روایت یک اردیبهشت در پلان پاییزی

الناز پاک نیا | یک روز اردیبهشتی بود، از آن روزها که بهار کمر همت بسته بود تا با بوی بهارنارنج دیوانه ات کند و به رخ بکشد هر آنچه می تواند مستت کند. گشت و گذارهای مجازی که تمام شدنی نیست، خواب صبح بهار هم لذت خاص خود را دارد، حوالی ساعت 10 یا […]

الناز پاک نیا | یک روز اردیبهشتی بود، از آن روزها که بهار کمر همت بسته بود تا با بوی بهارنارنج دیوانه ات کند و به رخ بکشد هر آنچه می تواند مستت کند.

گشت و گذارهای مجازی که تمام شدنی نیست، خواب صبح بهار هم لذت خاص خود را دارد، حوالی ساعت 10 یا 11 صبح می شود، تصاویر و فیلم هایی در اینستاگرام مدام دست به دست می شوند، فروارد می شوند به اصطلاح خودشان. این ادمین های کانال ها هم شاید آدم های خواب آلودی بودند که نمی دانستند چه چیزی دست به دست می کنند شاید باز هم برای جمع کردن فالوور یا اینکه میان رقبایشان بگویند اول ما کار کردیم! اول ما زدیم! این کار رو می کنند.

خب چه می دانستند چیست فیلم ها و عکس هایی که منتشر می کنند! یکی از فیلم ها را باز می کنم، تصاویر به سختی لود می شوند، این اینترنت هم داستانی است برای خودش ها!

می روم سراغ اینستاگرام، شاید بهتر ببینم تصاویر را، همان فیلم ها و عکس ها است، تعدادی جوان با لباس خاکی روی زمین افتاده اند، یکی به صورت افتاده، یکی رو به آسمان، تیر خورده اند، مرده اند انگار، یکی که ایستاده لگدی به آنها می زند، یکی تیر خلاص می زند…

حالی امان نبود، چه می دانستیم کیستند، یک ساعتی گذشته، نزدیک اذان ظهر است، هنوز تصاویر دست به دست می شود که بیانیه سپاه کربلای مازندران هم می آید.

اینجا خانطومان، زمان به وقت 13 لاله پِرپر…

قیامت شده است شاید در خانه اشان، من اینجا در این گوشه از شهر، پرپر می شوم، دوباره عین بار اول، می روم تصاویر را می بینم، دوباره فیلم ها… اما نه راست اش را نگفتم… نتوانستم همه را ببینم آخر گفته بودند که از اهالی همین جا هستند.

مادرشان یا خواهرشان یا دخترشان همین حوالی نفس می کشند…

من فضای مجازی را به حال خودش رها کردم اما آنها که نمی توانستند…

بعدها در مصاحبه همسران شهدای خانطومان خواندم که تصویر همسر شهیدش را در اینستاگرام دیده است…

تیر خورده به پیشانی، با چشمانی خون آلود و رو به آسمان…

دوباره برایش قصه کربلا روایت شد…

مادرها داغدار شدند…

پدرها از داغ کمرشان نیم شد…

همسران شمع شدند و سوختند از پیکرهایی که بازنگشتند…

خواهران زینب وار؛ سکوت کردند و نجابت به خرج دادند از آخرین تصاویری که برایشان باقی مانده بود.

.

.

.

بر می گردم از روزهایی که اردیبهشت بود به روزهایی که پاییزی است، سرد است، تلخ است، سوز دارد عین زمستان. دیوانه وار می تازد این سوز سرما، می دانست که قرار است به قرار شب های بلند زمستانی برسد.

هنوز قد رعنایشان با آن پوتین های سفت و محکم در همان فیلم ها مشخص است، بازهم ناجوانمردانه فیلم ها زودتر از خودشان آمد؛ هنوز رنگ خاکی لباس هایشان مشخص است برای آنهایی که قرار بود بعد از 5سال باز گردند…

اما حالا بچه هایشان بزرگ شده اند…

خانطومان برای آن بچه ها حالا خاطره است؛ خاطره از مردانی که پدر نام داشتند اما افتخار اردیبهشت مازندران شدند.

پدر برای آنان خاطره شد، واقعیت زندگیشان مردانی است که در نزدیکی های حرم، پاسدار بودند.

آینده هم برای اشان خاطره پدری شد که فقط به عطر اش عاشقی می کنند.

پاییز است…

اما بوی خانطومان می آید…

بوی اردیبهشت می آید…

بهار در پاییز مازندران وعده کرده است انگار…

دخترکان را چارقد نو به سر کنید

پسرک ها را پیراهن بهاری!

به آنها که وقتی پدر رفت طفل بودند یاد بدهید چگونه به استقبال پدر باید رفت…

آیین مهمان داری بیاموزید…

وقت تنگ است…