستا به جوانمردی و مردانگی شهرت دارند و لباس روستایی سنتی فلسطینی میپوشت یکی از آنها را می بینید که با عصای خود در حال چرانیدن گوسفندانش در قله کوها هستند و زنان آنجا متواضع رفتار اند و لباس، پوشش سر خود را به رخ میکشن. خاله ام بعد از نقل مکان از غزه به صوريف تفاوت چندانی احساس نکرد، فقط تفاوت در فضای روستایی و کشاورزی بود.
گویش محلی کمی متفاوت است اما تفاوت فاحشی ندارد و او به سرعت به زندگی در آنجا عادت کرد. شوهرش عبد الفتاح تحصیلات دور ثانویه خود را در مدرسه طارق بن زیاد در شهر الخلیل به پایان رسانید هیچ مدرسه ثانویه در صوریف و یا در تمام روستاهای اطراف شهر ماند آن نبود هر که بخواهد تحصیلات متوسطه خود را به پایان برسان مجبور است در الخليل درس بخواند و تحصیل شوهر خاله من در الخليل باعث شده تا او با شهر و آنچه در آن میگذرد آشنا شود.
دوستان زیادی از شهر و مردم روستاهای دیگر که در آن مدرسه با آنها درس خوانده بود داشت. خاله ام پسری به دنیا آورد که نامش را عبدالرحیم گذاشت. مادرم نمیتوانست برای تبریک تولد خاله ام به الخلیل سفر کند. به همین دلیل او راضی شد که به خانه مامایم رفت و به وی تبریک گفت و از او خواست که وقتی نزد فتحیه رفت از طرف مادرم هم تبریک و صلوات بفرستد و از او عذرخواهی کنند چون او وضعیت مالی ما را می دانست.
شوهر خاله ام عبد الفتاح در حال آماده شدن برای سفر به دانشگاه اردن دانشکده شریعت بود اما بیماری شدید پدرش او را مجبور کرد که آن را به تعویق بیندازد سپس مرگ پدرش باعث شد که از این فکر منصرف شود. در حال تحصیل در دانشگاه او تصمیم گرفت که علاوه بر زمینهایی که مالک آنها بود کار پدرش را در تجارت منسوجات نیز به عهده بگیرد و با تسهیل این امر برای برادرش عبد الرحمن که در سال دوم راهنمایی تحصیل میکرد از تکمیل تحصیلات خود در مدرسه طارق بن زیاد در الخلیل دلجوئی کند.
عبد الفتاح اغلب بر پشت بام خانه آنها می ایستاد و به خاله ام به سمت غرب شهر مخروبه (عليين) اشاره می کرد، جایی که مردان جهاد مقدس قبل از اشغال سال 1967 اردو زده بودند که اهالی منطقه تمام نیازهایشان را تامین می کردند و یکی از اهالی صوریف به نام محمد عبد الوهاب قاضی روزی در منطقه ای نزدیک به نام (سناهین) گوسفندان خود را می چراند.
کاروانی از یهودیان که از سمت بیت شمش به سوی اتزیون می آمدند را دید مجاهدین را در جریان قرار دادند مجاهدین به سرعت در منطقه ای به نام ظهر الحجه برای آنها کمین کردند و وقتی به آنجا رسیدن به آنها حمله کردند و همه را کشتند. که تعداد افسران سربازان و داکتران تمام شان (35) نفر بودند قلب یهودیان مملو از نفرت نسبت به شهر سوریف شد. زمانی که اشغال در سال 1967 اتفاق افتاد یهودیان شهر سوریف را با توپخانه بمباران کردند
و خانه های بسیاری را ویران کردند بخاطر انتقام آنچه در گذشته اتفاق افتاده بود. از طریق کار شوهر خاله ام و ارتباطات او در شهر الخلیل او شبکه بزرگی از روابط را با بازرگانان و کارفرمایان آن ایجاد کرده بود و در جلسات و ملاقاتهای خود با آنها گفتگوهای طولانی و مفصل بین آنها در مورد همه چیز انجام می شد.
هنگامیکه در یکی از آن فروشگاهها مینشست همه دور بخاری جمع میشدند و اخگرها در آن می درخشیدند و چای می نوشیدند و در مورد مقاومت صحبت میکردند. آنها میگفتند قدرتها نتوانستند در مقابل ارتش اسرائیل بایستند، پس چگونه گروه هایی از چریکها میتوانند با سلاح های خود در مقابل آن بایستند؟
خار و میخک 19
این حوادث همواره نشان دهنده عدم اعتقاد أن اقشار مردم به امکان سنجی مقاومت و امکان دستیابی به هر گونه منفعت عملی از آن بود که ممکن است ضررش بیشتر از فایده باشد و این مصلحت گرایی بزرگترین هدف آنها برای بالا بردن و ارتقای استاندارد زندگی سود اقتصادی و توسعه ثروت و قابلیتهای محدود آنها بود.
شوهر خاله ام جرأت نداشت علناً در نظراتشان مخالفت کند اما به حرف آنها گوش میداد و سعی میکرد کاملاً عيني و منطقی با آنها بحث کند و در نهایت مردم پس از یک یا چند ساعت نشستن متفرق میشدند ساعتها چای مینوشیدند و یکی از اهالی جلسه را با گفتن : ما برای این چه داریم؟ مسئله خلق را باید به خالق بسپاریم و خداوند به آن لهجه ای که مردمان را متمایز میکند خوب پاسخ می دهد.
مردم الخليل را با لهجه خاص که حروف بیشتری را نسبت به دیگران در طول گفتگو بیشتر گسترش می دهند را بهتر میشود شناخت در این جلسات و محافل و روابط شوهر خاله ام با ابو علی آشنا شد که به نظر می رسید بیشتر به ضرورت انجام کاری در مورد مقاومت معتقد بود و اگر مقاومت در سطح آزادی وطن و شکست دادن اثر گذار نبود هم بدون شک با کمترین تعديل وظیفه ملی اش را انجام می داد.
ابو علی در سفرهای شوهر خاله ام به الخلیل یا زمانی که ابو علی به دیدار شوهر خاله ام می آمد اغلب در خیابان های الخلیل قدم می زدند و در مورد شغل لزوم مقاومت در برابر آن و ضرورت آن صحبت میکردند نپذیرفتن عمل انجام شده، یا مشغول شدن فقط به پول در آوردن توسعه ثروت و ساختن خانه چون عقایدشان شبیه هم بود دوستیشان خیلی قوی تر شد.
روزی ابو علی شوهر خاله ام صریحاً گفت من بدون انجام حداقل وظیفه اینطور بیکار نمی مانم شوهر خاله ام از او پرسید چه می توانی انجام دهی؟ آیا به دنبال یک اسلحه میگردی و با آن به یک گشت اشغالی حمله میکنی سپس فرار میکنی تا با افراد تحت تعقیب مانند ابو شرار و سایز چریکهای مجاهد زندگی کنی؟
او پاسخ داد نه من میخواهم مقاومت را سازماندهی کنیم تا آن را به یک پدیده تبدیل کنیم به جنبشی به سمت سازمانی شدن بنابراین شوهر خاله ام از او پرسید چگونه؟ او پاسخ داد: من به اردن سفر میکنم و ایده خود را در آنجا به فتح ارائه میکنم و میدانید که فتح بعد از الکرامه جایگاه خود را پیدا کرده است و آنها باید از ایده من خوشحال شوند و در این امر به من کمک کنند.
شوهر خاله ام این ایده را ستود و تاکید کرد که ابو علی باید نهایت احتیاط را انجام دهد و به او اطمینان داد که می تواند او را در تمام مراحلش شریک کامل بداند آنها توافق کردند که ابو علی به تنهایی سفر کند و یک پوشش تجاری در سفر برای او ترتیب دهد تا توجه او را جلب نکند اردن در این دوره پس از پیروزی عزت تماماً در دست مقاومت بود و اردوگاه های آوارگان مملو از جشنهای پیروزی بود همه شروع کردند به تشویق جان چریکها و خواندن و دعا برای فلسطین نهضت آزادی ملی نامی که پشت آن پیروزی بود.
برای شخصی مانند ابو علی دشوار نبود که فوراً فرماندهی عملیات چریکی را در آنجا شناسایی کند و با آنها برای سازماندهی هسته های نظامی فتح در تمام مناطق کرانه باختری موافقت کند و برای تکمیل آن پول و سلاح در اختیار او قرار گیرد. تا برای شروع مقاومت مسلحانه این سلولها را ایجاد کرده و آموزش و مسلح کردن آنها را آغاز کند. او پس از دیدار با برخی از بستگان به اطراف اردن سفر کرد تا معاملات تجاری انجام دهد تا بتواند ماموریت رسمی خود را پوشش دهد. او آنها را در صفوف جنبش فتح سازماندهی میکند و از هر یک از آنها میخواهد که با او دو یا سه نفر از دوستان مورد اعتماد خود را که آماده عملیات مسلحانه علیه اشغالگران هستند در هر شهری از شمال کرانه باختری تا الخلیل سازماندهی کنند.
حتی در برخی از روستاها و شهرها هرگاه کسی را که میشناسد و مورد اعتمادش میبیند موضوع را به او ارائه می دهد و مورد قبول و تایید قرار میگیرد از او میخواست تا یک سلول تشکیل دهد.
او موافقت میکند که به زودی با او تماس میگیرد. کار جمع آوری اسلحه به شوهر خاله ام عبد الفتاح محول شد که رفت و آمد و تجارت او بهترین پوشش برای استتار این امر بود و به این ترتیب در مدت کوتاهی سلولها و گروهها برای انجام چند عملیات ساده چریکی مانند پرتاب نارنجک دستی به سمت خودروهای گشت ،نظامی تیراندازی به آنها با تلاش برای انجام عملیات تک تیراندازی شروع شد.
اما برای برخی از این اهداف طبق معمول در هر نوع کار مقاومتی یکی از سلولها دچار نقص عملی می شود و اعضای آن دستگیر میشوند و تحت تحقیقات تلخ قرار میگیرند و برخی شروع میکنند به اعترافات دیگران را دستگیر می کنند و همینطور ادامه میدهند تا اینکه کار به ابوعلی میرسد و او دستگیر و تسلیم میشود. ابو علی برای بازجویی بسیار خشن در زیرزمینهای بازجویی زندان الخليل به درجه بالایی نگهداری میشد. از مردانگی و استواری او حتی ساده ترین مسائلی را که برخی جوانانی که در مراحل اولیه تحقیقات فریب میخوردند؛ به آن اعتراف میکردند را نمی پذیرفت. نیروهای اطلاعاتی اسرائیل شوهر خاله ام را پس از تحقیق در مورد روابط و دوستیهای ابو علی دستگیر کردند و خانه او را تفتیش کامل کردند که با خرابکاری های زیادی همراه بود و همه چیزهایی را که سر راهشان بود از جمله اثاثیه و ابزار را تخریب کردند. ضرب و شتم خاله ام و پسر خردسالش عبد الرحیم را که سهمی از آن داشتند شکنجه کردند و شوهر خاله ام را به زندان الخليل بردند و او را مورد بازجویی و شکنجه جهنمی قرار دادند و از ابو علی و رابطه اش با او می پرستد و به او میگویند باور کن که ابو علی به او اعتراف کرده و به همه چیز اقرار کرده است و نیازی به انکار و شکنجه نیست، پس ابو عبد الرحیم شوهر خاله ام همچنان تکذیب می کند و با توجه به آن او را بدون هیچ اتهامی به شش ماه حبس اداری محکوم کردند و قضات أبي علی را به دلیل اعترافات انباشته از چند جوانی که آنقدر قوی نبودند که از مصیبت بازجویی بگذرند به پنج سال حبس محکوم کردند.
از اینجا سفر خاله ام به دنیای جدید دنیای زندانها آغاز شد جایی که او شروع به دیدار کرد شوهرش هر ماه یک بار خاله ام روز ملاقات زود بیدار میشد و بچه اش را آماده میکند و حرکت میکرد طفل را در آغوش می گیرد تا به مرکز دهکده برسد از اینجا با یکی از معدود ماشینهایی که از روستا عبور میکنند به سمت شهر الخلیل می روید و در اینجا مسافت زیادی را طی میکنید تا به ساختمان مقر زندان الخليل و مقر فرمانداری نظامی در شهر برسد.
خار و میخک 20
و صدها خانواده را می یابید که برای دیدار با فرزندان خود و بستگان شان آمده اند. او در میان زنان در صف ایستاده و شناسنامه اش را با خود گرفته یک شخص منحیث سرپرست آنجا ایستاده و صدا میکند این گروه متشکل از بازدید کنندگان است و سرپرست ممکن است اعلام کند که گروه کامل شده است بنابراین تا شروع گروه دوم صبر کنید.
وقتی به آن سوراخ دیوار می رسد دستش را با کارت شناسایی خود دراز میکند تا آن را به ست نگهبان زندان که پشت دیوار ایستاده است. ببرد تا بتواند مراحل معاینه تایید و ثبت نام را انجام دهد. سپس درب بعدی باز میشود و او وارد بخش زنان می شود جایی که یکی از زنها جست و جوی تحریک آمیز انجام میدهد خاله ام خشم خود را فرو می نشاند، چون نمی خواهد دیدار را از دست بدهد ابو عبد الرحیم در حال حاضر در انتظار اوست و خبری نیست.
برای اینکه دیدار میسر میشود یا نه شک دارد که او در حسرت دیدن پسرش عبد الرحیم است و هیچ توجیهی برای هدر دادن دیدار با اینکه سرباز موظف عصبانی میشود ندارد پس از بازرسی بازدید کنندگان در اتاقی جمع می شوند و سپس از راهروهای طولانی و با نور ضعیف عبور میکنند راهروهایی به بخش ملاقات جایی که دیواری با دهانه هایی مانند پنجره وجود دارد یک کوره آهنی روی آن قرار دارد پشت هر پنجره ای یک زندانی ایستاده است.
بنابراین خانواده ها شروع به جستجوی زندانی میکنند که متعلق به او است و وقتی او را پیدا کرد او با دیدن فرزندش از پشت پنجره خود را با تمام اشک در چشمان پدر به داخل پنجره میاندازد و نمیتواند او را در آغوش بگیرد و با او بازی کند. شوهر یا فرزندان پشت میله ها هستند و او نمیداند در این دیوارهای سفت و سخت و بی رحم با آنها چه میکنند.
قبل از اینکه مردم بتوانند از دردسر سفر، انتظار، جستجوهای تحقیر آمیز و قدم زدن در آن راهروها راحت شوند و قبل از اینکه بتوانند همسر فرزندان و خانواده خود را خوب احوال پرسی کنند زندانبانانی که پشت سر زندانیان ایستاده اند کف زده فریاد می زند که ملاقات تمام شد و آنها شروع به کشیدن زندانیان به پشت آن در آهنی میکنند. خانواده ها از قسمت ملاقات بیرون رانده میشوند و عواطف و احساسات زندانیان شعله ور میشود و شوهر خاله ام جلوی اشک هایش را میگیرد تا نگهبان زندان آنها را نبیند و شادتر و خوشحال تر نشود و اظهار نظر نکند احساسات و عواطف او در حالی که برای همسرش شعار میدهد که آسودگی نزدیک است و تنها پنج ماه به پایان آن فرصت دارد و به او توصیه می کند که با عبد الرحیم خوب باشد و در خانه بماند و به خانواده اقوام و همسایه ها آرامش دهد. خاله ام در حالی که اشک هایش را با لبه گلدوزی شده روسری سفیدش پاک میکند فریاد میزند میگوید به چیزی اهمیت نده، فقط موانع ات را دور کن در فکر ما نباش… خدا حافظ در آنجا در کوچه های محله ها روستاها و اردوگاه ها گروه ها و حجره های جدیدی در شهرها روستاها و خرابه های گرانه باختری سازماندهی میشدند و جوانان برای تمرین و استفاده از سلاحهایی که اخیراً از آنچه پدران یا پدر بزرگ هایشان سال ها پنهان کرده بودند یا به دست آورده بودند به اعماق دره ها با پشت کوه های باشکوه میرفتند و آماده شروع رویارویی بعدی میشدند و در اولین فرصت با وجود کمیابی سلاح و سادگی و همچنان نداشتن تجربه کافی در استفاده از سلاح با سینه پر از آتش مشتاقانه به رویارویی دشمن می پرداختند. در آن مغازه یکه ، شوهر خاله ام و ابو علی در آن روزهای سرد با تعدادی از کسبه ها ملاقات میکردند و چای می نوشیدند بعد از دستگیری آن دو تعدادی از آن کسبه جمع میشدند و دوباره در مورد خبر درگیری و زندانی شدن صحبت می کردند و شوهر خاله و ابو علی و بیهودگی کارشان و اینکه مدت قابل توجهی از عمرشان را هدر داده اند را مثال میدادند و میگفتند که این مقاومت فایده ای ندارد و دستگیری آنها بزرگترین گواه بر صحت نظریه و انتظار شان بود.
یکی از آنها شروع به محاسبه روزهایی میکرد که شوهر خاله ام در زندان میگذراند و او هر روز سه لیره اسرائیلی در تجارتش را حساب میکرد که وی میتوانست انرا بدست آورد. آن مرد میگفت او حداقل پانصد لیره به خودش بدهکار است، چه بسا زبانهای به خانواده اش در این وضعیت بد اقتصادی رسانیده است و ممکن است به اکثریت مردم ناراحتی بسیاری ایجاد کند. برای منفعل کردن کار مقاومت و خراب کردن آن بر اساس دیدگاه رهبران اسرائیل علاوه بر نیاز به نیروی انسانی زیاد برای ساختن کشور نوپا که باعث شد به تدریج و پس از بررسیهای شدید درهای کار را به روی مردم باز کنند. ادارات گذرنامه و مجوز شروع به پذیرایی از مردانی کردند که متقاضی بودند برای دریافت مجوز کار در سرزمین های اشغالی بروند در سال 1948 این موضوع باعث ایجاد جنجال خشونت آمیزی در بین بسیاری از مردم فلسطینی شد. در گوشه میدان محله ما جایی که مردها با وجود بیماری و کهولت سن می نشستند. پدر بزرگم همچنان در آن جلسات روزانه شرکت میکرد که
این موضوع در آن بحث میشد و مردم در نظرات بین خود به شدیدترین مخالفان میان هم تقسیم میشدن آنها میگفتند چگونه میتوانیم به خود اجازه دهیم که دولت دشمن را بسازیم و پایه های آن را تقویت کنیم در حالی که سربازان دشمن برای جنگ ما و جنگ مردم و ملت ما آموزش می بیند و آماده می شوند. برخی از مردم این را نوعی خیانت می دانستند در حالی که برخی واقع گرایانه می دیدند که رژیم اسرائیل در واقعیت خود را تحمیل کرده است و اسرائیل تاسیس شده است و با کم کاری صدها با هزاران کارگر در آن شکست یا شکسته نخواهد شد. تنها چیزی که مهم بود که موضوع را باید از این منظر مورد بحث قرار دهیم خانه هایی وجود داشت که نیاز به یک لقمه نان داشتند و برای اطفال شان شیر و مجبور بودن که در داخل اسرائیل با وجود سختی و تلخی آن کار کنند.
خار ومیخک21
و همچنان از دید همکاری از دید دیگران یک رسالت ملی برای حمایت از پایداری مردم ما در اردوگاه ها و روستاهایشان ضروری بود پذیرش کار بیشتر در فروشگاها از الخلیل بود که آنها در اسرائیل قابل قبول تر بود زیرا مردم آنجا مسائل ریاضی را بسیار بهتر میفهمیدند و با بازی اعداد مهارت دارند. آنچه در اینجا جدی است و زمینه های گشایش برای مردم راه را برای شکوفایی اقتصادی کشور هموار میکرد که سطح آن را در همه زمینه ها بالا میبرد استواری مردم ما بود و پایبندی آنها به سرزمینشان تا زمانی که خداوند متعال میخواست تغییری در آن وارد کند بود. در سطح عملی مردان مقاومت به ویژه در کمپ های پناهندگان مثلاً در کمپ های ساحلی کار در سرزمین های اشغالی را جرم می دانستند و شروع به جمع آوری اطلاعات در مورد کسانی میکردند که مجوز کار گرفته بودند و این مجوزها را از کارگران جمع آوری می کردند و پاره مینمودند.
آنها پس از تشریح جدی بودن این موضوع و مغایرت آن با وابستگی ملی گاهی اوقات ممکن بود صاحب این مجوزها چندین بار با قنداق اسلحه ت كوب شوند و یا به صورت شان سیلی میخورد یا حرف های تند می شنیدند. یکی از این کارگران سعی میکند افراد مقاومت را متقاعد کند که مجوزش را پس بدهند اما فرد مقاومتی از دادن مجوز خودداری میکند وی به هشت پسر و دخترش که پشت سرش هستند اشاره میکند آنها چیزی برای امرار معاش روزمره ندارند و آنچه سازمانهای خیریه پرداخت میکند برای هیچ چیز کافی نیست و اغلب گرسنه می مانند. امیدوارند فداییان که می خواهند از او مجوز بگیرند وضعیت و احوال او را در نظر بگیرند و برون اغلب به او اجازه کار می دهند، اما از دادن دوباره مجوز امتناع می کنند و در بعضی جایها اصرار به گرفتن مجوز میداشتند و بعضا چشمانشان پر از اشک می شد که وسعت تضاد گسترده واقعیت تلخ و ضرورتها و خواسته ها و ضروریات آن و سقف بلندپروازی های جامعه را می بینند شاید فدائیان بعد از رفتنشان در مورد ناداری مردم خود بحث میکردند و حتی بین هم از گفته های کارگران خجالت زده میشدند.
فصل هفتم
چند هفته قبل از امتحانات نهایی بخاطر امتحان برادرم محمود در خانه حالت اضطراری اعلام شد. هر وقت یکی از ما صدایمان را بلند میکردیم مادرم سرما فریاد میزد بخاطر برادرت محمود جیغ نزن و آرام باش چون چند روز بعد امتحان داشت اگر یکی از ما دنبال هم میدوید مادرم بر سر ما فریاد میزد. اگر یکی از ما دیگری را هل می داد او را نیش زبان میزد طبق عادت ما وقتی دور طقت لباس شویی جمع میشدیم با سیلی زدن خفیف به پشت سر، نیشگون گرفتن از پهلو یا کشیدن گوش ما سهم خود را می گرفت. او باید آرامش را برای مطالعه محمود فراهم میکرد.
اگر یکی از ما میخواست دیگری را درگیر کند از مادرم سیلی میگرفت یا هم مخفیانه به یکدیگر ما چشمک میزدیم و حرکات خنده دار روی صورت ما انجام می دادیم. خواهرم اغلب درگیر این موضوع میشد از آنجایی که نمی توانست با خودداری از خندیدن خود را کنترل کند بنابراین تا جایی که می توانست جلوی خنده اش را میگرفت.
اگر این حرکات خنده دار را ادامه میدادیم خنده اش منفجر می شد و سیلی های متعددی از مادرم دریافت میکرد که به ندرت به دلایل خنده زیاد ما نمی توانست مقصر واقعی را مجازات کند. امتحانات سال تعلیمی را تمام کردیم و محمود به درس خواندن ادامه داد زیرا امتحانات توجیهی حدود یک ماه از امتحانات ما عقب بود و با وجود پایان امتحانات وضعیت اضطراری در خانه همچنان پا برجا بود ما بیشتر از اینکه منتظر پایان آخرین روز امتحان خود باشیم منتظر ماندیم تا امتحانات محمود تمام شود و وقتی محمود از مدرسه برگشت با پر سر و صداترین محفل ممکن از او پذیرایی کردیم چیزی را که حدود دو ماه در جان خود پنهان کرده بودیم بیرون آوردیم.
خانه پر از سروصدا و فریاد شد و همه به محمود دختر و پسر حمله کردیم سیلی زدیم لگ زدیم و نیشگون گرفتیم در حالی که مادرم نگاهمان میکرد و سعی میکرد جدی باشد و فریاد میزد بگذارید برادرتان را اما نمی توانست آن لبخند گسترده را از صورتش پنهان کند. بعد از اینکه با محمود تمام شد همه حمله کردیم به سوی مادرم، محمود هم همراه ما یکجا شد دستانش پاهایش را بوسیدیم تلاش برای خلاص شدن از دست ما کار ساده نبود.
در حالی که سعی میکرد جلوی خنده اش را بگیرد نتیجه ای نداشت نتایج ما ظاهر شد و همه موفق شده بودیم به جز پسر عمریم حسن که سال دوم راهنمایی رد شده بود و باید منتظر موفقیت محمود در روز نتیجه توجیهی می بودیم که اعلام می شد. موضوع مهم دیگر و جدی تر آن روز اینکه محمود با چهره ای درخشان از خوشحالی برگشت در را باز کرد و اولین کلمه ای که گفت این بود یاما (92) سپس اشک تیزی بر گونه ی مادرم جاری شد. سپس غزل او به صدا درآمد و ما دوباره توپ را در یک محفل پر سر و صدای از پس خوشحالی ترکاندیم ، جایی که موفقیت و برتری محمود برای همه ما یک موفقیت و یک دستاورد بود چون هر کدام سهمی در آن دادیم. مادرم به آشپزخانه رفت تا شنبلیله را بجوشاند و آرد و شکر را با آبش مخلوط کرده و یک سینی شیرینی شنبلیله برایمان بیاورد تا محمود آن را به تنور داغ ببرد تا بپزند.
منتظر بودیم تا مادرم آن را روی بشقابهایی که از آشپزخانه آورده بود بگذارد و ما از هر طرف سر آن دعوا کنیم در حالی که او دستش را طوری تکان میداد که انگار میخواست به کسی که دستش را در از کرده تا بی نوبتی بکن ضربه میزد به قسمی که او را نزده باشد اما موفق شد چند بشقاب را بلند کند که در بشقاب برای هر کسی که از همسایه ها و اقوام برای تبریکی به او می آمدن نگهدارد.
پدر بزرگم به شدت مریض شد و به نظر میرسید که میخواهد ما را ترک کند چون به ندرت چنین بیمار میشد. از اتاقش بیرون نمیشد و جز جمعه ها دیگر نمی توانست به مسجد برود و در مجلس روزانه مردان محله در میدان معروف شرکت نمی کرد. شاید ناکامی حسن بر اضطراب و بیماری او افزوده بود و او دیگر تمایلی به شرکت در مراسم ما را نداشت و با وجود آن همه با او دور هم جمع میشدیم و شب تا دیر وقت بیدار می ماندیم و شبها میخواستیم او را کمی بخندانیم و دلداریش بدهیم.
خار و میخک 22
محمود باید منتظر میماند تا تعطیلات تابستانی برای یک سال تمام شود پس از اتمام تحصیلات ثانویه می توانست در یکی از دانشگاهای مصر بپیوندد. این فرصتی ایده آل برای او بود تا مقداری از پول مورد نیاز خود را جمع اوری نموده تا که بتواند به مصر سفر کند.
ایده کار در داخل سرزمینهای اشغالی سال 1948 را کاملاً رد کرد، بنابراین او مجبور شد به کار در کارخانه مامایم ادامه دهد و به دنبال هر کار اضافی دیگری برای جمع آوری سکه های سفید از اینجا و آنجا برای تحصیل باشد. محمود و مادرم مدتها در فکر میبودن و بالاخره تصمیم گرفتند که محمود باید دست از کار بکشد. محمود از کارخانه مامایم دست از کار کشید و برادرم محمد جای او را در آنجا گرفت بنابراین برادرانم حسن و محمد در کارخانه مامایم به کار می رفتن و محمود خود را وقف کاری کرد که بیشتر سود کند فرصتهای کسب درآمد جدی تر منوط به ایده بهتر در راه اندازی کسب و کاری بود که نیاز به سرمایه زیادی نداشت بنابراین محمود تصمیم گرفت سبزی فروشی درست کند.
سبزی فروشی در انتهای بازار سبزی محله او فقط به چند لیر نیاز داشت و میتوانست سود کمی کسب کند، اما با صرفه جویی در وقت میتوانست مبلغ معقولی را به دست آورد در طول یک سال اصلا مادرم صبحها محمود را زود بیدار می کرد و به محض اعلام پایان منع رفت و آمد او با سه چهار لیر به بازار عمده فروشی شهر می رفت و چیزی می خرید و بر میگشت. او انواع سبزیهایی را که پیدا میکرد آنها را به غرفه خود می می آورد، سبزی ها را روی آنها می چید و شروع به فروش آنها می کرد و ظهر سبزیهای باقی مانده را جمع آوری میکرد و آنها را برای استفاده روز مره خانه به مادر آماده می کرد.
هر روز بیست و یا یک چهارم قرش را از درآمد روز جمع میکردند تا پس انداز کنند و وضع منع رفت و آمد در روز هر از گاهی تکرار میشد و چون همسایه ها به سبزیهایی که محمود میخرید نیاز داشتند، علی رغم اعمال مقررات منع رفت و آمد هیچ یک از سبزی هایش خراب نشد چون غرفه اش به خانه تبدیل شد و در کوچه های محله توانست آنچه را که همسایه ها میخواستند بدون ترس از سربازان ارتش اشغالگر آماده کند. سربازان اشغالگر از ترس کمینهایی که توسط مردان فدائی برایشان تدارک دیده شده بود از ورود به اردوگاه می ترسیدند. مقاومت و چریکها مقاومت را ادامه و تشدید نمودند رهبران اشغالگر بخاطر ازدحام جمعیت در کمپ ها، باریک بودن کوچه هایشان و هزینه هایی که برای هجوم به کمپ متحمل میشوند به فکر ساختن خیابانهای عریض برای تقسیم کمپ شدند.
یک اردوگاه را به چند ربع که به راحتی قابل شمارش است جداسازی و تقسیم کردند در واقع یک روز منع رفت و آمد در اردوگاه اعمال شد و نیروهای زیادی وارد شدند بعضی از سربازها با سطل های رنگ سرخ و قلم رنگ روی دیوار بعضی از خانه ها خط سرخ بزرگ و روی دیوار بعضی از خانه های دیگر خط عمودی ترسیم کردند و بعد از مقداری اندازه گیری کردند، سپس یک خط کوچک روی یکی از آنها گذاشتن و به همین ترتیب به هر یک از صاحبان خانه هایی که تابلوهایی روی آنها نصب شده بود اخطاریه دادند مبنی بر این که خانه هایی که خطهای بزرگ روی دیوارشان گذاشته شده بود، تخریب می شود و قسمتهای کنار کاشیهای کوچک خانه ها که خطوط عمودی و خطوط کوچک روی دیوارهایشان قرار میگرفت هم تخریب میشند.
در خانه ها جيغ، توهین و سروصدا شروع شد که اینها اولادهای شان را کجا ببرند؟ مردم در سرک خواهد ماند از طالع خوب ما خیابان هایی که ساخته میشد به خانه ما نرسید زیرا هیچ تابلویی روی آن نصب نشده بود و مشخص شد که خانه ما مشرف به یک خیابان عریض خواهد بود و نه آن کوچه باریک که خانه همسایه هایمان به کلی خراب می شود.
به نظر می رسید که این اتفاق برای برادرم محمود خوش شانسی بوده است. زیرا اگر خانه ما یا قسمتی از آن تخریب می شد، همه آنچه محمود برای تحصیل در مصر پس انداز کرده بود برای اصلاح اوضاع کافی نبود و او نمی توانست به ادامه تحصیل برود.
او می رفت و نوار غزه را ترک میکرد و ما را در خیابان رها میکرد اما خدا او را دوست دارد و مادرم هم او را دوست دارد، طبق صحبتهای آنها پس از چند روز بلدوزر با نیروهای بزرگ ارتش آمد و لزوم تخلیه خانه ها را اعلام کردند. بلدوزر شروع به ساییدن خانه ها کرد مثل غول که استخوانهای طعمه هایش را خرد میکند و قلب صدها نفر را می درید. مردان زنان و کودکانی که خود را دوباره خیابانها یافتند. بلدوزر مدام در اردوگاه رفت و آمد میکرد و با هر چرخش یا بازگشت یکی از مردان به زمین میخورد یا یکی از زنان پس از کشیدن موهایش و سیلی زدن به گونه هایش به زمین می خورد یا یکی از مردان زمانی که سربازان او را به شدت مورد ضرب و شتم قرار میدادند سعی می کرد جسدش را جلوی بلدوزر بگذارد تا از پیشروی آن جلوگیری کند تا سقفی را که پناه پسران و دخترانش است خراب نکند.
تا غروب دوباره صدها فاجعه باز شده بود و مردم باید زخمهای یکدیگر را التیام می دادند خانه عمویم از زمان ازدواج زن عمویم خالی بود چون پسر عموهایم حسن و ابراهیم با پدر بزرگم در اتاق او نقل مکان کرده بودند. مادرم اجازه داد تا دو خانواده از همسایه های ما موقتاً در خانه عمویم زندگی کنند تا بتوانند امور خود را اداره کنند. روز بعد نمایندگان صلیب سرخ آمدند تا اتفاقات رخ داده را بررسی کنند و حقایق را از روی داده ها ثبت کنند. و آنها را در خانه های جدیدی که آژانس در مناطق دیگر می ساخت اسکان دهند.
خار ومیخک 23
این خبر تسکینی بود که از آسمان بر مردم نازل شد… و شروع کردند به پرسیدن صدها سوال کی آرام می شویم؟ و کجا؟ و چطور؟ و غیره کارمندان پاسخ روشنی نداشتند اما ماه اول بدون اینکه خانواده ها شروع به نقل مکان کنند نگذشت.
خانه های جدید آنها در محله های تازه ساخته شده در همان بخش در شهر العريش که اسرائیل در سال 1967 تمام سینا را اشغال کرده بود. دو خانواده که در این مدت در خانه عمویم زندگی میکردند رفتند و هر خانواده نیز یک خانه جدید دریافت کردند. درب کار در سرزمین های اشغالی در سال 1948 باز شد سردرگمی بزرگی در بین مردم ایجاد کرد، اما مردم به شدت به راه حل نیاز داشتن آنها به فرزندان خود نگاه میکردند و اینکه در و دیوار نداشتند تا مردم از دیدن آنچه در خانه ها هستند جلوگیری کنند به گونه ای که گویی در خیابان هستند توانایی ساخت در و دیوار را نداشتند، نیازهای آموزش دارو گرانی و چیزهای دیگر مهمتر از هر چیزی بود که آنها از پس ساخت حیاط بر نمی آمدند، بنابراین جریان زندگی شروع به احیای دوباره به ادامه زندگی و توسعه استاندارد میکرد. والدین سعی میکنند زندگی و آینده فرزندان خود را تضمین کنند و این روند را به تدریج جریان دهند. تا این که این بی خانمان شدن به یک امر طبیعی تبدیل شد و فداییان نتوانستند جلوی آن را بگیرند بعد از باز شدن خیابان ها از یک طرف و باز کردن درب کار در خانه از طرف دیگر و جنگ و حشیگری که اطلاعات اشغالگر و ارتش آن علیه مقاومت به راه انداختند به نظر واضح بود که آنها کمی احساس آرامش کرده بودند. بنابراین منع رفت و آمد در صبح بیشتر از قبل لغو شد تا کارگران بتوانند زودتر به محل کار بروند و به موقع به آنجا برسند.
پس از ساعاتی سفر از کرانه باختری و نوار غزه به حيفا، يافا و غیره مشخص شد که سطح زندگی خانواده هایی که سرپرستانشان در خانه های یهودیان کار می کنند به تدریج شروع به بهبود کرده است و در مدت کوتاهی مرد همسایه شروع به کار در خانه خود کرد سقف خانه خود را از کاشی بلند کرد و آن را با ورقها روی سقف جایگزین کرد. این مرد دیوار خانه خود را بلند کرد و یک دری محکم در خانه گذاشت و کیسه های سمنت آورد از ریگهای درشت ساحل دریا که با صدفها مخلوط شده بود آنرا یکجا میکرد کارگر ساختمانی را بکار گرفت تا کف خانه اش را برایش سنگفرش کند به این ترتیب خانه های اطراف ما به تدریج شروع به بهبود کردند و سطح آنها بالا رفت و خانه ما سالم ماند.
برخی از همسایه ها که اجازه تغییر اساسی در ساخت خانه را نمی دادن به آوردن قطعات بزرگ نایلون یک نوع پلاستیک روی سقف کاشی پهن میکردند تا تمام سقف را بپوشاند سپس لبه های آن را پائین کرده و با نوارهای چوبی و میخ های کوچک بسته شده با طناب هر کیسه را به هم می چسبانند تا هر کیسه در دو طرف سقف کاشی قرار گیرد تا کیسه از روی نایلون تکان نخورد و اینگونه کیسه ها وزنه ای روی نایلون تشکیل میدهند که از حرکت و افتادن آن جلوگیری می کند. چنین پروژه ای هزینه چندانی ندارد و راه حل معقولی برای مشکل نشت آب باران به داخل اتاق و چکیدن روی تخت دارد و ما را از آنچه مجبور میکرد که در هنگام خواب ظروفی برای دریافت قطرات أن بين تخت خود قرار دهیم بی غم میساخت این موضوع را برادرم محمود و آنها میدانستند که چقدر هزینه دارد او تصمیم گرفت نایلون را به سقف اتاقهای خانه ما اضافه کند بنابراین محمود نایلون و نوارها را خرید چوب و میخ چکش (شاکوشا) را از یکی از همسایه ها قرض خواست و یکی از همسایه ها هم برایش داد و برادرانم حسن و محمد ایستادند و به او کمک کردند گذاشتن نایلون روی سقف اتاق اتفاق شگفت انگیزی در زندگی ما در زمستان بود و به خاطر آن شروع به خواب راحت کردیم و بی خیال نشست آب و صدای افتادن قطرات در ظرف و پاشیدن اسپری آن روی صورت و تخت ما شدیم.
من تازه وارد کلاس سوم ابتدایی شده بودم و معمول بود که طبیب کلینیک آژانس هر از گاهی به مدرسه سر میزد، کلاسها را گشت میزد و وضعیت سلامتی را بررسی میکرد برای دانش آموزان و کسانی که متوجه میشدن کمبود تغذیه آشکار دارند و ساختار بدنی آنها ضعیف است به شکلی متمایز نام او را نزد خود ثبت میکردند و پس از چند روز به این دانش آموزان کارت (crota) داده میشود که به آنها اجازه میداد روز یک بار در مرکز تغذیه بهداشت) UNRWA در کمپ غذا بخورند. این بار دکتر آمد و مدرسه را گشت و وقتی وارد کلاس شد از من نامم را پرسید و آن را ضبط کرد و من می دانستم که کارت غذا به من میدهند و چند روز بعد آن کارت را دریافت کردم و از خوشحالی من از آن این بود که سرم تقریبا به سقف رسید با کارت به خانه برگشتم و به برادرانم گفتم فاطمه به شدت عصبانی شد و به ست من حمله کرد و سعی کرد کارت را از من بگیرد و فریاد میزد ما فقیر نیستیم من با فریاد از مادرم کمک خواستم که او را صدا کرد و از او پرسید و اطمینان داد که دریافت کارت غذا اشکالي ندارد ما پناهنده هستیم گرفتن کارت غذا توسط یکی از بچه ها کاملاً طبيعي است.
خانه ها از سازمان خیریه است مدارس از سازمان خیریه است و همچنان تمویل کننده صحت و درمان سازمان خیریه است و وقتی خانه های مردم فرو ریخت چه کسی غیر از سازمان خیریه میتوانست مسکن به آنها بدهد؟! بنابر این فاطمه علیرغم میل خود و بدون رضایت مجبور شد مرا بحال خودم واگذارد. هر روز بین کلاسها یا بعد از اتمام آن کلاس ها صدها دختر و پسر به طعام خانه میرفتند و در صف طولانی می ایستادیم و یکی پس از دیگری پس از سعی و کوشش و جدال و نزاع وارد طعام خانه میشدیم ما در آنجا مجبور بودیم سکوت کنیم چون مدیر پذیرایی پشت میز می نشست و کارت را یکی یکی از ما میگرفت و شماره و تاریخ روز را خط میکشد و دوباره کارت را به مامی داد و یک نفر دیگر یک قرص نان کوچک به ما میداد و به عنوان یک کارگر دیگر به جلو هل میداد بشقاب جدیدی را به ما می دادن که در هر حفره چندین حفره برای یک نوع غذا وجود داشت سه یا بیشتر چهار نوع از جمله میوه یا فرنی آن را می گرفتیم و به سمت صالون حرکت میکردیم جایی که میز و چوکی هایی در اطراف آنها وجود داشت آنجا می نشستیم تا همه آن غذای خوشمزه را بخوریم سپس بشقاب را بر می داشتیم و از پنجره آشپزخانه پرت میکردیم تا بشورند و از در خروجی بیرون میرفتیم پیش دروازه یکی از کارگران زن یا مرد ایستاده بود کسانی را که میرفتند را جست و جو می کرد از ترس اینکه مبادا با خود غذا برای دیگران ببرند و خودشان نخوردند برای رعایت بهداشت در نظر گرفته شده بود هر که گرفتار قاچاق غذا شود از او غذا را میگیرند و در سطل زباله می اندازند تا یاد بگیرد که غذای خود را در داخل بخورد.
خار و میخک 24
پسر عمویم ابراهیم بهترین دوستم بود و همیشه با هم بودیم یک روز سه شنبه با من به آن طعامخانه رفت با این قرار که نیمی از نان را برایش کوفته پر کنم چون سه شنبه برای کوفته بود و یک کیسه نایلونی کوچک با خودم بردم پشت میز نشستم و ابراهیم دم در خروجی منتظرم بود و با چابکی و احتیاط زیاد نصف نان را با نصف سهم کوفته برایش پر کردم و در کیسه نایلونی گذاشتم و داخل شلوارم پنهان کردم بقيه غذا را خوردم و به تماشای منظره شلوار ایستادم تا در معرض بازرسی قرار نگیرم بشقاب را از پنجره آشپزخانه پرت کردم و مثل یک پسر مودب به عایشه خانمی که دم در ایستاده بود برای بازرسی نزدیک شدم و دستانم را بالای سرم بردم و سریع مرا جستجو کرد و خارج شدم در بیرون به سمت چپ و راست نگاه کردم تا ابراهیم را پیدا کنم در حالی که دست به شلوارم بردم تا نیمی از بشقاب نان را بیرون بیاورم به محض اینکه دم دستم بود، گروهی از بچه ها را دیدم که حدوداً سی بچه از خانواده های که نزدیک به مرکز بهداشت زندگی میکردند که به دلیل مشکلات زیاد شان آنها را (هکسوس) می نامیدیم آنها به من حمله کردند تا ساندویچ را از دست من بدزدند.
پاهایم را به باد باز کردم به سرعت دویدم و آنها پشت سرم بودند و با تمام توانم مسافت طولانی را دویدم و احساس کردم از آنها دور شده ام به پشت سرم نگاه کردم تا مطمئن شوم که ایستاده اند یا برگشته اند و به محض اینکه سرم را به عقب برگرداندم سنگ بزرگی یکی از آنها به سمت من پرتاب شده بود و مستقیماً به چشمم برخورد کرد دنیا جلوی چشمم تاریک شد و نیمی از نان از دستم افتاد. خاک روی آن را پوشانده بود و من نمی توانستم یا نمی خواستم خم شوم تا آن را بردارم کارت را نگه داشتم و پروازم را ادامه دادم و فریاد زدم (ياما) تا آخر راه مسافت زیادی را با دست روی چشمانم دویدم تا به خانه رسیدم، مادرم با وحلت شدید پرید و دستم را از روی چشمانم برداشت تا ببین چه اتفاقی افتاده است.
فریاد زد وای بر من چشمان پسرم بیرون برآمده… او رو سری خود را گرفت و پرواز کرد و با من دوید گاهی مرا به دوش خود حمل میکرد و گاهی مرا با خود می کشت دستم را گرفت و به سمت کلینیک سازمان خیریه دوید. بعد از تلاش و کوشش به کلینیک رسیدیم به اتاق درمان چشم رفتیم که یک پرستار متخصص آنجا بود. وقتی رسیدیم از مادرم درباره (کارت سوال کردند آنها بدون کارت سهمیه هیچکس را تداوی نمیکردند مادرم از شدت اشتیاق و ترس از چشمان من یادش رفته بود کارت را با خود بیاورد و شروع به التماس کرد و التماس و تلاش وی فایده ای نداشت به او گفتند که کارت سهمیه را بیاور، بدون آن پسر معالجه نمی شود او مرا روی چوکی چوبی جلوی درمانگاه چشم نشاند و رفت قبل از بسته شدن درمانگاه میدود تا کارت سهمیه را بیاورد.
بعد از اینکه پرستار مطمئن شد که مادرم واقعا برای آوردن کارت رفته است من را صدا کرد و من را روی چوکی نشان و شروع به معاینه چشمانم کرد و یک تکه گاز پارچه ضخیم روی آن گذاشت و آن را چسباند منتظر برگشت مادرم نشسته بود مادرم نفس نفس زده برگشت و خسته شده بود مراحل ثبت نام را انجام داد و پرستار به من در مورد چشمانم اطمینان داد که خوب است. سپس مادرم دستم را با مهربانی مادری گرفت و با کمی پیاده روی به خانه برگشتیم، مشکل من و مادرم در آن زمان اسب دیدگی چشمم نبود بلکه خواهرم فاطمه از این موقعیت سوء استفاده کرده و کارت غذا را پاره کرده بود و بنابراین انگار منفجر شده بود چشم ام دیگر مانع از خوردن غذا در طعام خانه شد.
وضعیت اقتصادی ما در این مدت متوسط بود کسانی بودند که با کار سرپرستان خانواده هایشان در داخل سرزمینهای اشغالی قبل از ما آمده بودند و کسانی هم بودند که خیلی پایین تر از ما بودن مانند خانواده همسایه ما آل عبد که مادر چهار پسر و سه دختر بود و نان آور نداشت. سرپرست خانواده در سال 67 شهید شد و رفت پسران و دختران و مادرشان را به قول مادرم آنها را به عنوان لقمه گوشت گذاشته بود. سازمان خیریه بیشتر جنبه های زندگی را پوشش میداد اما هنوز گوشه هایی از زندگی وجود داشت که نیاز به پوشش مالی داشت که سازمان نمیتوانست آنها را پوشش دهد و ام العبد نياز داشت تا خانواده اش را آسوده کند و نیازهای دیگری را برای آنها و دخترانش فراهم کند.
ام العبد بدون کوبیدن دری برایشان کسب درآمد حلال فراهم میکرد، فرزندانش روزهای جمعه با کیسه های بافته شده بیرون می رفتند و به منطقه ای نزدیک به مرزهای اشغالی سال 1948 رفته آنجا زباله دانی برای شهرکهای یهودی نشین مجاور وجود داشت کفشهای کهنه چند قوطی که تاریخ انقضاشان تمام شده بود و بوتل های خالی ابجو خلاصه همه چیز را از آنجا جمع میکردند چیزی که میشد فروخت یا استفاده کرد و همه را در کیفشان می گذاشتن و به خانه می آمدند مادرشان بوتلها را برایشان خوب میشست و به خانم دیگری می فروخت که جلوی درمانگاه مینشینند و آنها را می فروشند.
مردم آنجا آنها را میخرند تا دا رویی را که کلینیک به آنها می دهد در آنها بگذارند کفشها را تمیز میکردند و هر جفت را جمع میکرد آنها را به یکی از فروشندگان در بازار می فروخت و او آنها را به مردم اردوگاه میفروخت و او نیز هر روز صبح به طعام خانه میرفت تا از زنان خرید کند. آنهای که نمی خواستن استفاده كند از آن حمید نوعی شیر نیمه جامد شده درست میکرد و پشت در مدرسه مینشیند و به بچه ها می فروخت و وقتی بچه ها پول نداشتند به آنها در مقابل یک تکه نان آن را به آنها بفروش می رسان. در چنین وضعی نان مورد نیاز خانواده را از این نان پیدا میکرد سپس دیگری را می فروخت تا یک سکه از اینجا دیگری را از آنجا سومی و چهارمی را برای تامین مایحتاج فرزندانش پیدا کند او از آنچه میتوانست خوشحال و راضی بود وی نشست و بچه های شهید را با خون چشمانش بزرگ کرد.
خار ومیخک 25
برادرم محمود در دانشکده هندسه دانشگاه قاهره پذیرفته شد روزی که از این موضوع مطلع شدیم طبق معمول با فریاد و حمله به محمود او را زدیم و او را نیشگون گرفتیم مادرم سینی (پتلوس) حلقه ای برای ما آماده کرد و نذر و خیرات شرینی باب آورد محمود شروع به آماده شدن برای سفر کرد غرفه سبزیجات قرار بود ادامه پیدا کند. از آنجایی که هزینه های تحصیل سالهای آینده را پوشش میداد بنابراین باید متناسب با تحصیل و حضور در مدرسه آن را به خوبی مدیریت می کردیم البته تا روز ماقبل آخر سفر محمود به مصر او به کار خود ادامه داد تا اینکه روز سفر او بود و من باید نوبت او را می گرفتم برادرم محمد در کارخانه مامایم کار نظافت و پاک کاری آنرا انجام میداد قبل از سفر محمود به مصر مادرم برای او چیزهای زیادی آماده کرد که با خود ببرد برای او روغن زیتون ،چای ملاخیه خشک بامیه خشک و چیزهای دیگر از این قبیل تهیه کرد و با پولی که پس انداز کرده بودند آنها را برایش مهیا کرد پوند مصری را از بازار ارز خرید و محمود آنها را نزد یکی از خیاط ها برد و او آنها را در کمر شلوارش داخل پارچه گذاشت و دوخت و پارچه روی آن گذاشت تا محمود برای ضرورت اش آن را ببرد. چون ماموران گمرک یهودی آن را مصادره می کردند.
انتقال پول با مسافران به مصر ممنوع بود. سازماندهی سفر دانش آموزان از نوار غزه به مصر و بازگشت آنها را بین مقامات اشغالگر و مقامات مصری ترتیب می شد. که مقر آن در صلیب سرخ بود محمود تا زمانی که تاریخ سفر خود را مشخص کرد متردد و سرگشته بود دانش آموزان باید به بخش اطلاعات در سرایا میرفتن آنها در آنجا مورد بررسی قرار میگرفتند و نسبت به همکاری با سازمان هشدار می دادند و سعی میکردند هر کسی را که میتواند جذب کنند.
در آخرین شب قبل از رفتن محمود همه بیشتر از آن چیزی که عادت کرده بودیم با او بیدار بودیم او ما را ترک میکرد و حدود یک سال کامل از ما غایب می بود، شب با خنده و گریه شادی و غم آمیخته ای عجیب از احساسات و به خصوص پر از دستورات و نصائح مادرم به محمود گذشت.
صبح زود از خواب بیدار شدیم مادرم دو کیسه بزرگ دست دوم را که محمود خریده بود آماده کرده بود و همه وسایل را در آنها گذاشته بود برادرم حسن یکی را حمل کرد و پسر عمویم حسن دومی را حمل کرد و مادرم برای خداحافظی با محمود با آنها بیرون رفت و در حاشیه محله خداحافظی کردیم و با غم در جان برگشتیم و شروع کردیم برای درک بیشتر معنای جدایی از عزیزان او را به مقر صلیب سرخ بردند در آنجا افراد زیادی بودن که برای خداحافظی با فرزندانشان آمده بودند، دانش آموزان در داخل بسها منتظر بودند و والدین از راه دور آنها را دید میزدند.
آنها برای هم دست تکان میدادند سپس بسها راه افتادند و والدین برای آنها دست تکان دادن تا بس ها رفتند. چند روز بعد از سفر محمود یکی از همسایه های ما آمد و شکایت کرد که پسر عمویم حسن یکی از دخترانش را مورد آزار و اذیت قرار می دهد که صورت مادرم از خجالت به همسایه سرخ شد و قول داد که این موضوع را تمام کند پدر کلائم ناتوان و بیمار بود و محمود به مصر سفر کرده بود و همه اهل خانه کوچکتر از حسن بودند که رشد و غلبه بر وی سخت بود.
بنابراین مادرم به فکر این افتاد که از ترفند متقاعد کردن و قناعت دادن استفاده کند. وقتی آخر روز آمد او را صدا زد و با او نشست و گفت عزیزم عزیز عمه خود همسایه حق همسایه پدر شهیدت سابقه پدرت سرگذشت خانواده، ابرو و آبروي ما مردم چی میگویند ؟ در آخر حسن به او قول داد که به دختر همسایه نزدیک نشود مادرم از او پرسید حسن قول شرف؟ گفت: قول عزت عمه جان بعد از چند روز همسایه لرزان برگشت و با فریاد وارد خانه شد یا ام محمود این پسر برای پیامبر درود نمی فرستد دختر را گوشه خیابان گرفته و دستش را روی او گذاشته مادرم برخاست عصبانی شد و سعی کرد ذهنش را آرام کند او را به خانه آورد و گفت ای ام العبد تو میدانی که بر او قدرتی نداریم من مردی ندارم که بتوانم او را تأدیب کنم و خدا می داند که دختران شما هم مثل دختران من هستند بیایید فکر کنیم که چگونه میتوانیم برای این بچه محدودیت قائل شویم!
أنها نشستند مادرم این فکر را مطرح کرد که او را بچه ها در خواب ببندند و او را تنبیه کنند و اگر دوباره این موضوع را تکرار کرد از یکی از چریکها کمک بگیرند و همینطور شود که دست و پای او را بشکنند.
مادرم طناب و چوبی را آماده کرد و وقتی حسن برگشت پس از صرف شام و خوابیدن مادرم و برادرم حسن و برادرم محمد بر او وارد شدند و پس از اطمینان از خواب مادرم آن را بست به آرامی و با احتیاط دور پاها و دستهایش را طناب زدند. بعد پدر بزرگم را از خواب بیدار کردیم و به او گفتیم که چه اتفاقی برای پسر عمویم حسن افتاده است و پدر بزرگ شروع به لرزیدن کرد و گفت: الله روی ترا سیاه کند ای حسن را لت و کوب اش کنید و دست و پایش را بشکنید.
حسن از خواب بیدار شد و خود را بسته دید و شروع به تهدید کرد و سپس چوبی در پهلوهایش فرود آمد و فحش و ناسزا می گفت و تهدید میکرد و او را به شدت لت کردن و مادرم به او فهماند که او را نگه داشته اند. به خاطر ترس از رسوایی در داخل خانه و اینکه اگر برای آزار سعاد دختر همسایه بر گردد و به بار سوم انجام دهد فداییان را خبر میکند و از آنها می خواهد که دست و پایش را بشکنند سپس او را رها کردند. پسر عمویم ابراهیم که مهربان و مطیع و باهوش و کوشا در درس بود و رفت و گره برادرش را باز کرد اما حسن در حالی که او را تهدید میکرد به او ضربه زد و سپس برای تهدید مادرم به اتاق ما هجوم آورد و مادرم سعی کرد او را بترساند بر سر او فریاد زد و به او گفت بیدار شو بفکر بیا تو ترسو استی تو آدم غافلی هستی تو هرگز مرد نخواهی شد.
حسن غرغر کرد و به سمت مادرم رفت و او را هل داد و او روی زمین افتاد و همه دختر و پسر به او حمله کردیم و او را به زمین زدیم و سیلی زدیم و با دندان چک کندیم و موهایش را کندیم و با لگد زدیم بلند شد و فحش و دشنام داد و از خانه خارج شد. حسن رفت و برنگشت و ما شروع به جویا شدن درباره او کردیم و به ما گفتند که به سرزمین های اشغالی 1948 رفته و آنجا مشغول کار است. در آنجا تصمیم گرفت برای تحصیل برنگردد. حال پدر بزرگم رو به وخامت گذاشت و جانش را به درگاه پروردگارش تسلیم کرد. پس با گریه و اشک با او وداع کردیم و خداوند رحمتش کند و در بهشت پهناورش قرار دهد پدر بزرگم بدون اطلاع از سرنوشت پدرم در گذشت.
او بیش از پنج سال است که فوت کرده بدون اینکه نوه اش را ببیند که برای کار از غزه گریخته و به سرزمین های اشغالی رفته است. بدون اینکه محمود در کنارش باشد ما به وظیفه خود عمل کردیم و همسایه ها در شادی ها و غم ها مانند یک خانواده با ما بودند
خار و میخک 26
فصل هشتم هر روز صبح صدها پسر و دختر اردوگاه حوالی ساعت هفت صبح به مدارس خود می رفتند از همه نسل ها پسر و دختر هفت ساله که در کلاس اول ابتدائیه تا هجده ساله گی که در مقطع متوسطه تحصیل می کردند هر روز صبح بعد از گروه های پسر گروههای دختر و پس از آن گروههای مرحله متوسطه به مدرسه داخل میشدند. اکثریت پسران و دختران کمپ علاقه ای به برقراری روابط عاشقانه نداشتند زیرا قوانین محله در کمپ ایجاب میکرد که با آنها برخورد شود. دختران همسایه دوست داشتند با خواهرانم سر و کار داشته باشند.
مادرم همیشه به برادران و خواهرانم هشدار می داد که از هرگونه رابطه به جنس مخالف جلوگیری کنند. او اغلب به برادرانم هشدار میداد که به دختر همسایه ها نگاه نکنند و با آنها هیچ نوع ارتباطی نداشته باشت و به ما هشدار میداد که به ناموس مردم توهین نکنیم زیرا مردم ناگزیر به ما توهین میکنند این هشدارها یک عامل بازدارنده برای ما بود که حتی به انجام کارهای که عده ای فکر میکردند با هوش ترین باهوشان هستند هم فکر نکنیم.
چند پسر جوان در گوشه جاده در مسیر رفت و آمد دختران مدارس و آنهایی که مانت بادیه نشینان زندگی میکردند به مزاحمت آنها می پرداختند. بعضی از این جوانها سر راه دخترها ایستاده می بودند تا فقط به آنها نگاه کنند یا چند کلمه گذرا بگویند. مثلا چقدر زیبا هستی او چه می بینیم (سبحان الله برخی دیگر آنجا ایستاده میبودند تا دخترانی را ببینند که آنها را دوست داشتند و به عشقشان متقاعد شده بودن به این امید که رابطه ی با آنها ایجاد شود و ابراز علاقه کنند و یا نامه ای از ته دل برایشان می نوشتند بله مردم اردوگاه ماند همه مردمان بودند با وجود بدبختی و شقاوتی که دارند، آنها عاشق میشوند دوست میداشته باشند و زندگی را همانطور که همه مردم زندگی میکنند میگذرانند اما تردیدی نیست که میزان حفظ آداب و سنن و نزدیک شدن به دختران همسایه نقض عرف و سنت است. بیشتر آنها محصور در احساسات درون روح خود میباشد مگر اینکه نگاه تحسین آمیز و یا با اشتیاق نگاه کردن از دور را داشته باشند و عموما بخاطر جلب توجه به خانواده معشوقه خود خدمت میکردند.
برخی از جوانان اردوگاه قانوانینی تصویب کردند که در راهها مزاحم دختران نشوند بنابراین برخی ها نامه های عاشقانه و محبت آمیز مینوشتن و رد و بدل میکردند و بعضا در حین رفتن و بازگشت به مدرسه ملاقات میکردند. حتی یکی پشت سر دیگری راه میرفت گویی این کار خودجوش بوده است و گاه سخنانی رد و بدل میشد که گویی هر کدام با همکاران خود صحبت میکردند برخی به خود اجازه میدادن در ساعتی محدود که معشوق آنها از آنجا عبور می کرد پنجره اتاق را باز کنند در همان لحظه و از طریق آن پیام خود را به او برسانند.
بسیاری از دختران اغلب توسط پدر برادر یا مادرشان مورد ضرب و شتم قرار میگرفتند زیرا آنها در حال تبادل پیام با مردان جوان دستگیر میشدند اما همه اینها…. داستانهای کم و نادر بودن تعدادی کمی از اردوگاه در دوره اولیه پس از جنگ صبح ها به سر کار در سرزمینهای اشغالی سال 1948 می رفتند. این پدیده به تدریج شروع به افزایش یافت و این پدیده ( عاشقی و مزاحمت و پدیده های دیگر نیز همراه با آن رشد کردند. در ساعات اولیه صبح مردها و هر کدام کیف بزرگ یا کیف کوچکی را در دست داشتند که غذای روزانه خود را در آن میگذاشتند و مسافت زیادی را تا پارکینگ کارگران طی می کردند که تعداد موترها بسها و کامیونها به یافا اشدود تل آویو و دیگر جاها میرفتند و هر راننده یی مسافران را به مقصد خود فرا میخواند و کارگران دسته جمعی و سوار می شدند. آنجا بسیاری از غرفه دارانی که فلافل و حبوبات سهلاب (نوعی ادویه غذایی مصرى مشهور به خصية الثعلب یا چیزهای دیگری را به این گروه بزرگ از کارگران که هدف مناسب و بازار سودآوری برای تجارت بود میفروختند. کارگران چند پیسه از جیبشان برای خریدن مقداری فلافل بیرون میکردند چون غذایی است که سریع خورده میشود آنرا در کیسه غذای شان می گذاشتن به سمت موتری که آنها را حمل میکرد میرفتند خودشان را داخل آن می انداختند تا خواب شان را کامل کنند که یکی دو ساعت میگذشت تا اینکه به محل کارشان میرسیدند آنجا در …
سرزمین های اشغالی درون وطن گمشده این کارگران در هر شغلی در ساخت و سازی کشاورزی یا نظافت کار میکردند زمینه های کاری سخت و حرفه ای که یهودیان نسبت به آن متکبرند و خودشان کارفرما و صاحب کار بالای سر اینها می ایستند به کارگران دستور می دهند و کار آنها را زیر نظر می داشته باشند.
ساعت ده صبح نیم ساعت استراحت میکردند که در آن صبحانه یا ناهار خود را میخورند و در صورت تهیه چای می نوشیدند سپس برخواسته تا روز کاری خود را کامل تمام میکردند ساعت سه یا چهار بعد از ظهر وقت کاری شان تمام میشد و به دنبال موتری میگشتند که آنها را به به غزه یا کرانه باختری ببرد آنها در جاده دراز میکشیدن تا خستگی کار رفع میگردید. آنها در روز جمعه فقط تا ساعت دو بعد از ظهر کار میکردند زیرا کارفرمایان یهودی خود را برای شروع روز سبت که یک روز تعطیل هفتگی است آماده میکنند پایان روز کاری و روز بعد دوباره بیرون میرفتند جایی که در پارکینگ کارگران می ایستند و پیمانکاران و کارفرمایان می آمدند یهودیان با موثر و شلوار کوتاه خود به دنبال کارگران می گردن و کارگران را جمع میکردند که هر یک از آنها کارگری را انتخاب میکرد که برای هدفش مناسب بود و با او در مورد دستمزد موافق است برخیها با پول ثابت بیشتر کار میکردند بعضا ،هفتگی ماهانه یا دائمی مزد میگرفتند.
با توسعه روابط بین کارگران عرب و کارفرمایان یهودی و در مواجهه با خستگی و مانده گی ناشی از سفرهای روزانه کارفرمایان شروع به جستجوی کارگران خود برای یافتن مکانهایی برای اقامت در طول هفته می کردند. کارگر صبح یکشنبه خانه خود را ترک میکردند تا بعد از ظهر جمعه سر کار می ماندن و بعد از ظهر به نزد خانواده اش باز می گشت و جیبش را پر از پول میکرد و سبد یا کیفش را با وسایلی که با خود از سرزمینهای اشغالی آورده بود پر می کرد.
خار و میخک 27
عده ای از کارگران خانه هایی را در قلقیلیه یا طولکرم اجاره میکردند که نزدیک به وظیفه شان بود، تعدادی از کارگران برای صرفه جویی در اجاره اتاق با خانه ای که در آن زندگی میکنند برای تمام هفته و گاهی حتی تمام ماه به شراکت اطاق میگرفتند و از هزینه های حمل و نقل و از خستگی رفت و آمد روزانه در آنجا صرفه جویی میکردند در داخل سرزمین های اشغالی کارگران فلسطینی با هم ملاقات می کردند.
آنجا دنیایی جدید با آداب و رسوم و ارزشهایی که کاملاً با آداب و رسوم و ارزشهای مردم ما متفاوت است ساخته بودند. اکثریت قریب به اتفاق این کارگران تحت تأثیر این موضوع قرار نمی گرفتند، بلکه با تحقیر و حقارت به آن می نگریستند. اما برخی از جوانان بی ضابطه تحت تأثیر فرهنگ آنجا قرار می گرفتند و متوجه می شوید که یکی از آنها شروع به نوشیدن مشروبات الکلی و رفت و آمد در لانه های روسپی خانه ها کاباره ها و دیسکوتیکها می کردند.
در موارد نادری متوجه میشوید که شخصی با یک دختر یهودی آشنا شده و رابطه اش با او ایجاد شده و او را دوست دارد و بر اساس ارزشها و آداب و رسوم جامعه اش با او زندگی میکند. با هجوم جنبش کارگری نیاز به خودروهای دیگر برای حمل این کارگران افزایش یافت و به این ترتیب راه را برای تعداد جدیدی از رانندگان باز کرد که برخی از این کارگران توانستند خودرو بخرند که با آن به محل کار بروند و تعداد مشخصی از کارگران همسایه را با خود می بردند که کرایه معمول را به او میپردازند و آنها را از پیاده روی صبح تا پارکینگ کارگران و عصر برای بازگشت به خانه نجات میدادند.
بنابراین خودروهای پژو شروع به ورود به مناطق کردند و رفت و آمد و حضور خودروها در مناطق افزایش یافت و یکی از این کارگران را می بینید که پشت موترش چند چوکی میز یا انواع دیگر اثاثیه که از صاحب کار یهودی اش می بود و صاحب کار میخواست از شر آنها خلاص شود آنرا برای کارگران میدادند بنابراین آنها را برای بهبود سطح زندگی در خانه خود می آورند و یا به یکی از دوستان یا بستگان خود هدیه میداند یا بفروش آنها را در بازار کهنه فروشی میبردند بازرگانان یهودی شروع به آمدن به شهر الخليل و سایر شهرهای نزدیک به نواحی خود به ویژه طولکرم و قلقیلیه کردند تا از آنها آذوقه خود را بخرند و برخی از آنها با یک کارگاه آهنگری یا نجاری یا دیگران قرارداد بستند تا صدها دروازه و پنجره با امثال آن یا آنچه را که نیاز داشتند با قیمتی بسیار ارزانتر از آنچه در کارخانه ها پیدا می کردند را بسازند.
کارفرمایان فلسطینی با بالا بردن قیمتها و درآمد بیشتر کار کارگران دیگری را از کشورها به کار می گرفتند. علیرغم بهبود وضعیت مالی عمومی مردم به طور کلی مقاومت ادامه یافت و به صورت امواج بالا و پایین میرفت و هیچ گاه تنها به وضعیت مالی مرتبط نبود بلکه به ایمان و احساس ملت تعلق داشت.
گرچه شرایط دشوار به احساسات مالی دامن می زد و به این ترتیب عملیات چریکی ادامه پیدا میکرد بمبی را اینجا می انداختند تیراندازی جای دیگر میکردند اینجا یا آنجا مقررات منع رفت آمد دستگیری تحقیق ساعتها بازداشت رهگذران کشف یک مامور و کشتن آن از جمله آن موارد بود. هجوم صدها و هزاران کارگر به دولت یهود راه را برای مقاومت باز کرد تا به فکر انجام عملیات گسترده در داخل سرزمین های اشغال شده سال 1948 در قلب مراکز جمعیتی در شهرها شهرکها روستاها و سکونتگاه های آنها باشد و دری جدید از مقاومت را گشوند.
عبد الحفیظ، پسر همسایه ما ام العبد مادرش را متقاعد کرد که به خاطر آینده همه برادرانش باید تحصیلاتش را تمام کند و برود سر کار تا برادران و خواهران اش بتوانند زندگی کنند و تحصیلات خود را به پایان برسانند و پس از تلاش های مکرر بتوانند از کار طاقت فرسایی که او را خسته میکند استراحت کند.
مادرش، او با این ایده موافقت کرد. عبد الحفيظ هم مثل هزاران نفر داخل خانه رفت سر کار هر روز صبح سر کار می رفت و عصر بر می گشت بعد از ماه ها توانستند دری قابل قبول برای خانه خود نصب کند و به جای ورق سنگ فرش و کاشی روی خانه اش بگذارند اما بعد از مدتی همه متوجه شدند که عبد الحفیظ هدفی دارد یک کار خوب در اسرائیل سطح زندگی و تحصیلات برادرانش را تغییر داد.
ما حدود دو سال بعد متوجه شدیم که عبد الحفيظ به صفوف جبهه مردمی پیوسته بود و هدف از کارش شروع آماده سازی و برنامه ریزی عملیات چریکی در داخل سرزمین های اشغالی سال 1948 بود و در واقع پس از ماه ها از شروع کارش و عادت به واقعیت جدید گهگاهی دست به کار میشد.
بمبی را که در کیسه غذای خود پنهان میکرد و به یافا می برد و در آنجا بس کافه یا کلوب انتخاب کرده و آن را در آنجا مخفی میکرد و پس از اتمام کار به خانه برمی گشت. آن بم در آنجا منفجر میشد و باعث جراحت آسیب و گاهی مرگ می شد. عبد الحفظ به مدت دو سال در این حالت باقی ماند و با نهایت دقت و احتیاط کار کرد و موفق شد بسیاری از این عملیات ها را انجام دهد. تحقیقات انجام شده توسط سرویس اطلاعاتی شین بت در آن زمان منجر به سوء ظن شدید به عبد الحفظ شد و نیروهای بزرگی از ارتش اشغالگر شبانه به محله یورش بردند و خانه را محاصره کرده و او را دستگیر نمودند و برای بازجویی بردند و در آنجا شکنجه و ضرب و شتم نمودند گویی از ارواح میپرسیدند در نهایت یکی از همکارانش را دستگیر کردند و او به او اعتراف کرد که سازمان دهنده در جبهه خلق او بوده است.
خار و میخک 28
در این مورد با او برخورد کردند و او فقط به آن اعتراف کرد و به همین دلیل به یک سال و نیم زندان محکوم شد. وقتی سال تحصیلی به پایان رسید و بازگشت برادرم محمود از مصر برای تعطیلات تابستانی نزدیک شد ما آن روزها به مقر صلیب سرخ رفت و آمد می کردیم تا از آنها در مورد تاریخ بازگشت دانشجویان دانشگاه از مصر بپرسیم یا تابلوی اعلانات آنجا را زیر نظر بگیریم اسامی گروه های عودت کنندگان و تاریخ بازگشتشان در روی تابلو نوشته میشد اسم محمود هم در آن تابلو نوشته شده بود.
همان روز همه ما آنجا رفتیم تا در ساختمان پاسپورت منتظر او باشیم بسها که حامل دانش آموزان همراه با جیپ های نظامی می آمدند وارد اداره گذرنامه میشدند محصلین از آن پیاده میشوند و در صالون انتظار منتظر می مانند و خانواده های شان به ست آنها میروند و آنها را میبوست و سلام میکنند و آنها را در آغوش میگیرند و به خانه می برند.
هر سال وقتی محمود بر میگشت به انتظار محمود مینشستیم پیش ما می آمد و به سمتش میدویدیم به طرف ما میدوید و حال ما را می پرسید سر و دست مادرم را میبوسید در حالی که با غرور و وقار به او مینگریست و اشک از چشمانش سرازیر می شد از پسرش محمود مهندس بی نهایت خوشحال بود و با وجود کم تدبیری ما مادرم برای تدارک انواع غذاها به افتخار استقبال او و جبران محرومیت یکساله او تلاش زیادی میکرد محمود مقداری لباس نخی از تولیدی های مصری برای ما می آورد در آن روزها حس و بوی لباسهای نو را میشناختیم قبلا فقط آنچه از نمایندگی می گرفتیم یا از مواد و ابزار مستعمل میخریدیم می پوشیدیم و بلاخره پایان سال اول تحصیلش شد مادرم او را الباش مهندس رئيس مهندسان صدا میکرد در گوشه ای از خیابان تعدادی مرد جوان پتوی مشکی را که از سازمان خیریه دریافت می کردیم را پهن میکردند و روی آن مینشست و مشغول ورق بازی میشوند و هر روز بعد از ظهر در آنجا می نشست و بخشی از وقت خود را میگذرانند زیرا وسیله سرگرمی دیگری وجود نداشت آنها به بازی خود ادامه میدهند تا بعد از غروب آفتاب که تاریکی میرسید ورقهای خود را جمع میکردند و پتوهای خود را تکان میدهند و به خانه هایشان میرفتند زیرا به زودی زمان منع رفت و آمد فرا میرسید.
روزی شیخ احمد به قول خودشان با اینکه جوانی بود از کنارشان گذشت و از نماز عصر در مسجد برمی گشت و طبق معمول هر وقت از کنارشان میگذشت برایشان سلام میداد. هنگامیکه او به سمت آنها رفت و با آنها نشست در مورد بازی کردن جمع آوری ورق و توجه آشکار به ورود تازه وارد از آنها پرسید آنها به وضوح از اینکه شیخ نزدشان توقف کرده بود اظهار حیرت کردند. شیخ احمد نزد آنان نشست و گفت: اجازه دهید در مورد موضوع مهمی که به شما مربوط میشود با شما صحبت کنم حیرت در چهره هایشان آشکار بود.
گفتند بفرمائید شیخ با استناد به آیاتی قرآنکریم و احادیث از سخنان طولانی و با اشتیاق شروع به صحبت کرد. و هشدار از اتلاف وقت در انحرافات بیهوده گذشتان زندگی و اصرار به اطاعت و عبادت خدا و انجام واجبات يادآور نعمت هاي خداوند برای انسان و هشدار ضرر در آخرت و عذاب جهنم همه اینها را به روشی خوب پیوند داد و گفت در آینده باید پرچم اسلام در سرزمین فلسطین و سرزمین سفر شب معراج پیامبر برافراشته شود تا زمین آزاد شود و خلق آزاد شوند و تلاشهای انجام شده به نتیجه برست.
چهار جوان سکوت کردند و از صحبتی که برای اولین بار میشنیدن شگفت زده شدند و از پیوند عجیب دین و میهن دوستی خوشحال شدند. آنها عادت کرده بودند در زمانهای اخیر شیخ یا دینداری را ببینند که هیچ ارتباطی با واقعیت و دغدغه ملت نداشت یا میهن پرست یا چریک را ببینند که ربطی به دین و دینداری نداشت ویژگیها و قاطعیت در کلماتی که شیخ جوان می گفت در چهره آنها ظاهر شده بود یکی از آنها پرسید از ما چه میخواهی ای شیخ؟
لبخند ملایمی بر لبان شیخ نقش بست و گفت: ان شاء الله فردا غسل کنید و خود را پاک کرده وضو بگیرید بعد هر وقت صدای اذان را شنیدید به مسجد بروید بخوانید. جوانان سر تکان دادند و وعده کردند شیخ احمد با یکی یکی خدا حافظی کرد و دستان هر کدام شان را فشار داد و رفت انها اوراقشان را جمع کردن و پتوهایشان را تکان دادند و خداحافظی کردند و رفتند هوا تاریک شد و وقت منع رفت و آمد آغاز شد. پس از کمپین خیابان سازی مشخص شد که توانایی ارتش اشغالگر برای کنترل اردوگاه آسان تر و آسان تر شده است و گشتهای موتر روی آنها به راحتی میتوانند بر آنچه در اردوگاه اتفاق می افتد نظارت کنند هنگامیکه مشکوک به تحركات خصمانه میشدند محاصره تفتیش و کسانی که در اردوگاه بودند دستگیر یا کشته میشدند.
سرعت حرکات خودروهای گشت و توانایی آنها برای رسیدن ناگهانی به تمام طرفین اردوگاه بار مقاومت و چریک ها را سنگین کرد بنابراین لازم بود روش جدیدی برای هشدار سریع به چریکها از حضور نیروهای اشغالگر در آن نزدیکی ایجاد شود. تا آنها بتوانند احتیاط های خود را انجام دهند و آماده شود و در هر جایی که سربازان اشغالگر ظاهر میشود اگر یکی از پسران یا دختران و حتی مردان و زنان بالغ نیروهای اشغالگر را میبیند با صدای بلند شعار بدهند بيعوا “بفروش” و هر کس این کلمه را میشنید فورا آن را با صدای بلند تکرار می کرد بفروش بفروش بفروش و آسوده باش قصد آن زمان این بود که از سربازان اشغالگر بخواهند سلاحهای خود را بفروشند.
این پدیده یعنی پدیده فریاد زدن و بلند کردن صدای خود با این فراخوان پس از مدت کوتاهی به تصویری از سرود مردمی تبدیل شد و وقتی دانش آموزان دختر و پسر در مسیر رفت و آمد به مدرسه گشت اشغالی را میدیدند گلویشان را باز میکردند و شعار گسترده مردمی بفروش بفروش بفروش و از آن راحت میشوم و صندل چوب خوشبو از آن بهتر است را مدام تکرار می کردند.
خار و میخک 29
ارتش اشغالگر نمی دانند چگونه با آن کنار بیایند و در سردرگمی و سرگردانی فرو میروند فداییان این صداها را می شنوند و محل آن را میدانند پس مراقب و آماده هستند معمولاً بچه ها هستند که این ندا را تکرار می کنند، اما وقتی بچه ها حضور ندارند و بزرگترها گریزی برای تکرار آن ندارند هشدار میدهند. فداییان از بلند کردن صدای خود با آن آبایی ندارند. روزها به سرعت میگذشت و ما شروع کردیم به روز شماری تا زمانی که محمود از مصر بازگردد.
او از دانشکده هندسه فارغ التحصیل شده بود ما شروع به بازدید روزانه از مقر صلیب سرخ کردیم و در یکی از گروه های بازگشته از مصر به جستجوی نام او پرداختیم و تاریخ بازگشتش پس از روزها رفت و آمد به ستاد و پرسیدن سوال لیست عودت کنندگان روی تابلوی اعلانات گذاشته شد و نام محمود را در گروه سوم پیدا کردیم به خانه پرواز کرده و به مادرمان مژده دادیم که مهندس محمود، قرار است برسد.
آمادگی و تیاری برای پذیرایی از او به شدت شروع شد. بزرگترین کار این بود که از برادرم حسن خواستیم تا مقداری رنگ بخرد و برایش جایی درست کردیم مقداری آب روی آن افزدویم تا حل شود. بعد شروع به صاف کردنش کردیم و کل خانه را سفید رنگ کردیم مادرم شروع کرد به تهیه غذا و نوشیدنی مخصوص شنبلیله و باسبوس خوراکی های شیرینی برای ما و عزیزانمان که با ما به برکت و شادی خواهند آورد.
روزی که قرار بود محمود بیاید آماده شدیم و برای پذیرایی از او جلوی اداره کل گذرنامه بیرون آمدیم و بس ها با زیر نظر گرفتن خودروهای ارتش وارد مقر شدند و ما و صدها خانواده منتظر بودیم برگشتگان یکی یکی شروع به آمدن کردند تا اینکه محمود بیرون آمد ما پیشاپیش از مادرمان به استقبالیه محمود پرداختیم و او با تمام محبت از ما پذیرایی کرد و اشک در چشمانش به وفور جاری شد تا اینکه به مادرم رسیدیم که چشمانش از شدت شادی اشک میریخت و محمود زانو زده بود و سر و دستانش را می بوسید و فارغ التحصیلی را به او تبریک میگفت و زمزمه میکرد برگشتی جان مادر دوران خستگی و بدبختی تمام شد ان شاء الله که دیگر برنگردد.
در حالیکه مردد بود گفت : الحمد الله الحمد لله ان شاء الله به محض اینکه به خانه رسیدیم، تقریباً تمام محله برای استقبال از محمود در جشنی شبیه به یک مهمانی بزرگ عمومی جمع شدند و همه مردها او را در آغوش گرفتند و بوسیدند و زنان به مادرم تبریک گفتند و برخی از آنها به سختی غر زدند به دلیل ازدحام شدید خیابان با وجود ظرفیتی که داشت وارد خانه شدیم و همسایه ها برای تبریک و تهنیت به خانه هجوم آوردند و مادرم و برادران و خواهرانم مشغول توزیع شیرینی و نوشیدنی بودند.
فریاد میزدند ،بش مهندس رفت و برگشت. همسایه ها به محمود صدا میزدند و از مصر می پرسیدند. از دانشگاه از سلامتی اش از همه چیز می پرسیدند. آفتاب نزدیک به غروب بود و تاریکی پرده های خود را پایین انداخت و به این ترتیب زمان منع رفت و آمد نزدیک شد و همسایه ها شروع کردن به رفتن به خانه های خود و شعارهای تبریک و صلوات میگفتند خانواده به تنهایی از جمله پسر عمویم ابراهیم که مثل هر یک از ما بدون هیچ اختلافی در خانواده ادغام شده بود به اطراف محمود نشستیم، گفتگوها در مورد امیدها و جاه طلبی ها شروع شد. حسن دکان را تمیز میکند و خود را صرفاً وقف درس خواندن می کند و محمد و من کار ساده را در کارخانه مامایم متوقف می کنیم.
اتاق جدیدی در خانه می سازیم سقفهای کاشی کاری شده دو اتاق را بر می داریم دیوارهای آنها را بلند می کنیم و سقف آنها را با از بست میبندیم کف آنها را بلند میکنیم و کف اتاق را هموار میکنیم خانه را با سمنت و ریگ پلستر میکنیم. پروژه ها فقط بعد از استخدام محمود و شروع به دریافت حقوقش صورت میگرفت.
مشخص بود که محمود نه اردوگاه را ترک میکند و نه نوار غزه را ترک میکند و نه برای کار به خارج از کشور سفر می کند. او پس از پایان تحصیلاتش دور از خانه و خانواده از بازگشت اش خرسند بود دو روز دیگر برای جشن بازگشت و فارغ التحصیلی محمود و پذیرایی از خیرین را گذاراندیم در شب سوم ساعاتی پس از شروع مقررات منع رفت و آمد در حالی که دراز کشیده بودیم تا بخوابیم دوباره صدای موترهای گشتی را شنیدیم که برای رفتن به اطراف می چرخیدند اما از صدای سربازان در حیاط خانه خودمان متعجب شدیم. با صدایشان محکم به در میزدند و ما را صدا میزدن که به میدان برویم مامان و خواهرانم سریع روسری خود را سر کردند و با برادرم محمود بیرون رفتیم به سمت میدان متوجه شدیم که دهها سرباز خانه را اشغال کرده اند و ده ها تفنگ از هر طرف به سمت ما نشانه رفته اند. مادرم در حالی که از اتاق خارج میشد فریاد زد چه میخواهید؟
چه چیزی می خواهید؟ چه چیزی میخواهید؟ افسر با محمود صحبت کرد و پرسید تو محمودی؟ محمود پاسخ داد بله، من محمود هستم. افسر گفت: ما تو را برای مدتی در کندک میخواهیم مادرم فریاد زد باشه از او چه میخواهی؟ او همین دیروز
از مصر برگشته است. افسر گفت او را فقط برای چند سوال میخواهند و فردا صبح پیش شما می آوریم محمود که آنها را همراهی می کرد از آنها خواست لباسهایش را عوض کند اما آنها نپذیرفتند و از او خواستند برود با آنها همان طور که بود رفت مادرم سعی کرد برود اما آنها مانع شدند و در را پشت سرشان کشیدند، موتور موترشان به صدا درآمد و از خانه و محله دور شدند.
أن شب ما طعم خواب را نچشیده بودیم و مادرم فریاد می زد و گریه میکرد و از سرنوشتش ناله میکرد میگفت بیچاره بیچاره آمد و با یافتن جای خود خوشحال شد فاطمه و حسن سعی میکردند او را آرام کنند و به او اطمینان دهند که محمود صبح بر می گردد. افسر گفت که فقط برای چند سوال از او می خواهند بپرسند بس! و او تکرار میکرد اوه اگر او را بخاطر چند سوال میخواستند پس روز می آمدند با یک ورق حکم سپس به نوحه می گفت ای بخت برگشته ای غم ای غم چه کردی محمود چه کرده یی در ابتدای روز و پایان منع رفت و آمد، او لباس پوشیده بود و با برادرم حسن به کندک رفت و در آنجا سربازان نگهبان دروازه او را بستند و از ورود او جلوگیری کردند در حالی که میخواست برای آنها توضیح دهد که چه اتفاقی افتاده است..
خار و میخک 30
او میخواست ببیند به محمود چه اتفاقی افتاده است. اما آنها این کار را نکردند آنها متوجه میشوند که مادرم چی میگفت و در مواجهه با وضعیت شرم اور فقط «روخ من هن» را تکرار میکنند حسن او را متقاعد کرد که اجازه ورود نمی دهند و باید جلوی در آن طرف منتظر بمانند تا محمود بیرون بیاید و او روی زمین نشست و حسن شروع به کشیدن او کرد آن طرف تر نشستند و ساعت ها یکی پس از دیگری گذشت و محمود بیرون نه آمد در حالیکه میخواست بیاید مادرم بار بار سعی میکرد وارد شود و حسن جلوی او را می گرفت و سعی داشت او را متقاعد کند که او وارد کندک شده نمی تواند او را ضایع میکنند ما در خانه آماده باش بودیم و عزای عمومی داشتیم منتظر آمدن مادرم و حسن با محمود بودیم و انتظار طولانی شد با نزدیک شدن به غروب مادرم و حسن برگشتند و با غم و اندوه پاهای خود را روی صورتشان میکشیدند و حال مادرم بدتر از آن چیزی بود که من او را انطور ندیده بودم هر کدام منتظر بودیم تا یک کلمه بگوید بدون شنیدن صدای نفس هایش هیچی نشنیدیم وی خود را روی تختش انداخت. .
حالی که سعی میکرد به او دلداری دهد میگفت فردا به وکیل مراجعه می کنیم تا از او بپرسیم و موضوع او را پیگیری کنیم و دستگیری او را به صلیب سرخ اطلاع دهیم و مادرم جواب داد پاهای من روی پای توست پس با او موافقت کرد صبح زود دوباره راه افتادند تا مأموریت را انجام دهند وکیل گرفتند و به صلیب سرخ اطلاع دادند و فهمیدند که ما و آنها چاره ای جز صبر نداریم چون ممکن است قبل از یک ماه هیچ اطلاعاتی روشن نشود. یکماه گذشت، فقط انتظار بود و فقط انتظار و دیگر هیچ روزهای اول ،گذشت تاریک و سنگین بود اما به نظر می رسید که ما توانایی تطابق با هر مصیبتی را داریم هر قدر هم که بزرگ باشد فقط باید ساعات و روزهای اول آن را سپری کنیم و بعد موضوع تبدیل میشود….
همانطور که همه مصیبتهای قبلی طبیعی بود آنچه اکنون مهم بود این است که تمام پروژه های قبلی ما لغو شده یا در بهترین حالت به تعویق افتاده بود بنابراین حسن باید به کار در غرفه ادامه می داد و من و محمد باید برای تمیز کردن به کارخانه مامایم برویم هر چند روز میگذشت مادرم به طور دوره ای هفته ای یک یا دو بار حسن را برای بررسی وکیل و صلیب سرخ میبرد و پس از گذشت بیش از یک ماه وکیل به ما اطلاع داد که علیه محمود کیفرخواست تشکیل خواهد شد و او قرار است به دادگاه آورده شود. .
اما به نظر میرسید موضوع ساده است و تا دو سه هفته دیگر مشخص میشود. بعد از حدود دو هفته متوجه شدیم که محمود را برای محاکمه بیرون آورده اند و قاضی بازداشت وی را دو ماه دیگر تمدید کرده و پس از حدود دو هفته دیگر از صلیب فهمیدیم که محمود در زندان مرکزی غزه است و ما میتوانیم هر ماه یک بار در اولین جمعه هر ماه از ماه آینده با او ملاقات کنیم. .
حسن دوره ثانویه را به پایان رسانده بود و در مواجهه با وضعیت اقتصادی خانواده که امکان سفر به مصر با جاهای دیگر برای تحصیل را برای او غیر ممکن میکرد با پیوستن به مدرسه صنعتی وابسته به سازمان امداد ملل متحد موافقت کرد و در تراشکاری و ریزکاری آهن پذیرفته شد. او مجبور شد در ابتدای سال به مطالعه بپردازد جایی که دو سال در آنجا تحصیل می کرد و پس از آن با دیپلم صنعتی فارغ التحصیل میشد..
فصل نهم
در اردن ملک حسین پس از پیروزی الكرامه بیرون آمد و گفت ما همه فدایی هستیم و جوانان فلسطینی هزاران نفر در تمامی تجمعات آوارگان در کشورهای عربی به دفاتر جنبش فتح هجوم آوردند تا پس از انقلاب به آن بپیوندند. احساس غرور همراه با پیروزی در الکرامه و ریشه گرفتن انقلاب فلسطین در اردن و جاهای دیگر از کشورهای عربی و رهبران آنها به ویژه یاسر عرفات در پایتختهای عربی با استقبال گرم مواجه شدند در قاهره جمال عبد الناصر که رهبر ملت عرب به شمار می رفت هم از آنها استقبال نمود.
بسیاری از خانواده های فلسطینی بین کرانه باختری و اردوگاههای پناهندگان در اردن، لبنان با سوریه تقسیم شده اند، نه تنها خانواده هایی که در سال 1948 مهاجرت کردند بلکه بسیاری از خانواده هایی که در طول جنگ 1967 متفرق شدند و در مقابل رژیم صهیونیستی از ترس و کشتار وحشیانه اشغالگر گریختند یکی از این خانواده ها خانواده احمد تاجر اهل الخليل بود که شوهر خاله ام عبد الفتاح اغلب با او می نشست و صحبت میکرد و روابط کاری خوبی با آنها داشت.
ابو احمد چهار فرزند داشت که یکی از آنها در الخلیل پیش او ماند و سه نفر دیگر در سال 1967 در مقابل اشغالگران اسرائیل به اردن مهاجرت کردند و در آنجا ساکن شدند دو نفر از آنها به صفوف انقلاب در اردن پیوستند و نفر سوم به عنوان راننده موترهای بابری در آنجا مشغول به کار شد. دو نفری که به انقلاب پیوستند هرگز نتوانستند به الخلیل برگردند. زیرا ترس از دستگیری توسط مقامات اشغالگر وجود داشت در مورد سومی احمد گاهی اوقات برای ملاقات با خانواده اش بر می گشت و با پدرش گاهی در مغازه اش برای نشستن می آمد و شوهر عمه ام با او ملاقات می کرد و در آنجا در مورد شرایط فلسطینی ها در اردن صحبت می کردند.
وضعیت فلسطین در اردن بدون شک همه فلسطینی ها را به سربلندی و سر فرازی فرا میخواند اما احمد از آینده می ترسید، او تردیدی نداشت که رشد قدرت فلسطین در اردن باعث نگرانی ملک حسین میشود چه خطر ناکتر از این اینکه برخی از فدائیان آنجا بدون در نظر گرفتن احساسات مردم عمل میکنند و ممکن است در به چالش کشیدن آن احساسات مبالغه کنند. موضوع این است که ممکن است توجیهی برای بروز درگیری بین انقلابیون و شاه باشد و احمد بیش از یک بار صحبت کرده و ترس خود را بیان کرد اما برخی از حاضران سعی میکردند به خود اطمینان دهند که کار به درگیری و رقابت نمی رسد و حتی غیر ممکن است. ناگهان خبر آغاز آن درگیریها به نام وقایع سپتامبر سیاه 1970 منتشر شد که به نبردهای واقعی تبدیل شد که پیامدهای آن منطقه را پر کرد و منجر به جنبشهای سیاسی در سطح رهبری عرب گردید. .
خار و میخک 31
ام احمد در جریان آن درگیریهای شدید در اردن سه فرزند اش بود و هر یک از سه فرزندش یک زن و تعدادی فرزند داشتند و آنها در خطر واقعی بودند و ام احمد دیگر نمی توانست بخوابد و غذا را در دهانش بگذارد. او از ترس برای آنها می لرزید ابو احمد سعی میکرد او را آرام کند و به او اطمینان دهد که به خدا توکل کند فقط آنچه را که خدا مقدر کرده است میشود اما او مادر است و دل مادر چنین نمیشود و در چنین شرایط آرام نمیگیرد.
با توجه به این موضوع ابواحمد مجبور شد برای بررسی وضعیت اولادهایش و خانواده هایشان به اردن سفر کند. ام احمد فریاد زد آیا تنها به سفر می روی؟ پاسخ داد آری گفت فایده آن چیست؟ ترسم خیالی بود یزید پرسید: چاره چیست و نظرت چیست؟ پاسخ داد ما با هم سفر میکنیم ابو احمد سعی کرد او را از قصدش منصرف کند اما نتوانست برای او مجوز تهیه کرد و هر دو راهی اردن شدند و در آنجا یک جنگ واقعی بود. و آنها به خانه سعید پسرشان که راننده بود رفتند آنجا در محاصره شدیدی قرار گرفت پس از رسیدن به خانه، هیچ کس نتوانست آنها را ببیند زیرا اوضاع به شدت خطرناک بود و تیراندازی متوقف نمیشد تا اینکه مجبور شدند در را ببندند. پنجره ها و الماری و اثاثیه منزل را روی آنها قرار دهند تا گلوله ها وارد خانه نشوند و به آنهایی که در خانه هستند اصات نکند، مجبور شدند تمام مدت خمیده راه بروند بر سر یکدیگر فریاد میزندند بلند نشو، مبادا یکی از گلوله های سرگردان به تو اصابت کند. ابواحمد هر از گاهی زیر لب میگفت : این همه زیر سر توست تو مقصر استی ما آنجا در امنیت بودیم. ام احمد میگفت اینجا میان بچه هایم و خانواده هایشان با وجود خطر برایم راحت تر از این است که آنجا مثل هزاران نفر منتظر بمانم یک بار دیگر غر زد باشه باشه خدا تمامش کند… ای خدای پوشاننده ای محافظ….
وقایع جولای جراش و عجلون به پایان رسید و انقلاب به لبنان منتقل شد و به محض آرام شدن اوضاع، ابواحمد و همسرش به الخلیل بازگشتند و ابواحمد به مغازه خود بازگشت و از وحثتهای واقعی را گزارش میداد وحشتی که او با چشمان خود دیده بود و خدا را به خاطر امنیتش شکر کرد حضار به او تبریک میگفتند که او سالم است یک بار دیگر خدا را به خاطر امنیت او و ام احمد بچه ها و وابستگانشان شکر کردند چیزی نگذشت که رادیوها خبر مرگ جمال عبدالناصر را دادند صاعقه بر سر توده های فلسطینی که اکثریت آنها رهبری و امید ملت عرب را در او میدیدند تظاهرات گسترده ای در سراسر کشور در اردوگاهها شهرها و روستاهای آن به راه افتاد. در اردوگاه ساحل مدارس برای چند روز به حالت تعلیق درآمد اعتصاب غذای اعلام شد و مغازه ها باز نشدند، تظاهراتی به رهبری تعدادی از معلمان و روشنفکران در اردوگاه برگزار شد شعارهایی برای وحدت اعراب، سردادن فضایل و اقدامات رئیس جمهور فقید و تجلیل از وی تصاویر و بنرهای او با شعارهای ناسیونالیسم عربی و همدردی با عبد الناصر همه در اردوگاه با اکثریت قریب به اتفاق آنها به این تظاهرات پیوستند مردان و زنان گریه میکردند و ناله هایشان بلندتر میشد.
تظاهرات در اوج شور و هیجان خارج از کمپ به ست جاده های اصلی شهر به راه افتاد که به سمت مرکز شهر و خیابان عمر المختار می رفت. ما به عنوان دانش آموز مدرسه پیر و جوان دختر و پسر به آن ملحق شدیم و همه شعار میدادند زنده باد اتحاد عرب…. فلسطين روح و خون غرب است فدای تو میشویم.
جمال در اولین تماس تظاهرات در خیابان عمر المختار، خيابان اصلی شهر غزه، نیروهای بزرگی از ارتش اشغالگر منتظر آن بودند و شروع به تیراندازی کردند و برای ایجاد وحشت روی سر تظاهر کنندگان آتش گشودند و مجبورشان کردند متفرق شوند و به راه خود ادامه ندهند. تظاهر کنندگان شروع به پرتاب سنگ به سمت آنها کردند و تیراندازی از ناحیه پاها شروع شد مجروحان سقوط کردند و آنها به بیمارستان دارالشفا و یک درمانگاه سازمان خیریه که از زمان اشغال 1967 در این منت معالجه می کرد منتقل شدند. نیروهای اشغالگر و ادارات آنها اقدامات متعددی را برای کنترل مناطق توقف جنبش مقاومت و تلاش برای سرکوب آن انجام داده بودند و سرشماری شهروندان را آغاز کردند و برای بزرگسالان مرد و زن کودکان ثبت نام شده، شناسنامه شخصی صادر کردند.
ثبت ولادت و اداره پاسپورت و مجوزها که بر این مناطق و سایر مناطق نظارت دارد افتتاح کردند که از امور عمرانی شهروندان و ساکنان آن پیگیری کنند راههای ارتباطی و تفاهم با مختاران و سرشناسان مناطق آغاز شد زیرا فرماندار نظامی منطقه هر از گاهی آنها را احضار میکرد تا در مورد مسائل زندگی مردم با آنها گفتگو کند و آنچه را که می خواستند از طریق آنها به اطلاع مردم برسانند. عده ای از این مختارها خوانین ملک ها یا سرشناسان را میدیدید که با عبایی و سبیل (بروت) چرخان به سمت مقر فرمانداری نظامی در شهر میروند و وارد اتاق فرماندار نظامی میشوند که معمولاً با احترام با آنها برخورد می شد. مگر هنگامیکه تظاهرات عملیات یا امثال اینها میشد آنها عصبانی میشدند، شروع به داد و فریاد بالای این خوانین میکردند که ای خانین …
و اگر یکی از آنها صحبت میکرد به فرماندار اشغالگر چاپلوسانه میگفتن جناب حاکم جناب استاندار و این مختارها و خوانین همچنان مهر مختاری داشتند که برای شهروندان و اهالی در هنگام معامله بود و اگر یکی از آنها می خواست به خارج از کشور سفر کند یا مجوز افتتاح پروژه یا ساخت و ساز یا معامله رسمی می خواست باید نزد مختار منطقه خود میرفت. مهر او روی آن کاغذ میشد و معمولاً چند سکه برای آن می گرفت. گشت های اشغالگر با حمل نقشه های نظامی در مناطق پرسه میزدند و بر اساس آن حرکت میکردند تا شبانه روز با پای پیاده و سواره در دشتها و دره ها و کوههای شهرها و روستاها از اسرار مناطق و جزئیات دقیق آن مطلع باشد.
ده ها سرباز را می بینید که در دو سه یا چهار ردیف بین هر یک از آنها راه میرفتند. دیگری چند متر دورتر تفنگهای خود را بیرون می کشید و به چپ و راست نگاه میکردند در حالی که آنهایی که در پشت ردیف ها بودند می چرخیدند. وقت به وقت یکی بر دیگری در چرخش میبودند تا بفهمند آیا کسی پشت سر آنها هست که به آنها حمله کند یا خیر؟
آنها راه می رفتند و سپس می ایستادند هر از گاهی افسر به نقشه ای که در دست داشت نگاه میکرد و سپس به راه خود به جهت مشخص ادامه میدادند و اغلب رهگذر جوان یا مردی را متوقف میکردند و از او کارت شناسایی می خواستند برای شناسایی چون افسر به کاغذی که از جیبش بیرون می آورد نگاه میکرد که حاوی تعدادی از اسامی و شماره شناسنامه تعدادی از افراد تحت تعقیب دستگیری و تحقیقات می بود.
خار و میخک 32
هر روز یا چند روز هفته تعداد زیادی جیب نظامی بزرگ یا کوچک دیده میشد که بعد از یک موتر غیر نظامی حرکت میکردند. این خودروها با داشتن نشان زرد رنگ ده ها جیپ را هدایت میکنند که به کدام راه بروند. مسیرها برای همه جیب ها معلوم میشد که در راه یورش به خانه نخلستان با مکانی برای دستگیری یکی از فداییان تحت تعقیب یا کسانی که به آنها کمک می کنند میرفتند. گاهی در راه برگشت پیدایشان میشد جایی که شخصی را دستگیر می کردند دستانش را دور لوله سیت جیپ میبستند و یک کیسه پارچه ای ضخیم به رنگ ارتشی روی سرش میگذاشتن گاهی آن شخص را از روی لباسش میشناختیم و گاهی او را نمی شناختیم که برای تحقیقات برده میشدند.
با وجود این شیوه ها عملیات مقاومت ادامه داشت هر چند روز یکبار میشنیدیم که بمبی به سمت یکی از پانک ها پرتاب شده و به تعدادی از سربازان اصابت کرده و مجروح شده اند. یا اینکه یکی از چریکها از تفنگ کارلوستاف) به ست خودروی گشت نظامی یا سربازان گشت پیاده شلیک کرده و آنها را مجروح یا کشته اما بسیاری از اینها تظاهرات واضح یا نیمه روشن چریکهای مسلح در ملاء عام یا کسانی بود که سلاحهای خود را از زیر لباسهای شان پنهان حمل میکردند. و یا کیسه های پنبه آن را از جلوی اهالی میگذاشتند پس با قطعیت معلوم می شد که سلاح است. همه این جنبه ها به تدریج از بین رفت و جنبش چریکی کم کم مخفی تر شد و در اوائل سالهای دهه هفتاد واحد (101) توسط جنرال آریل شارون و در راس آن مایر داگن بود تشکیل شد که به کلاه سرخ پوشها معروف بود و در میان مردم به قایق های سرخ معروف شد که قطعه ویژه ای به شمار می رفت که بسیار خاص آموزش میدیدند.
هر کسی که مشکوک به طرف آنها حرکت میکرد شلیک میکردند بدون هیچ کنترل یا قانونی به مردم حمله میکردند ضرب و شتم می کردند و در کشتن و انحلال بسیاری از رهبران و اعضای مقاومت نقش برجسته ای داشت نیروی این واحد متشکل از حدود ده تا بیست سرباز یونیفرم پوش بودند یونیفورم رسمی نظامی می پوشیدند.
همه آنها مردان جوانی بودند که در اوج جوانی خود سلاحهای جدید حمل میکردند. آنها به خوبی آموزش دیده بودند، کلاه های پارچه ای سرخ بر سر میداشتند و چوبهای کوتاه حمل میکردند نزد از یکی از آنها یک دستگاه رادیویی بزرگ بود که آنرا بر پشت خود حمل میکرد ارتباط صوتی که از موقعیت فرمان به طور دائم به جهت هدف که از آن آنتن بلند. می شود شنیده میشد …
یک روز یکی از این واحدها یک چریک را پس از تشخیص عکس تعقیب کردند. هنگامیکه بمبی در دستش بود ظاهر شد پاهایش را به باد داد و در کوچه پس کوچه های اردوگاه دوید تا پنهان شود، آنها به دنبال او شروع کردند به تیراندازی کردند و به داخل اردوگاه دویدند و سرباز حامل رادیو شروع به صدا زدن کرد.
ستاد فرماندهی توانستن منطقه ای را که آن جوان ناپدید شده بود شناسایی کنند و به همین دلیل او را محاصره کردند و در مدت کوتاهی نیروهای کمکی بسیار زیادی وارد شدند و اطراف آنرا محاصره کردند و از مردم خواستند که آنجا را ترک کنند.
خانه ها همه زن و مرد پیر و جوان کنار جاده نشستند و تحقیقات تک تک آنها از سوی نیروهای اطلاعاتی آغاز شد سربازان وارد خانه های منطقه شدند به جست و جوی همه چیز در آنها کردند و خصوصا جنت و جوی آن مرد جوان یا پناهگاهی یا مخفی گاهی که در آن ناپدید شده بود و به نظر میرسید خانه ای را که در آن مرد جوان ناپدید شده بود، پیدا کردند.
افسر و ماموران اطلاعاتی شروع به ورود و خروج و مشورت کردند و همه چیز را در خانه زیر و رو کردند و در نهایت ورودی پناهگاهی را پیدا کردند که آن جوان ناپدید شده بود و از بلندگوها برای او صدا زدند تا بیاد بیرون اما کسی بیرون نیامد آنها به ورودی پناهگاه نزدیک شدند و به سوی آنها تیراندازی شد پس عقب نشینی کردند سپس تعدادی از سربازان ان قطعه به محل نفوذ کردند و محل را با مواد منفجره مین گذاری کرده عقب نشینی کردند و سپس آن را منفجر نمودند. صدای انفجار مردم را تکان داد. سپس یکی از بولدوزرها را آوردند که خانه را خراب کرد و شروع به حفاری کردند تا پناهگاه و آنچه در آن بود کشف کنند. اجساد چهار چریکی که در آن پناهگاه ناپدید شده بودند بیرون آوردند.
با گذشت زمان از حضور نیروهای آزادیبخش خلق کاسته شد و اکثریت مردان مقاومت به جنبش فتح وابسته شدند و در برخی مناطق اکثریت از جبهه مردمی بودند و دستگیری در میان مردان و جوانان صورت میگرفت. هر روز ده ها نفر دستگیر میشدند مخصوصاً بعد از انجام یک عملیات چریکی و همیشه کسانی آزاد میشدند که دستگیر شده بودند.
زنان وقتی شوهر با پسرش پس از ماهها یا سالها غیت در تاریکی زیرزمینها و سلولهای بازجویی از بازداشتش بر می گردید غمگین میشدند آنها نمی دانستند چیکنند. روزهای بازداشت در شهر الخلیل از همان روزهای اول اشغال آغاز شد، زمانی که رهبران ارشد اسرائیل به خانه شهردار و رئیس شهردار، شيخ محمد على الجعبری آمدند و احترام و قدردانی ویژه خود را نسبت به وی ابراز کردند و از او خواسته هایش را پرسیدند وی از آنها خواست که سربازانشان از تعرض به آبرو و مال مردم بپرهیزند بنابراین آنها به او اطمینان دادند که چنین خواهد بود و تعهد معقولی از جانب سربازانشان به این امر مشاهده شده بود.
اما در روزهای بعد زمینهای وسیعی مصادره شد که بیشتر آن از اراضی خاندان الجعبری بود علاوه بر اراضی دیگر خانواده ها و روند تأسیس شهرک کریات اربع بر آنها آغاز شد تکمیل ساخت و ساز مسجد خالد بن الولید در مجاورت آن زمین های مصادره شده متوقف شد و مدرسه اسامه نیز تصرف شد که در آن نقاط تجمع و تمرکز ایجاد شد که با گذشت زمان به محل تجمع و تمرکز نظامی تبدیل گردید با گذشت زمان به نقاط و مراکز اسکان و نقطه شروعی برای حرکت مهاجران به سمت مسجد الحرام که یهودیان در آن بودند تبدیل شد. آنها آن را مکان مقدسی میدانند که متعلق به خودشان است و در صدد کنترل آن و بیرون راندن مسلمانان از آن هستند.
خار و میخک 33
دشمن به تدریج و به مرور زمان تحرکات نظامی فشرده ای را آغاز کرد اما در تمام مدت تمایل داشت که با مردم درگیر نشود و روابط خود را با آنها توسعه و تحکیم بخشد حفظ روابط خوب تا حد امکان و یا حداقل روابط غیر خصمانه و به دلیل اینکه برخی از آنها بین پسران عرب و یهودی چسپیده گیهای داشتند و بزرگسالان که مثل مهاجران بودند.
خاخام لوینگر و دیگران برای برقراری صلح دقیقاً مطابق با آداب و رسوم اعراب نزد سرشناسان منطقه می آمدند و بر نگرانی خود برای حسن همجواری و تداوم روابط برادرانه و حسن همجواری تاکید میکردند و هدیه را می گرفتند و میدادن غرامت را تخمین میزدند و دیه می پرداختند.
آنچه مهم بود این که اعراب در وضعیتی مماشات و آرامش باقی بمانند برخی از مناطق درگیر که تا حدودی گرمای مقاومت را در منطقه حفظ نموده در اردوگاههای مجاور بودند جایی که اردوگاههای دهیشه و عروب در جاده اصلی بین بيت المقدس و بيت لحم قرار دارد در حالی که سربازان حاکمان کارمندان نظامی شهرک نشینان و گردشگران در این جاده حرکت میکردند آنها در معرض برخی از این عملیاتهای کماندویی قرار می گرفتند.
دنیا را بر سر ساکنان اردوگاه تاریک میکردند زیرا مقررات منع رفت و آمد اعمال میشد و مردان ضرب و شتم و برای مدتی بازداشت میشدند دیدگاه برتری مردم شهرها به ویژه مردم شهر الخلیل را نسبت به ساکنان اردوگاه ها همچنان باقی بود. به آنها به نگاه مهاجران یا پناهندگان در طول این سالهای اشغال دیده میشد و مشخص بود که این افراد از روستاها و شهرهای شان بیرون رانده شده بودند اردوگاههای شهری آنها با شهروندان در شهرهایشان نگاه برتری نسبت به مردم روستاهای اطراف ادامه پیدا کرد همانطور که در موارد مختلف وجود داشت.
پسر شهر به پسر روستا نگاه برتریت میکرد و جز در موارد نادر با او حتی حرف نمیزد. اهالی روستاها و زنانشان کشت و کار میکنند ، دامپرور میکنند پنیر و ماست درست میکنند روغن حیوانی می گیرند به شهر می روند و سبدهای انجیر، انگور و میوه های مختلف را که حمل میکنند یا با پخت پر کشک یا قیمه در بازارهای شهر با نازلترین و ارزانترین قیمتها می فروشند. بعد لباس و کفش و صابون و چیزهای دیگر را می خرند که در شهر بالاترین قیمتها را دارد و خوشحال و راضی با چند سکه به روستاهای خود باز میگردند و این کار را با همه دنیا برابر نمیکنند.
پسر و زن را می یابید که یک سبد انجیر یا یک سب تخم مرغ حمل میکنند و از ساعات اولیه صبح منتظر رسیدن بس ها در قلب روستا هستند. کوزه سفالی پر از شیر یا قیمه بنابراین بس آنها را برای مسافت طولانی در آن جاده های خاکی اسفالت نشده پیاده میکند و آنها را میبینی که در بازار در حال گشت و گذار در میان اجناس شهر هستند.
آنها آنچه را که دوست دارند میخرند و سپس بر می گردند تا منتظر بس باشند تا آنها را به روستاهایشان برگرداند. پس از بازگشت به ایستگاه اتوبوس در روستا ممکن است یکی از آنها مجبور شود مسافتهای طولانی را تا خانه خود طی کند حتی اگر بار او سنگین باشد بنابراین ساعتهای زیادی منتظر میماند تا یکی از اقوام یا آشنایانش از آنجا عبور کند تا به او کمک کنند تا آن کیف را روی سر یا پشت الاغ بگذارند و خوشحال به خانه بروند. با باز شدن درهای کار برای کارگران فلسطینی در داخل سرزمین های اشغالی سال 1948 این کارگران شروع به دانستن بسیاری از جزئیات جامعه یهودی آداب سنتها و مذهب آنها کردند.
بعد از ظهر جمعه، سبت برای یهودیان آغاز می شود تا مدتی بعد از غروب آفتاب روز دیگر اما بسیاری از آنها در امور خصوصی خود به این امر پایبند نیستند و در داخل منازل آنرا مختل میکنند اما در نهادهای رسمی آتش و چراغ و هر چیز برقی دیگر شعله ور خاموش نمی شود و این جدی و قطعی است.
در روز تعطیلی آنها به نام یوم کیپور (روز) بخشش قبل از یوم کیپور در سال 1973 در 6 اکتبر کارگران از داخل کشور باز میگشتند و بیکار میشدند در آن ایام کارخانه ها مشاغل و موسسات تعطیل میشود. این کارگران در مقابل خانه هایشان جمع میشوند صحبت میکنند شوخی میکنند و چای می نوشت.
آنها از کار و مشکلات و امور زندگی خود صحبت میکنند و این موضوع در مورد تعدادی از کارگران محله ما صدق می کند. برخی از همسایه ها از خانه هایشان بیرون می آمدند و رادیو در دست داشتند و فریاد میزدند میان اعراب و اسرائیل جنگ در گرفت. همه بر میخاستند و میگفتند نه چه میگویی؟ جنگ؟ بین اعراب و اسرائیل؟ کدام اعراب؟ فریاد میزدند و به رادیو اشاره میکردند گوش کن و به رادیو گوش دهید صدا و سیمای مصری مانک رعد و برق می پیچید و اولین بیانیه نظامی صادر شده توسط رهبری نیروهای مسلح جمهوری عربی مصر مبنی بر آغاز حمله مصر به سینا و سواحل کانال سوئز و آغاز آن را می خواند.
کنترول خط بار (لیف خیلیها چشمانشان را مالیدند و به اطراف نگاه کردند آیا آنچه میشنون حقیقت دارد؟! سپس فریادها و ابراز خوشحالی و شادی با پی در پی اظهارات نظامی مبنی بر تایید ورود سوریه به جنگ و اعلام پیشرفت در نبردها آغاز شد. اعراب تعداد زیادی هواپیمای اسرائیلی را توسط موشکهای ضد هوایی مصر و سوریه ساقط کردند و تعداد زیادی تانک را منهدم کردند رویاهای پیروزی و بازگشت شروع به نوازش تخیل هر یک از ساکنان اردوگاه کرد که تنها با صدای بلندگوهای اشغالگران که منع رفت و آمد را اعلام میکرد و تا اطلاع ثانوی در خانه می ماندند قطع می شد.
بنابراین مردم در خانه های خود ماندند و خواب میدیدند که این دفعه تمام این روزها تمام میشود و ارتش ها می آیند و این پرسه زدنهای اشغالگران را متوقف می کنند. اعراب آزاد شده و همه خانواده ها دور رادیو جمع شدند و ما هم دور راديو جمع می شدیم.
خار و میخک 34
فصل دهم فردای آن روز که برادرم محمود از مصر به غزه آمد یکی از دانشجوی دیگر هم از کسانی بود که از مصر برای گذراندن تعطیلات تابستانی به نوار غزه بازگشته بود در جریان بازرسی او نامه ای حاوی لیستی از اسامی گروهی از جوانان فلسطینی که در مصر سازماندهی شده بودند دستگیر شده بود که میخواستند تحت رهبری جنبش فتح عملیات چریکی را آغاز کنند. و در این لیست نام محمود هم بود و بر همین اساس دستگیر و مورد بازجویی قرار گرفت محل تحقیق در زندان غزه به دلیل شکنجه و ظلم و پوست انداختن کسانی که وارد آن میشدند سلاخی خانه نامیده میشد ساختمانی بود با راهرویی در وسط محل به عرض حدود چهار متر و طول بیست متر در دو طرف آن اتاقهایی با اندازه های مختلف باز می شد که در آن تحقیق انجام میدادند.
در این راهرو طولانی بازداشت شدگان روی زمین مینشینند یا صورت به دیوار توقف میکنند سرشان را تا شانه ها با کیسه های پارچه ای ضخیم پوشانده و دستهایشان را پشت سرشان بسته اند. سربازها دور آنها می چرخند و بدون وقفه سیلی میزنند و لگد می زنند اگر سربازان احساس کنند که متهم لحظه ای به فکری رفته با چرت و پینکی زده است آب سردی روی او می ریزند…
هر از چند گاهی یکی از بازداشت شدگان به یکی از اتاق های کنار کشیده میشوند جایی که کیسه را از سرش بر می دارند تا در مقابل گروهی از بازرسان مورد باز جویی قرار گیرند آنها عربی با لهجه عبری صحبت می کنند. هزاران سوال از او می پرسند و بدون وقفه به او لگد، ضربه و سیلی میزنند یکی از بازرسان نقش دوستی را بازی می کند که مشتاق دستگیری است و او را از دست بازرس مهاجم خشن که فقط لگ و سیلی میزند در نقش آدم خوبه ظاهر میشود و میگوید او را رها کنید من با او صحبت میکنم میدانم که زدن فایده ای ندارد و می دانم که می خواهد اعتراف کند و وانمود میکند که میخواهند به او حمله کنند و او آنها را از اتاق بیرون میکند بنابراین بیرون می رود و او با کلمات شیرین با منهم صحبت می کنند و سعی می کند.
تا او را متقاعد به اعتراف کند چون انکار فایده ای ندارد و همه چیز معلوم است و به او حمله میکنند و او را می زنند و شکنجه می کنند تا اعتراف کند پس چه لازم است؟ اگر موفق به گرفتن اعتراف شد برایش یک سیگار روشن میکند یا یک پیاله چای می آورند از متهم میخواهند که آن اعترافات را بنویست و اگر موفق نشد بر میگشتند تا به زور مأموریت خود را به پایان برسانند….
بازداشتی را در حالی که دستانش با دستبند آهنی از پشت بسته شده و کیسه ای پارچه ای روی سر و صورت بسته است به پشت پرتاب میکنند و یکی از آنها روی سینه اش مینشیند تا خفه شود و روی کیسه آب میریزد و دیگری روی شکمش می ایستد و سومی چوکی را بین پاهایش قرار میدهد تا از یکدیگر جدا شوند و روی صندلی می نشید و نفر چهارم بیضه های او را فشار میدهد و دو نفر دیگر که هر کدام یکی از پاهایش را محکم میگرفتن.
به صورت دوره یی هر گاه یک دوره تمام میشد چند ثانیه آن را از دور دوم جدا میکردند و بازداشتی را به همین ترتیب روی میز بلندی می انداختند و همان روشها را روی او تمرین میکردند و دستانش با غل و زنجیر آهنی از پشتش بسته می بود. سپس دستانش را به گلویش یا به لوله ای که در بالای دیوار ثابت بود بسته میشد جایی که تقریباً آویزان می شد نوک انگشتانش تقریباً زمین را لمس میکند و سرش با یک کیسه یا بیش از یک کیسه پوشیده میشود. در معرض ضربات مشت و لگد به شکم و به سرتاسر بدن او و ریختن آب سرد بر روی او و گاهی اوقات یکه برقی روی او روشن می کنند هوا سرد میشد و فرد احساس میکرد بدنش یخ میزند محمود در بازجویی در سلاخی خانه زندان غزه تحت همه این روش ها و شیوه های دیگر قرار گرفت تا اینکه قدرتش ضعیف شد و دیگر ندانست که اوست.
بنابراین در طول چهل روز به ندرت خواب میشد غذا میچشید یا آب را با بدن خود لمس می کرد. در لحظاتی که از ترس مرگ میخواستند کمی به او دلداری بدهند او را در یکی از سلولها که اتاق کوچکی به عرض یک و نیم متر و طول دو و نیم متر بیشتر نبود میگذاشتند در آن پنج یا شش زندانی را که از بازجویی و بی خوابی خسته شده بودند، روی همدیگر می انداختند و در خوابی ترسناک و غیر قابل کنترل فرو می رفتند و فقط به دست زندانبانان آنجا بیدار میشدند که دوباره آنها را به بازپرسی بیرون می کشیدن. پس از هفته ها که محمود هرگونه ارتباط با سازمان فتح یا هر سازمان دیگری را انکار میکرد با او به سختی و شدت برخورد کردند چون فهرستی به نام او و سایرین به همراه دانشجویی که پس از او از مصر آمده بود ضبط کرده بودند. که آنها در آنجا سازماندهی شدند و ملزم به سازماندهی و کار در بخش عملیات چریکی بودند محمود بر انکار آن اصرار داشت و تاکید کرد که این فقط دخالت افراد نادرست بوده است بنابراین آنها به شیوه های قدیمی خود در ضرب و شتم و شکنجه بازگشتند و روح محمود فهمید که او را ترک نمی کند. او مجبور اعتراف کرد که شخصی او را برای فتح در مصر سازماندهی کرده بود و گفت که وقتی به غزه برگردد با او تماس خواهند گرفت و این تمام چیزی بود که محمود فکر می کرد موضوع به همین جا خاتمه می یابد نمیدانست که تحقیقات جدیدی آغاز می شود. .
خار و میخک 35
آیا با سلاحی تمرین کرده اید؟ چه وظایفی از شما خواسته شد که انجام دهید؟ با چه کسی سازماندهی می کنید؟ آیا دیگران را سازماندهی کرده اید؟ آنها چه کسانی هستند؟ هزاران سوال دیگر و در برابر انکار هر یک از آنها بازجویی دوباره و شدیدتر و شدیدتر آغاز شد و محمود پس از اعتراف به اولین اعتراف خود متوجه شد که اشتباه کرده است و نباید اعتراف میکرد.
در هر صورت به همان شکنجه ادامه دادند، بنابراین مجبور شد بدون اینکه خود را درگیر دوره های حبس طولانی تر کند اصرار کنند و به شکنجه او و سایر بازداشت شدگان در بازپرسی ادامه دادند. جایی که فقط صدای جیغ و فریاد میشنید و توهین به بازداشت شدگان و توهین به بازپرسان در طول شبانه روز بعد از حدود چهل روز متوجه شدند که دیگر چیزی از او نخواهند گرفت به همین دلیل او را به سلول ها بردند و بعد از هفته ها به زندان عادی منتقل شد و بعد از اینکه وی وارد یکی از اتاق های یکی از بخش های زندان شد لباس و پتو و دو بشقاب پلاستیکی و یک قاشق به او دادند و در آنجا تقریبا بیست نفر را در اتاق پیدا کرد که اسرا تعدادی از آنها را از اردوگاه میشناختند و در آنجا برادرانش با استقبال و همدردی او را پذیرفتند و نشستند. هر کدام خود را با نام منطقه و …. معرفی می کردند.
موضوعی که محمود را نگران و پریشان می کرد دیدن ما و مادرم بود و به ما اطمینان میداد که او هنوز زنده است و حالش خوب است. او برای مدت طولانی زندان نخواهد شد مانند بسیاری از کسانی که دستگیر میشوند و به زندان می روند و آنجا را رها نمیکنند وی از همان لحظات اول در مورد ملاقات با خانواده سؤال میکند جوانی به او می گوید که منطقه شهر غزه جمعه ها هر ماه اجازه ملاقات می باشد. از تاریخ می پرسد و فهمید شد که باید دو هفته صبر کند. مادرم از برخی از همسایه هایی که بچه های بازداشت شده دارند به ویژه همسایه ما ام العبد، پرسید آیا میتوانیم اقلام غذا و لباس را به زندان ببریم؟ جواب منفی دادند، تعداد افراد مجاز به ملاقات را شنیدم و فهمیدم که سه بزرگسال مجاز هست یا دو بزرگسال و یک کودک آن شب قبل از ملاقات در مورد اینکه چه کسی با مادرم به دیدار محمود میرود خیلی بحث کردیم و هر کدام از ما می خواستیم.
مادرم در نهایت با انتخاب خواهرم فاطمه من و مریم آن را مشخص کرد. حسن عصبانی شد و با ابراز نارضایتی و ناراحتی از جایش بلند شد اما مادرم به او توضیح داد که از تماس او با سربازان و زندان بانان میترسد و این اولین ملاقات ما است وضعیت را بررسی میکنیم و سپس تصمیم میگیریم او با ناراحتی موافقت کرد.
صبح روز جمعه با طلوع خورشید در مقابل درب جانبی ساختمان سرایا، جایی که زندان مرکزی غزه در آن قرار دارد ایستاده بودیم وقتی رسیدیم صدها خانواده را دیدیم که کنار دیوار منتظر بودند سدی از لوله های آهنی ساخته شده بود تا صف را مرتب کند. همه در محل انتظار مشخصی نشستیم پنجره ای از در باز شد و یک نفر بیرون آمد. سپس زندانبانان در را باز کردند و با دفترچه ای در دستشان بیرون آمدند و شروع کردند به صدا زدن هرگاه نام یکی از زندانیان را صدا میزدند خانواده اش بر می خاستند و میگفتند بله و به سمت ابتدای دیوار آهنی می رفتند تا در صف منتظر بمانند و وارد ساختمان شوند بعد از اینکه داخل شدن مردان را از زنان جدا میکردند و بازرسی شروع میشد. ما با نگرانی منتظر ماندیم تا نام برادرم محمود در هنگ پنجم به صدا در آمد بله گفتیم و در صف ایستادیم تا هنگ پر شود سپس شروع به آوردن ما کردند هیچ مرد بالغی همراهمان نبود بنابراین ما هم در صف ایستادیم.
همه به اداره بازرسی زنان رفتند جایی که سربازان زن مادرم را بازرسی کردند من و خواهرانم را تفتیش کردند، سپس ما را به میدانی آوردند و منتظر ماندیم تا بقیه بازرسی شوند. ما هنگی را دیدیم که قبل از ورد ما خارج شد، سپس از راهروهای طولانی و کم نور وارد شدیم تا به قسمت ملاقات رسیدیم دیواری سیمانی با سوراخهایی با مش آهنی در دو طرف دیوار که ما را از بازداشت شدگان جدا می کرد. بچه ها اول وارد شدند با دویدن و بزرگترها آهسته راه میرفتند من با بچه ها دویدم و همه دنبال پدر یا برادرش می گشت برادرم محمود را دیدم که پشت یکی از پنجره ها نشسته بود فریاد زدم اوه، اینه محمود اوه این محمود است صدای جیغ بلندتر شده بود و دیگر مادرم صدایم را شنید مرا دیدند که جلوی پنجره ایستاده ام و به همراه خواهرانم فاطمه و مریم جلو آمدند مادرم با دو خواهرم آمده بود.
مادرم محمود را با صدها سوال در مورد وضعیت و سلامتی او زیر سوال گرفت که آیا او را لت و کوب کرده اند؟ و این و آن….. آیا به او غذا میدهند؟ بدنش چطوره؟ آیا پاها یا دست هایش را فلج کردند؟ سوالات بی پایان پشت سر هم بدون انتظار برای پاسخ !! اشک هایش سرازیر شده بود و محمود سعی میکرد او را آرام کند و با دستانش اشاره می کرد و می گفت: خوب مادرم خوب من خوبم اینجا پیش شما هستم تنم خوب است
پاهایم خوب است و حال من خوب است شما و برادرانم چطورید؟ چطوری فاطمه؟ مریم چطوری؟ فاطمه در حالی که اشکهایش را پاک میکرد زیر زبان گفت : باشه برادرم من خوبم و مریم پاسخ داد: خدایا شکرت.
مادرم از او در مورد پرونده و دادگاه پرسید؟ جواب داد که ساده است و ان شاء الله حکم از یک سال یا یک سال و نیم بیشتر نمی شود مادرم نفس نفس می زد تا اینکه تقریباً نزدیک بود روحش پرواز کند گفت یک سال یا یک سال و نیم وای محمود شروع به آرام کردن او کرد و سعی کرد به او اطمینان دهد و به او گفت که برای او وکیل تعیین کرده اند.
زندان بانانی که پشت سر ما ایستاده بودند شروع به کف زدن کردند و فریاد زدند ملاقات تمام شد ملاقات تمام شد و فقط توانستیم سلامتی آرزو کنیم و زندانبانان پشت سر محمود و سایر زندانیان ایستادند و آنها را به عقب کشیدند و سعی کردند ما را هل دهند ما خارج شدیم، اتفاقی که از این دیدار برایم افتاد این بود که محمود را دیدم که حالم را جویا شد و از او پرسیدم که حالش چطور است و وقتی با مادرم خداحافظی کرد به من گفت خدا حافظات احمد و همیشه مادرم میگفت که محمود در فکر تو بود. .
خار و میخک 36
مهم این بود که از این ملاقات احساس کردیم که وضعیت روحی و روانی مادرم تثبیت شده و به حالت عادی برگشته بود. محمود در بخش (ب) زندان غزه اسکان داده شده بود این بخش شامل هشت اتاق است که درهای آن به راهرویی طولانی به عرض سه متر باز میشود و مساحت اتاق بین پانزده متر و بیست و پنج متر مربع است. چند پنجره کوچک و یک در از میله های آهنی دارد در گوشه ای از آن یک تشناب قرار دارد. حداقل بیست زندانی وارد هر اتاق میشوند پتوها را روی زمین پهن میکنند و آنها روی هم به پهلو میخوابند.
چون جای هیچ یک از آنها برای خوابیدن به پشت نیست میتوانند برگردد مگر اینکه از خواب برخیزند و خود را به پهلوی دیگر بخوابانند و اگر یکی از آنها از جای خود به دلیل ضرورت دستشویی رفتن بیرون شود مجبور میشود از روی خفته ها بگذرد و چون برگردد میبیند که جایش گم شده است چون خفته ها به سوی جای او حرکت کرده اند. ساعت شش صبح از بلندگوها اعلام میشود که شمارش آغاز خواهد شد. اندکی بعد چراغها روشن میشود و زندانبانان شروع به زدن درها میکنند تا زندانیان را بیدار کنند.
اگر یکی از آنها دیر کند و هم اطاقی هایش به او توجهی کنند تا او را بیدار کنند زندانبانها در را باز میکنند و وارد میشوند و با ظلم و بی ادبی او را لگد مال میکنند تعداد زیادی از زندانبانان به رهبری یک افسر از راه میرسند و در صورت لزوم زندانیان را آماده می کنند زندانیان در دو صف ایستاده میشوند زندان بانان اسلحه به همراه دارند و کلاه ایمنی به سر دارند و یکی از آنها توپ گاز اشک آور حمل میکنند و اتاق به اتاق زندانیان را می شمارند، سپس بیرون میروند تا قسمتهای دیگری را بشمارند.
در نهایت بلندگوها پایان شمارش را اعلام میکنند صبحانه را آماده میکنند که معمولاً دو یا سه تکه نان کمی مسکه و کمی مربا است و گاهی با نصف تخم مرغ آب پز و یک پیاله چیزی می آید از نظر طعم و بو شبیه به چای است.
زندانیان غذای خود را پس از اتمام دستشویی میخورند و یکی یکی وارد دستشویی میشوند و شاید یکی از آنها مجبور شده به دستشویی برود و به نظر میرفت که درد روده هایش را در حالی که می پیچد فشار میدهد ، شکمش را گرفته و دوستش را اصرار میکند که از دستشویی خارج شود؛ چون حالش رو به وخامت میبود زندان بانان یکی پس از دیگری به اتاق ها می آیند و ازاتاق یکی یکی آنها خارج میکنند و به میدان (الفوره) میروند که محوطه ای است با دیوارهای بلندی که سقف آن را سیم خاردار پوشانده است.
مساحت آن حدود یکصد و بیست متر مربع است زندانیان بیرون میروند هر کدام دستهای خود را پشت سر می گذارد و یکی یکی خود را به داخل میدان میاندازند آنجا زندانبانها با چوب در وسط میدان و زندانیان به صورت حلقه شروع به حرکت در میدان میکنند و هر کس دهان باز کند و با همکار خود صحبت کند یا آهسته برود یا تیز رفته باشد سهم خود را از با چوب یا با قنداغ لگد وسیلی دریافت می کند.
یک ساعت یا کمتر به این ترتیب رفت و آمد می کنند سپس به اتاق خود میروند هر کدام باید روی زمین بنشینند. پتو ممنوع بود و از نشستن به صورت دایره یا اجتماع برای صحبت یا مطالعه منع شده بودند. اگر اینطور مینشستند، زندانیانها به داخل اتاق هجوم می آوردند و آنها را به شدت مورد ضرب و شتم قرار میدادند و شاید تعدادی از آنها را به سلولهای مجازات به نام اسنوکات) میبردند.
شمارش ظهر اعلام میشد و بعد از شمارش نان چاشت می آید چند تکه نان و آب سبزی گاهی مقداری سبزی مثل زردک و گاهی فقط آب داغ با طعم نمک است. گاهی اوقات کچالو جوشک، برنج یا تکه های بادمجان می آید، که بعضا خام می باشد و زندانیان ناهار خود را میخورند برخی از آنها ظرفها را میشویند و برخی دیگر مینشینند، برخی به دیوار تکیه می دهند. خواب آلودگی پلک هایشان را نوازش میکند از شدت پوچی و بی حوصلگی چون یکی از زندانبان ها که در راهروی جلوی درها رفت و آمد میکرد فریاد میزد که نخوابید زیرا خواب فقط در شب اجازه است. ساعت ها می گذرد تا شام بیاید که به سختی در بشقاب دیده میشود قبل از ساعت پنج زندانیان غذا میخورند سپس به انتظار غروب می نشینند یک ساعت با یک ساعت و نیم پس از غروب آفتاب و بعد از اینکه شب را به همین ترتیب شمردند زندانبان ها چراغ ها را خاموش می کنند. و زندانیان با هم دراز میکشند تا برای خواب آماده شوند زندانبان همیشه می آیند و اتاقها را تماشا می کند و صدای کفش های شان که به زمین کوبیده میشد و حتی در شب مانع خواب میشوند.
روز پنجشنبه زندانیان را چهار چهار نفر به حمام های انتهای بخش میبرند جایی که هر فرد هفته ای پنج دقیقه فرصت دوش گرفتن دارد زیرا آب به ندرت گرم است و یک تکه صابون بد باید برای همه کافی باشد کسانی که وارد حمام میشوند یعنی یک چهارم زندانیان این بخش بعد از دوش گرفتن سرپرست به هر یک اتاق یک تیغ میدهد تا همه با آن ریش را اصلاح کنند…. روز جمعه روز دیدار خانواده هاست هر منطقه از نوار غزه در یک جای مشخص اجتماع میکنند و صبح کسانی که ملاقات دارند آماده میشوند و منتظر صدای بلندگوهای نصب شده روی دیوارهای بخش خود هستند.
اسامی بازدید کنندگان یکی پس از دیگری گروهی که نامشان خوانده میشود پس از باز شدن دروازه زندانبانان از اتاقها بیرون می آید و از تمام بخش در اتاق انتظار جمع میشوند و یکی یکی جستجو میکنند و سپس وارد قسمت ملاقات می شوند. و نگهبانان آنها را به زور میکشند و بازرسی مجدد انجام میشود و زندانیان هر بخش جداگانه جدا می شوند و به اتاق های خود باز میگردند که در آنجا توسط دیگر زندانیان استقبال میشوند و این دیدار را تبریکی میدهند و در جواب میگوید خدا خیرت بده امیدوارم تو هم آنجا باشی برادرم محمود به این واقعیت تلخ و ظالمانه در زندان غزه زندگی می کرد که تقریباً از صدها زندانی از سراسر باریکه غزه پر شده بود. حقوقی که توسط حقوق بشر و کنوانسیون ژنو تضمین شده بود نقض میشد و هر کسی که میخواست مخالفتی بکند با ضرب و شتم و شدت مقابل میشد که هیچ ذهن بشری نمی تواند تصور کند گیره پشت پاهایشان هم بسته است.
در روز دادگاه زندان بانان می آیند تا به محمود و سایر زندانیان بگویند که باید برای رفتن به دادگاه آماده شوند و در عرض چند دقیقه آنها را از اتاق ها بیرون می آورند آنها را به طور کامل بازرسی میکنند و سپس دستانشان را با غل و زنجیر آهنی می بندند. .
خار و میخک 40
او از نافرمانی خدا سرپیچی از فرمان او و طمع به آنچه غیر از سعادت دارد برحذر داشت و اینکه راه دین و راه پایبندی به آن بهترین راه و کوتاه ترین راه برای سعادت و پیروزی در دنیا و پیروزی و موفقیت در آخرت است، پس با گفتگو به دل حسن راه یافت و به شیخ قول داد که نماز را شروع کند و به مسجد بیاید و حسن از غروب آن روز شروع به وضو گرفتن و نماز خواندن کرد و برای خواندن نماز به مسجد رفت و آمد می کرد. معمولاً موقع نماز مغرب به مسجد می رفت و تا نماز عشاء در آنجا می ماند و بعد از نماز عشاء به خانه برمی گشت و این موضوع برای ما در خانه به خصوص مادرم بسیار قابل قبول بود که مسئله نماز و رفت و آمد در مسجد چیزی است که ایرادی ندارد و حسن یک فرد آگاه به خوب و بد بود و مادرم از اینکه وی خود را در چاله نمی انداخت مطمئن بود. حسن گاهی در بحث هایی که بین برادرم محمود همسایه ما عبد الحفیظ و دیگر جوانها پیش میآمد شرکت می کرد و در بحث خود به ویژه عليه عبد الحفيظ بسیار تند بود و شروع به متهم کردن او به الحاد، بی ایمانی و ناباوری می کرد. معلوم بود که عبد الحفیظ در ارائه فکری خود قویتر است زیرا سطح فرهنگی او بسیار بهتر بود نسبت به برادرم حسن به نظر می رسید که دوران زندان عبد الحفیظ را با این تواناییهای فکری توانمند کرده بود به روش تفکر دینی حمله می کرد و ادعا می کرد که دین افیون مردم و عامل بی حسی است. ادعا میکرد که مردم متدین کجا اند و نقش آنها در مبارزه ملی و مقاومت در برابر اشغال کجاست؟ حسن شروع به پاسخ ضعیف به او میکرد و حسن اغلب در آن بحثها با محمود درگیر میشد زیرا با استناد به قولی که به عمر بن خطاب نسبت میدهند ضرورت بازگشت به دین و پایبندی به آن را در جریان آزادی به او ارائه میکرد که آخر این امت اصلاح نمی شود مگر با آنچه که با حالت اولش اصلاح شد و از محمود پاسخهای محکمی می یافت که نه در دین شکی است و نه ایرادی بلکه ما در مرحله ی هستیم مرحله رهایی ملی و هیچ اختلاف فکری و مذهبی نباید ما را از ان منحرف کند. حسن سکوت میکرد و پاسخی نمی یافت در مورد سوال محمود که مردم مسیحی ما چطور؟ نقش و جایگاه آنها در مبارزه ملی کجاست؟ اگر ما اعلام کنیم و درگیری را شروع کنیم چگونه با آنها برخورد خواهید کرد؟ حسن فردای آن روز با چند کتاب از مسجد بر میگردد که یکی از آنها در مورد اندیشه های مارکسیستی و نظریه های سوسیالیسم بحث میکرد و دیگری درباره نظام اقتصادی در اسلام بحث میکند و سومی کتابی در باب ایمان بود و او آن را در کنار خود میگذاشت و شروع میکرد به ورق زدن آن و جستجو در آن برای پاسخ به سؤالاتی که در گفتگوی دیروز قادر به پاسخ دادن به آن نبود محمود شروع کرد به اظهار نظر درباره حسن درباره تحولاتی که برای او می افتاد و گاهی با او مینشست و از مسجد و فعالیت در آنجا و اینکه او رفت و آمد میکرد تعجب میکرد و سعی میکرد حسن را نصیحت کند که از آن گروه دوری کند. وقتی حسن به حرفها او و نصایح او گوش نکرد محمود شروع به سوء استفاده از نفوذ مادرم کرد تا حسن را از تعامل با آن گروه باز دارد و ما کلمه ای را میشنیدیم که اغلب استفاده می شد، مانند (اخوانجيه). آنجا که محمود میگوید شیخ احمد و گروهی که در مسجد رفت و آمد میکنند و در سمینارها شرکت می کنند و کتب دینی را رد و بدل میکنند اخوانجی هستند یعنی از اخوان المسلمین هستند و به مادرم ابراز ترس می داد که برادرم حسن اخوانجی شود هشدار میدهد که اخوانجی ها به ناسیونالیسم عربی اعتقاد ندارند و مخالف جمال عبد الناصر هستند و سعی در کشتن او کرده اند و رژیمها و دولتها مخالف آنها هستن و از آنها متنفرند. او آنها را تعقیب میکند و اینکه اگر حسن اخوانی شود بدون توجیه خود را در معرض خطر قرار می دهد. مادرم به حسن حرف میزد و پیش او مینشست و میخواست از او درباره آنچه از محمود شنیده بپرسد به خصوص در موضوع اخوان المسلمين، حسن قاطعانه منکر این بود که او عضو اخوان است یا هر کسی که به مسجد رفت و آمد می کند در مورد اخوان با او صحبت کرده باشد یا شنیده باشد که یکی از آنها با دیگران در مورد اخوان صحبت کنند. در مسجد فقط نماز است و قرآن را یاد میگیریم و میخوانیم و سوره ها و دین را یاد میگیریم آیا این اشکال دارد؟ مادرم به او پاسخ داد: نه و سپس به او توصیه کرد که مراقب او باشد و در کارش دخالت نکند. حوادث و حرف هایکه بین او با مادرم یا حسن و محمود اتفاق می افتاد را میشنیدم حرفهای محمود برای من قانع کننده تر بود اما مهربانی و سادگی حسن بیشتر برای آسایش و اطمینان خاطرم بود شاید حسن این را احساس کرد و با دعا و زیاده روی سعی در تأثیرگذاری بر من کرد. در مسجد با او میبودم گاهی نماز میخواندم و گاهی نماز را ترک میکردم و بارها به او رفت و آمد می کردم در جلسه ای که بین غروب و شام در مسجد برگزار میشد من با او مینشستیم. شیخ احمد در جلسات متعددی در تفسیر برخی از سوره های قرآنی مانند سوره زمر و مدثر میپرداخت که من شرکت میکردم کلام شیخ در هنگام سخن گفتن و بیان صحنه های ارزشی و عذاب و سعادت اخروی تکان دهنده و زیبا بود وی بیان میکرد که چگونه رسول خدا دستور پروردگارش را برای حمل پرچم دعوت و ابلاغ آن دریافت کرد. حسن فارغ التحصيل صنعت شد و بلافاصله در یکی از کارگاههای آهنگری و تراشکاری و بایگانی در منطقه الزیتون غزه با حقوق مناسب و با وعده افزایش در صورت اثبات شایستگی و تواناییهای فنی خود کار پیدا کرد که پس از سالها فقر و قحطی وارد دوران طلایی زندگی خود شده بودیم در آن زمان من در استانه اتمام دوره راهنمایی بودم و ابراهیم پسر عمویم متوسطه را شروع کرده بود و برادرم محمد در مقطع متوسطه دوم ٫ علمی تحصیل میکرد و تهانی دوره ثانوی را تمام کرده بود و برای پیوستن به دارالمعلمین ثبت نام کرده بود.
خار و میخک41
و در خانه منتظر نتایج بود. انگار دنیا دوباره به ما لبخند میزند بعد از سالها غیبت پسر عمویم حسن دوباره پیدا شد، اما به شکلی جدید مرد درشتی شده بود ریش و موهایش را در آورده بود لباسهای عجیب و غریب، مثل لباس یهودیان به تن کرده بود زنجیر طلا دور گردنش بسته بود و یک زنجیر طلایی ضخیم دور مچ دستش و شلوار کاوبایی پوشیده بود روی زانویش پاره شده بود و پاکت سیگار در دستانش بود و کاملاً از سیاره دیگری به نظر میرسید. روزی آمد و در را کویت. در را برایش باز کردم و در همان نگاه اول او را نشناختم انگشتانش را در موهایم فرو برد و مرا نوازش کرد و گفت: تو احمد هستی از صدایش او را شناختم حسن تویی؟ گفت بله پس فریاد زدم مادر محمود پسر عمویم حسن است، به خانه برگشته است. همه از اتاق هایشان به طرف در خانه دویدند و حسن دو سه قدم داخل خانه رفته بود و هر کسی که بیرون می طوری ایستاد که گویی رعد و برق به کسی زده شده بود و نمی دانست چه بگوید. اولین نفری که شوکه شده بود و از خانه جلو آمد محمود بود او سلام کرد و او را در آغوش گرفت ابراهیم سلام کرد و محمود او را از دستش گرفت تا اتاقش من و ابراهیم و حسن و برادرم محمد دنبالش آمدیم و مادرم رفت تا آماده چای شود. ما در اتاق نشستیم و محمود شروع به پرس و جو کرد که چه اتفاقی برای او افتاده و او در چگونه اوضاع قرار دارد؟ خبرش چیه؟ او به ما گفت که در تل آویو زندگی میکند و در کارخانه پدر دوست اش که یهودی است کار میکند. و اینکه وضعیتش عالی است و در یک آپارتمان اجاره ای عالی در یافا زندگی میکند و مهم اینکه زبانش در هنگام صحبت عربی سنگین بود و کلمات عبری را مکرر در صحبت هایش به کار میبرد مادرم چای را آورد و داخل شد تا آن را روی میز بگذارد از او پرسید زن عمو خوبی؟ جواب داد: الحمد الله فرمود مهم این است که زن عمو مزا صاحب کار کردی من اردوگاه را ترک کردم دنیا را دیدم زندگی کردم و به جای بدبختی و محرومیت اردوگاه آسایشم را گرفتم مادرم با کنایه گفت اوه دنیا را با دوست یهودیت دیدی. گفت: آه و یهودی است دیگه چی کرده ؟! محمود مداخله کرد و پرسید مهم این است که حسن بعدش چی میشود؟ حسن پاسخ داد نه بعد و نه قبل ، آمدم به شما سلام کنم و احوالتان را بگیرم و ببینم ابراهیم به چیزی نیاز دارد یا خیر؟ دست در جیبش کرد کیف پولش را بیرون آورد و یک دسته اسکناس بزرگ بیرون آورد و آن را شمرد پول هنگفتی برداشت و به ابراهیم داد. ابراهیم دست تکان نداد و همه ساکت شدیم حسن گفت ابراهیم بگیر ابراهیم گفت نه متشکرم میخواهم مثل همه اینها در خانه عمویم زندگی کنم و چیزی کم نداشته باشم. حسن گفت بگیر من برادرت هستم ابراهیم گفت تو برادر من هستی و وقتی به خانه برگشتی و با ما زندگی کنی و یهودیان را رها کنی حسن :گفت هلاک شوی ابراهیم هلاک شوی آیا میخواهی من به کمپ برگردم؟ چرا با من نمی آیی؟ با من؟ ابراهیم پاسخ داد به خدا پناه میبرم حسن پاسخ داد هر طور خودت راحتی محمود شروع به صحبت با حسن کرد و سعی کرد او را متقاعد کند که به خانه بازگردد و خانه اش هنوز منتظر اوست میتواند خانه بسازد و ترتیبش را میدهند و اینکه ما او را به بهترین دختر عقد میکنیم و به دنبال کار آبرومندی برایش میگردیم حسن در تمام مدت لبخند می زد و جواب منفی میداد و بعد از حرف و حديث زياد خدا حافظی کرد و رفت. مادرم مدام سعی میکرد محمود را به ضرورت ازدواج متقاعد کند و او با این ادعا که خانه کوچک است و مناسب ازدواج نیست، سعی میکرد از آن طفره رود. الان سه اتاق در خانه داریم اتاقی که نو ساختیم و دو اتاق قدیمی که مادرم و تهانی و مریم در آن زندگی میکردند و دیگری را تعمیر کردیم که در آن حسن محمد من و پسر عمویم ابراهیم زندگی میکنیم. وی باید ازدواج کند و در خانه جدید زندگی کند. او از خود می پرسید اگر مهمان یا بازدید کننده ای به سراغ ما بیاید، کجا می نشینند؟ او در اتاق پسران و یا در اتاق دختران و … آیا برای همه ساکنان کمپ اینطور نیست؟ علاوه بر این، ما خانه عموی مان را هم داشتیم و میتوانیم یکی از اتاقهای آن را تعمیر کنیم قرار شد دو اتاق خانه عمویم یکی برای محمود و همسرش و دیگری برای حسن که اگر ازدواج کرد تعمیر شود. و اینگونه اتاق جدید برای پذیرایی از مهمانان باقی می ماند محمود بعد از ساخت مجدد دو اتاق به مادرم پیشنهاد داد که ازدواجش چند ماه دیگر به تعویق بیفت و او و حسن یک بار با هم ازدواج کنند و به جای هزینه دو عروسی، یک عروسی انجام می دهیم بنابراین در هزینه ها صرفه جویی میکنیم. عروسی حسن فقیر و خوب و پاک … چون به خاطر من (محمود) و خانه (حسن) تحصیلش را از دست داده است. بگذار شادی خود را یک شادی کنیم مادرم از این ایده متقاعد شد و شروع به صحبت با حسن کرد تا او را متقاعد کند. اتاق آماده است و عروسی برگزار میکنیم بعد از روزها اقناع و فشار، حسن هم قبول کرد و مادرم با هر کدام گفت و گوی طولانی شروع کرد کی ر ا می خواهد؟ یا مشخصاتی که می خواهد؟ او شروع کرد به خواستگاری فلان دختر و فلان دختر و برای دیدن آن خانه ها برای دیدن دختران در خانه ها که خانه ها، سطح تمیزی و چیدمان و آداب و رسوم آنها را می دید. تهانی به مادرم پیشنهاد داد که یکی از همکارانش در مؤسسه معلمان را ببیند دختری مثل فلق البدر، خوش اخلاق و دختر خانواده ای از طبقه ما از پیشینه ما که مردمش ساده هستند و مردم محترم مادرم با تهانی موافقت کرد که به خانه آن دختر سری بزند. ما رفتیم و مادرم که عروس مناسبی برای محمود پیدا کرده بود بسیار راضی و خوشحال برگشت. فقط باقی ماند که او خوشش آمده و دختر و خانواده اش موافقت کنند موافقت کردند و چه کسی این (بش) را رد می کند، مهندس محمود الصالح !! مادرم با محمود صحبت کرد و دختر را برای او تعریف کرد بنابراین او موافقت اولیه خود را برای تصمیم گیری نهایی در مورد موضوع پس از دیدن دختر اعلام کرد. مادرم دوباره به خانه پدرش محمد السعيد رفت و در آنجا با ام محمد صحبت کردند که این افتخار را داریم که خواستگاری دخترشان ویداد” را به محمود پیشنهاد کنیم پس باید به این موضوع برسیم ام محمد پس از مشورت های سریع در خانه پاسخ داد که خوش آمدید و آنها توافق کردند که تاریخ بعد از ظهر جمعه آینده باشد. روز جمعه مامایم و خواهرم فاطمه برای شرکت در هیئت آمدند و مادرم محمود و حسن و تهانی آماده شدند و طبق معمول به خانه عروس رفتند و مردها در یک اتاق نشستن و خانمها در اتاقی دیگر با استقبال و تعارف فراوان که در آخر هم محمود و ویداد همدیگر را دیدند و هر کدام یکدیگر را تحسین و تایید کردند سپس سروصدا ها شروع شد و آنها را نامزد اعلام کردند و قرار شد بعد از دو ماه عقد قرآن عروسی شوند و باید مراحل لازم را انجام میدادیم به خصوص با تکمیل جست و جوی عروس برای حسن و ویداد دیلم خود را از مؤسسه معلمان به پایان میرساند و گواهینامه را دریافت میکرد.
خار و میخک 42
مادرم همچنان دنبال عروس مناسب برای حسن میگشت و روز به روز برای دیدن یکی از دخترها بیرون می رفت. این یکی را به دلیل فر بودن موهایش دوست نداشت و دیگری را به دلیل بلند بودن دماغش از این عروسک خوشش نمی آمد. نه این یکی را به خاطر بزرگ بودن دماغش دوست داشت و نه آن یکی را به دلیل مرتب نبودن خانه شان دوست نداشت، همانطور که خودش تمیز بود تمیز میخواست و پس از هر دوره اکتشافی خود به همراه نهانی برای گزارش به حسن بر می گشت. حسن پس از مدتها تلاش از مادرم پرسید مادر چرا اینقدر افسرده ای با عصبانیت رو به او کرد و او را سرزنش کرد و گفت چرا بیشتر من از تو بدم نمی آید حسن با خنده به او پاسخ داد مادر سوء تفاهم نکن، منظورم این است که عروس انجاست نزدیک و زیر چشمت خیلی وقته مادرم با تعجب به او نگاه کرد و با تعجب گفت: کی؟ یعنی چی کسی؟ گفت سعاد دختر ام العبد همسایه ما. مادرم لبخندی زد و او را نوازش کرد و پرسید به خدا او را دوست داشتی ای شیخ حسن؟ حالت شرمساری در چهره حسن ظاهر شد و گفت به خدا سوگند تو مرا شناختی و از زمانی که بزرگ شدیم او را ندیده ام اما آن دختر زیبا و قابل احترام و مطیع است درست مثل وضعیت ما و … به قول ضرب المثل: من طين بلادك لط اخدانک از گل مملکت به خشت گونه هایت مادرم با جدیت پرسید واقعاً میخواهی؟ واقعاً آن را میخواهم، بله، بسیار جدی. مادرم تهانی را صدا زد و موضوع را به او گفت نهائی با تعجب نگاه کرد و فکر کرد که آیا واقعا او را می خواهد؟ پاسخ داد بله تهانی گفت درست است که زیباست از خانواده ای محترم است چطور از اول به او توجه نکردیم؟ حسن پاسخ داد این وضع دنیاست که طلا در دست توست و در حالی که نگاهت را بر می گردانی آن را نمی بینی!! مادرم عجله کرد و گفت فردا صبح به یاری خدا از وی خواستگاری می کنم. مادرم از همان ساعات اولیه صبح به ام العبد تصريح کرد و بدون مقدمه به او گفت که سعاد را به حسن خواستگاری می کنم ام العبد خواست تا ظهر به او مهلت دهد تا ببیند نظر دخترش چیست و برادران دختر چگونه نظر دارند. بعد از ظهر مادرم برای اطلاع از پاسخ او به خانه ام العبد باز رفت و با شنیدن صدای غرغز او و ام العبد با هم جواب را فهمیدیم و البته همسایه ها خانه های اطراف ما با تبریک بیرون آمدند. من به شدت شروع کردم به آماده شدن برای جشن عروسی خرید اثاثیه خانه برای تازه عروسها و تهیه یک کیف لباس برای هر یک از تازه دامادها در طول حدود یک ماه مادرم در خانه نمی نشست گاهی اوقات به خانه ام العبد می رفت گاهی به خانه ابو محمد السعيد و گاهی به روستا یعنی به قلب شهر برای خرید لباس و جواهرات برای تازه عروس ها می رفت تا زمانیکه مقدمات کامل شد قرار عقد ملاقات و عقد قرآنی آمد. من و محمد و پسر عمویم ابراهیم مجبور شدیم چیزهای زیادی تهیه کنیم تعدادی چوکی حصیری کرایه کردیم و روی یکی از گاری) گذاشتیم و جلوی در گذاشتیم، سینی های بغلاوه را آوردیم مقداری گوشت و دو کیسه برنج خریده و از همسایه ها تعداد زیادی سینی جمع کردیم و نام هر خانواده را نوشت و روی سینی خود از ترس اینکه سینی های ما به هم بریزد و مادرم بر تعدادی از آنها نظارت کرد. همسایه هایش که برای تهیه غذا به او کمک میکردند سکوی عروسی (لوج) را آماده کردیم چند میز قرض گرفتیم، آنها را به هم گره زدیم کنار دیوار ثابت کردیم روی آنها را با قالیچه و حصیر پوشاندیم و دو عدد حصیری گذاشتیم. چوکی هایی که از همسایه ها قرض گرفتیم و روی آنها را پوشاندیم و دنبال سیمهای برق طولانی گشتیم و آن را به یکی از خانه های همسایه های دور که برق داشتند وصل کردیم چون برق نبود مگر در بعضی جاها فقط در خانه هایی که شرایط عالی داشتند. ما تعدادی لامپ با رنگهای مختلف را اجاره کرده بودیم و آن را روی صحنه عروسی آویزان کردیم. همه اینها آماده بود بعد از ظهر دعوت شده گان شروع به آمدن کردند زنها داخل خانه نشستند و مردها زیر (تجیر) که ما در آن خیابان گذاشته بودیم نشستند. صدای آواز زنها و غرش شان قطع نمیشد بعد شروع کردیم به سروسامان توزیع غذا، سینی های برنج زرد با تکه های گوشت سرخ، بعد من و محمود و ابراهیم با تکه های صابون و کوزه های آب در دستانمان ایستادیم و حوله های نخی نوعی دست خشک کن هم بر دوش مان هر که از مهمانان به سوی ما می آمد و یکی از ما تکه ای صابون به او میداد و آب می ریخت روی دستانش آب بود تا زمانی که دستهایش را میشست و در حین تبریک و تبرک حوله را به او دادیم تا دستانش خشک شود و بعد به ست سینی بغلاوه میرفت تا از آن بخورد شیرین زدایی) بعد از تمام شدن غذا بسیاری از دعوت شده گان رفتند خانواده های تازه داماد به خانه هایشان برگشتند و منتظر بودند تا برای نوشتن نکاح خط برویم و تازه عروس را به خانه داماد ببریم اقوام و دوستان نزدیک پیش ما ماندند. وقتی زنان جمع شدند و شروع کردند به رفتن و آواز خواندن و نوحه سرایی به سوی خانه ای جدید که از پشم ساخت ه شده بود زیر آن پوشش های سفیدی آویزان بود تا نزدیک خانه ابو محمد آمدند شروع کردند به خواندن آواز معروف : عمين لفتين يا بنات …. به دروازه که رسیدند آواز خوانی از داخل خانه شروع شد. مردان وارد یکی از حجره ها شدند و شیخ آمد و طبق معمول مراحل انعقاد قرآن و سند آن را انجام داد و از این طریق عروس آماده شد و مردان بیرون رفتند و در درب منزل منتظر ماندند تا عروس از خانه بیرون آمد. پدرش بازوی او را گرفته و یکی از برادرانش بازوی دیگرش را در حالی که او را به برادرم محمود می سپردند.
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0