چگونه زوج های خوبی باشیم؟

گروه اجتماعی- مازندران- اگر همسرم رفتارش را تغییر دهد و درست شود،زندگی ما خوب می شود، تمام ایراد از او است، شاید شما هم یکی از آن ها باشید….. خیلی از زوجین در جلسات مشاوره می گویند:اگر همسرم رفتارش را تغییر دهد و درست شود،زندگی ما خوب می شود، تمام ایراد از او است،من سعی […]

گروه اجتماعی- مازندران- اگر همسرم رفتارش را تغییر دهد و درست شود،زندگی ما خوب می شود، تمام ایراد از او است، شاید شما هم یکی از آن ها باشید…..

خیلی از زوجین در جلسات مشاوره می گویند:اگر همسرم رفتارش را تغییر دهد و درست شود،زندگی ما خوب می شود، تمام ایراد از او است،من سعی می کنم همیشه خوب باشم ولی همسرم بلد نیست چگونه با من رفتار کند.

شاید شما هم یکی از آن ها باشید، اما احتمال دارد اشتباه کنید.بیشتر مردم یاد گرفته اند که از مسئولیت پذیری رفتار خود بگریزند و برای مشکلاتی که فقط خودشان می توانند حل کنند،دیگران را سرزنش کنند.

سعی کنید یک بار هم شده،خودتان را سرزنش کنید و مسئولیت رفتارتان را بپذیرید،آن گاه ببینید چه اتفاقی خواهد افتاد.

داستان زندگی کیان و مهشید نشان می دهد که در خیلی از موارد زوجین نقش خود را نمی پذیرند و توپ را در زمین همسرشان می اندازند،غافل از این که برای ساختن یک زندگی شیرین،هر کس بهتر است از خودش شروع کند،مسئولیت خود را بپذیرد و شروع به تغییرات مثبت بکند.

داستان زندگی کیان و مهشید:

مهشید:از وقتی کیان را شناخته ام،همیشه به من دستور داده است چه بکنم و چه نکنم، گویی هرگز به ذهنش خطور نمی کند که من هم برای خودم فکر و نظری دارم.همواره من را تحت نظر دارد.

هر کاری را انجام می دهم،بررسی می کند تا مطمئن شود آن را طبق نظر و سلیقه ی او انجام داده ام،او به شیوه ی جالبی مرا کنترل می کند.برای مثال از من می خواهد به فروشگاه لوازم خانگی بروم و چند چیز ساده بخرم ،یا به میوه فروشی بروم و خربزه ی شیرینی بخرم ، اگر از او بپرسم چه چیزی بخرم،با جزئیات کامل برایم توضیح می دهد و من هم باید با دقت به دستوراتش عمل کنم.

اما همین که به خانه بر می گردم و آنچه را خریده ام می بیند،بدون استثنا از آن ایراد می گیرد،از نظر او من نمی توانم هیچ کاری را درست انجام بدهم.

البته آدم بدجنسی نیست ولی طوری با من رفتار می کند که احساس می کنم آدم بی عرضه و خنگی هستم و مدام درباره ی اشتباهاتم به من تذکر می دهد.در هر شرایطی خودش هیچ وقت اشتباه نمی کند و من هیچ وقت کاری را درست انجام نمی دهم.

وضع مالی ما خوب است،اما هر چیزی که بخرم به نظر او ولخرجی کرده ام،حتی اگر با دقت،و با پول خودم چیزی برای خودم بخرم،که در واقع هیچ ربطی به او پیدا نمی کند،بلافاصله متوجه می شود و سوال هایش شروع می شود که:آن را از کجا خریده ام؟چقدر برایش پول داده ام؟و سپس ایراداتش را به من گوشزد می کند.

در مورد بچه ها هم وضع به همین منوال است،وقتی بچه ها کوچک بودند،مدام دستور می داد حالا بچه ها بزرگ شدند و خودشان بچه دارند و من را در جریان کارهایشان قرار می دهند.

وقتی درباره باور و تصمیمات آن ها با کیان حرف می زنم،سریع می گوید نباید چنان می کردند و از من می خواهد درباره ی تصمیم های شخصی و خصوصی آن ها هم با او مشورت کنم.

من هم به بچه ها می گویم درباره ی تصمیم ها و کارهایی که دوست دارند انجام بدهند،چیزی به پدرشان نگویند،زیرا بعدش با من صحبت می کند و مجبورم به باید ها و نباید هایش گوش کنم.

او آدم رئیس ماب و مستبدی است و به همین دلیل دختر آخرم،نسیم که هجده سال سن دارد،تصمیم گرفته است دیگر با او گفتگو نکند.نمی دانم چرا نمی تواند سرش به کارهای خودش باشد و این قدر در کار دیگران دخالت نکند.

من بیماری متعددی دارم و او بسیار نگران سلامتی من است و می خواهد در جریان بیماری و درمان من هم باشد، همیشه می داند چه چیزی برای من خوب است و سعی دارد مطمئن شود به توصیه های درمانی پزشکان به دقت عمل می کنم.

اگر حالم خوب نباشد،نظرش این است چون خیلی کار می کنم حالم خوب نیست و باید بگذارم کارها را او انجام بدهد،زیرا او بسیار بهتر از من از عهده ی کارها بر خواهد آمد.

نمی گویم دوستم ندارد،می دانم که خیلی دوستم دارد و می خواهد برایم همه کاری انجام دهد.ولی تا وقتی اختیار همه چیز و همه کس دستش نباشد،خشنود و راضی نخواهد شد.

صادقانه بگویم،نمی دانم با او چه کنم؟وقتی در یک شرکت بزرگ کار می کرد،بیشتر وقت و انرژی اش صرف این می شد که به کارکنانش بگوید چه بکنند.حالا که بازنشسته شده است می کوشد بر من و همه ی کسانی که می شناسد،ریاست کند.از نظر دوستان ما این نحوه ی رفتار او خنده دار و بامزه است،ولی از نظر من این طور نیست،من باید هر روز با او زندگی کنم و دیگر برای من قابل تحمل نیست.

اشتباه نکنید،او را دوست دارم و از بسیاری جهات مرد خوبی است،اما این رفتارهایش دیوانه ام می کند،گاهی به قدری عصبانی ام می کند که جیغم در می آید.گاهی چنان سرش فریاد می کشم که گویی جنایتی رخ داده است.بعد از آن ساکت می شود و دو تا سه روز با من قهر می کند تا این موضوع از فکرش بیرون برود.مطمئنم وقتی سرش داد می کشم،احساساتش لطمه می خورد،اما بعد از آشتی دوباره مثل قبل می شود.

کیان:من و مهشید در دانشگاه با هم آشنا شدیم،بعد از این که لیسانس بازرگانی گرفتم با او ازدواج کردم، آن زمان چیز زیادی درباره ی زندگی زناشویی نمی دانستیم و من می بایست بیشتر مسئولیت ها را بر عهده می گرفتم.

ابتدا مدیریت شرکت کوچکی را که از پدرم به من رسیده بود را بر عهده گرفتم و آن را به جایی که امروز هست توسعه دادم.ما به سختی کار می کردیم.

صاحب سه فرزند شدیم و آن ها را بزرگ کردیم و امروز اوضاع خیلی خوبی از نظر مالی داریم.به نظر می رسد که این روز ها،باید بهترین روزهای زندگی ما باشند،اما مهشید اشتباهات زیادی می کند،او نمی تواند هیچ کاری را به درستی انجام بدهد.وضعیت سلامتی اش هم زیاد خوب نیست.

بیماری های جسمی متعددی دارد،اما از من کمک نمی خواهد، اغلب سعی می کنم،کمکش کنم،اما هر چه بیشتر تلاش می کنم،کمتر با من همکاری می کند.هفته ی گذشته سرم داد کشید تا از آشپزخانه بیرونم کند.

او می گوید از دست من خسته و بیمار شده است اما من کارهای آشپزخانه را به خوبی انجام می دهم.من بهتر از او همه جا را تمیز می کنم.کاش می دیدید چه رفتار زشتی با من داشته است.مرا دیوانه می کند.قبل از آن که چیزی به او بگویم که بعدش پشیمان شوم،سکوت اختیار می کنم و همین کار هم عصبانی اش می کند و اعتراض می کند که چرا ساکت شده ام.

به هیچ صراطی مستقیم نیست و به نظر می رسد هر کاری که برای کمک به او انجام می دهد،عصبانی اش می کند.

همیشه فکر می کنم ما چگونه در آغاز زندگی مشترکمان زندگی خوبی داشتیم و چرا حالا با این همه مشکل مواجه شده ایم.زمانی که باید با هم باشیم و از زندگی مان لذت ببریم،او در حال تمیز کردن خانه است، یک یا دوبار در هفته،صبح زود با دوستانش بیرون می رود و موقع شام برمی گردد.

از او می پرسم:از صبح تا حالا کدام گوری بودی؟و چرا به من نمی گویی کی به خانه بر می گردی؟از او خواسته ام همیشه تلفن همراهش را روشن نگه دارد اما همیشه می گوید فراموش کرده است.این تنها جوابی هست که به من می دهد.

یک بار وقتی داشت بسته هایی که خریده بود را دزدکی از داخل ماشین به خانه می آورد،گیرش انداختم.خیلی بدم می آید و متنفر می شوم وقتی به من نمی گوید چه کار می کند.

اشتباه نکنید.من به او اعتماد کامل دارم فقط می خواهم کمی با ادب و با نزاکت باشد.جوری رفتار می کند که انگار کارهایش ربطی به من ندارد.چرا او نمی تواند کمی شبیه زمانی رفتار کند که تازه ازدواج کرده بودیم؟

داستان زندگی کیان و مهشید،نشان می دهد که هر کدام از زوجین خودش را خوب می داند و دیگری را مقصر جلوه می دهند،وقتی در جلسات مشاوره به آنان گفته شد که برای حل مشکلاتشان و تغییر در وضعیت زندگی شان و شادتر شدن زندگی زناشویی شان،هر کدام باید از خودشان شروع کنند و مسئولیت زندگی شان را بپذیرند،ابتدا کمی ناراحت شدند و تاکید داشتند که اگر همسرشان تغییر کند،زندگی شان شیرین می شود ولی در طی جلسات مشاوره فردی و زوجی که با آن ها برگزار شد هر دو نفر نقش خود را پذیرفتند و شروع به تغییر،پذیرش مسئولیت خود و تغییر رفتارهای خود نمودند.

در جلسه ی پایانی زوجین گفته اند چقد خوب بود که مدت ها قبل از خودمان شروع می کردیم و زمان را از دست نمی دادیم.

 

تهیه وتنظیم : حجت سعیدی نژاد کارشناس ارشد روانشناسی مرکز مشاوره آرامش فرماندهی انتظامی استان مازندران