بچه هایم دلتنگی برای پدر را ابراز نمی کنند

24خرداد سال 94 صفیر گلوله از شمالغرب خبرشهادت جوان رعنای شمالی را به مردم شهر رساند و جوان رعنای مازندرانی اهل روستای کچب کلوای آمل را بهشتی کرد. به گزارش حرف آنلاین، شهید مدافع وطن روح الله سلطانی مسئول عملیات لشکر 25 کربلا در منطقه سردشت در درگیری باگروهک پژاک به قافله شهدای کربلا پیوست. […]

photo_2018-03-29_12-18-46

24خرداد سال 94 صفیر گلوله از شمالغرب خبرشهادت جوان رعنای شمالی را به مردم شهر رساند و جوان رعنای مازندرانی اهل روستای کچب کلوای آمل را بهشتی کرد.

به گزارش حرف آنلاین، شهید مدافع وطن روح الله سلطانی مسئول عملیات لشکر 25 کربلا در منطقه سردشت در درگیری باگروهک پژاک به قافله شهدای کربلا پیوست. حالا همسر و دو یادگار شهید سفره عیدشان را درمناطق عملیاتی جنوب پهن کردند و به جنوب آمدند.

 

آنچه که می خوانید مصاحبه خبرنگار اعزامی قرارگاه رسانه ای شهید کابلی با مریم حسن پور در اردوگاه شهدای مازندران در خرمشهراست که از نظرتان می گذرد.

 

▪️بهترین انتخاب

 

12 سال از زندگی مشترک من و آقا روح الله می گذرد.آقا روح الله پسر عمه ا م بود و آشنایی من و او به دوران کودکی بر می گردد. سالها گذشت ،تا اینکه زمان ازدواجم بود. من نمی دانستم روح الله در دوران جوانی اش به مدت پنج سال به من علاقه داشت و آنقدر نگفت تا روزی که به خواستگاری ام آمد. مادرم خیلی آقا روح الله را دوست داشت و می گفت روح الله همه جوره بهترین انتخاب برای ازدواج است.

 

▪️هر سه شرطش را قبول کردم

 

من هم روی حرف مادرم حرفی نزدم و چون از دوران کودکی ایشان را می شناختم شرط زیادی برای ازدواج نداشتم جز چند شرطی که آقا روح الله خودش گذاشته بود. روز خواستگاری با آقا روح الله حرف زدم. اولین حرفی که او زد این بود، من عاشق رهبرم هستم، هروقت،هر زمان  و هرمکان رهبرم دستور بدهند، من جانم را فدایش می کنم  و تمام زندگی ام را به پایش می ریزم.  دومین شرط اینکه نظامی هستم و هروقت ماموریتی پیش بیاید،باید بروم و احتمال شهادت در هرماموریتی وجود دارد. سومین شرط هم اینکه،بحث مالی بود،که حقوقم زیاد نیست و باید اهل قناعت باشی. من هم واقعیتش دنبال تجملات و مادیات نبودم. بیشتر مسائل اعتقادی و مذهبی برایم مهم بود. هر سه شرطش را قبول کردم.

 

▪️بوی شهادت میدهی…

 

12 سال از زندگی مشترک با آقا روح الله ،خرید مایحتاج خانه با من بود.کارش طوری بود که فرصتی برای خرید و بازار نداشت. اما در هفته های مانده به روز شهادتش، شده بود مسئول خرید مایحتاج خانه. اخلاق و رفتارش عالی بود، اما عالی تر شد آنقدر که یک بار به آقا روح الله گفتم خیلی نور بالا میزنی ، بوی شهادت میدهی. با ذوق و خنده میگفت جدی میگی؟مدام از من می پرسید خواب شهادتم را ندیدی؟ در حالیکه یک بار خواب شهادتش را دیده بودم اما به روی خودم نیاوردم، دلم نمی آمد برایش تعریف کنم. امکان نداشت خنده بر لب نداشته باشد، حتی وقتی که ناراحت بود می خندید.

 

▪️آقا روح الله ؛ فکه و شلمچه

 

هفت سال پیش  اولین بار خانوادگی به مناطق عملیاتی جنوب آمدیم .پسرانم کوچک بودند ،حسین سه ساله و ابوالفضل هفت ساله. برای همین در هر منطقه بچه ها را بین خودمان تقسیم کردیم . در فکه ابوالفضل با آقا روح الله بود و حسین هم کنار من. از مسیر رملی و طولانی فکه حرکت کردیم و بعد از زیارت و نماز به سمت اتوبوس آمدیم . وقتی آقا روح الله را دیدم پرسیدم ابوالفضل کجاست؟ با تعجب گفت مگر بچه همراه من بود؟ آنقدر توی حال خودش بود که فراموش کرد بچه را با خودش بیاورد. با زحمت ابوالفضل را پیدا کردیم. همین اتفاق در شلمچه هم افتاد. این بار حسین با آقا روح الله رفت و ابوالفضل هم کنار من بود. موقع برگشتن، باز دوباره پرسیدم بچه کجاست؟! آقا روح الله با تعجب پرسید مگر بچه همراه من بود؟ یادم نمی آید! گروه  توی منطقه پخش شد تا حسین را پیدا کند، حسین مشغول بازی بود.

 

▪️دیدار روح الله با حضرت آقا

حضرت آقا به گنبد آمده بودند و آقا روح الله محافظ  ایشان بودند. ظهر بود و سفره ناهار پهن شد. آقا روح الله آنقدر محو ابهت حضرت آقا شدند طوری که ایشان به آقا روح الله اشاره زدند و گفتند جوان به این رعنایی چرا غذا نمی خوری؟ بعد گفتند که بیا و کنار من بنشین. آقا روح الله رفت و کنار حضرت آقا نشست و از آقا روح الله پرسید بچه کجایی؟ که گفت من آملی هستم و از مازندران. حضرت آقا هم گفتند دانه بلند مازندران. وقتی به خانه برگشت آنقدر که محو جمال حضرت آقا بود که می گفت خدا قسمتت کند یک بار حضرت آقا را ببینی. خیلی دوست دارم یک بار از نزدیک به دیدار آقا بروم بچه هایم او را ببیند.

 

یک روز بعد از سالگرد ازدواج شهید شد

 

دو هفته قبل از شهادت آقا روح الله بود که به خانه آمد و گفت :خانم بچه ها را آماده کن باهم برویم پارک. از تعجب دهانم باز ماند و گفتم خودتی واقعا؟ یعنی باهم برویم پارک!؟آخر آقا روح الله یک جورایی معذب بود با زن و بچه اش به پارک شهر خودمان برود،اما پارک های شهرهای دیگر را می رفتیم. در جواب تعجب و سوالم گفت: مگر چه عیبی دارد. در این مدت زندگی، کاری نبود که برایم انجام نداده یا حسرتش توی دلم مانده باشد.با اینکه همش در ماموریت بود یا در خانه نبود.

همیشه به آقا روح الله می گفتم  آقا اگر من مردم مرا کنار پدر و مادرم دفن کن. آقا روح الله هم در جوابم می گفت خدا نکند آن روزی که من شاهد مرگ تو باشم،من باید زودتر بمیرم.آقا روح الله درست یک روز بعد از سالگرد ازدواج مان شهید شد. صبح روز قبلش زنگ زدم سالگرد ازدواج را تبریک گفته بود.آن شب هم بچه ها با پدرشان حرف زدند. هردو پسرم شاگرد اول شدند که آقا روح الله قول داد برایشان جایزه بخرد. محل ماموریتش بانه بود فوری به شهر رفت و  جایزه خرید و داد به همکارانش که توی ساکش بگذارند.

 

▪️شهادتت مبارک

هنگام حرف زدن با بچه ها  همکارانش آمدند و گفتند کاری پیش آمده ، آقا روح الله قبل از خداحافظی گفت ساعت 11 شب زنگ میزنم. ساعت 12 شب شد اما آقا روح الله زنگ نزد. خیلی اضطراب داشتم .دلشوره ام همزمان با لحظه شهادتش بود اما من که نمی دانستم. بالاخره آن شب گذشت اما چه برمن گذشت خدا می داند.صبح شد و یکی از همکارانش زنگ زد و گفت حاج روح الله زخمی شده، فهمیدم که آقا روح الله شهید شد. وقتی با پیکر آقا روح الله روبرو شدم اولین حرفی که زدم این بود روح الله شهادتت مبارک، خوشا به سعادتت.

 

▪️دلتنگی…

سه سال است که آقا روح الله شهید شد. هیچ وقت ندیدم  بچه ها دلتنگی شان  را به زبان بیاورند. هرکسی از آنها میپرسد کدام یکی از شما دلتان بیشتر برای پدرتان تنگ شده، هردو باهم جواب میدهند مادرم بیشتر دلتنگ باباست. حالا برای آنها بیشتر در جایگاه پدر هستم تا مادر،خدا کند بتوانم از پس این امانت و مسئولیت بربیایم. پسرها عضو تیپ پشتیبانی جبهه مقاومت علی اصغر(س) هستند . ابوالفضل فرمانده تیپ است و حسین هم کنار دستش، بچه ها پول توجیبی هایشان را برای مقاومت می دهند.